تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

شعر - sama2010 - 11 مرداد ۱۳۸۹ ۰۵:۳۵ ب.ظ

[/size]بیا تا پیدا شم
تو باش، تا من باشم
هنوز، می شینم به هوای دیدن تو
تو با این دل کندن
کجا، رفتی بی من
بگو نزدیکم به شب رسیدن تو
بیا که رها شم از اینهمه درد
که صدا شم از این شب سرد
که تموم بشه فاصله ها
بیا که من از تو خسته ترم
که من از من بی خبرم
به هوای خونه بیا
بیا تا پیدا شم
تو باش تا من باشم
هنوز می شینم به هوای دیدن تو
تو با این دل کندن
کجا رفتی بی من
بگو نزدیکم به شب رسیدن تو
بیا که رها شم از اینهمه درد
که صدا شم از این شب سرد
که تموم بشه فاصله ها
بیا که من از تو خسته ترم
که من از من بی خبرم
به هوای خونه بیا
بیا تا پیدا شم
نزار تنها باشم
هنوز میشینم به هوای دیدن تو
تو شب رسیدن تو
به هوای دیدن تو
تو شب رسیدن تو

شعر - sama2010 - 11 مرداد ۱۳۸۹ ۰۵:۴۹ ب.ظ

بیا تا پیدا شم
تو باش تا من باشم
هنوز می شینم به هوای دیدن تو
تو با این دل کندن
کجا رفتی بی من
بگو نزدیکم به شب رسیدن تو
بیا که رها شم از اینهمه درد
که صدا شم از این شب سرد
که تموم بشه فاصله ها
بیا که من از تو خسته ترم
که من از من بی خبرم
به هوای خونه بیا
بیا تا پیدا شم
تو باش تا من باشم
هنوز می شینم به هوای دیدن تو
تو با این دل کندن
کجا رفتی بی من
بگو نزدیکم به شب رسیدن تو
بیا که رها شم از اینهمه درد
که صدا شم از این شب سرد
که تموم بشه فاصله ها
بیا که من از تو خسته ترم
که من از من بی خبرم
به هوای خونه بیا
بیا تا پیدا شم
نزار تنها باشم
هنوز میشینم به هوای دیدن تو
تو شب رسیدن تو
به هوای دیدن تو
تو شب رسیدن تو
.
.
.


منو درگیر خودت کن تا جهانم زیرو رو شه - sama2010 - 12 مرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۰۲ ب.ظ

منو درگیر خودت کن تا جهانم زیرو رو شه
تا سکوت هر شب من با هجومت رو برو شه

بی هوا بدون مقصد سمت طوفان تو می رم
منو درگیر خودت کن تا که آرامش بگیرم

با خیال تو هنوزم مثل هر روز و همیشه
هر شب حافظه‌ی من پر تصویر تو می شه

با من غریبگی نکن با من که درگیر توام
چشماتو از من بر ندار من مات تصویر توام

تو همین جایی همیشه با تو شب شکل یه رویاست
آخرین نقطه‌ی دنیا تو جهان من همین جاست

تو همین جایی و هر روز من به تنهاییم دچارم
منو نزدیک خودم کن تا تو رو یادم بیارم

با خیال تو هنوزم مثل هر روز و همیشه
هر شب حافظه‌ی من پر تصویر تو می شه

RE: شعر - sama2010 - 05 آبان ۱۳۸۹ ۰۳:۳۵ ب.ظ

پریشان کن سر زلف سیاهت شــــانه اش با من
سیه زنجیر گیسو بـــاز کن دیوانـــــــــه اش با من

که می گویـد که می نتوا ن زدن بی جـام وپیمانه
شراب از لــــعل گلگونت بده پیمـــــــانه اش با من

مگرنشنیده ای گنجینه در ویــــــرانه دارد جـــــــای
عیان کـن گنج حسنت ای پری ویـــرانه اش با من

ز سوز عشق لیلی در جهان مجنون شد افسانه
تو مجنون ساز از عشقت مرا افســانه اش با من

بگفتم صید کـــــــردی مرغ دل نیکو نگهــــــــدارش
سر زلفش نشانم داد و گفتــــــــــا لانه اش با من

ز تــــــــــرک می اگر رنجید از من پیر میخـــــــــــانه
نمودم تـــوبه زین پس رونق میخــــــانه اش با من

مگو شمع رخ مـــــــــه پیکران پروانه هـــــــــــا دارد
تـــــو شمع روی خود بنمـــــا بُتا پروانه اش با من

پی صــــــــید دل آن بلبل بــــــــــاغ صفــــــا ساقی
به گلزار صفـــــــا دامی بگستر دانـــــــه اش با من


شعر - hanif - 06 آبان ۱۳۸۹ ۰۱:۱۰ ب.ظ

از منزل کفر تا به دین یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است




از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامدست بیداد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش عمر بر باد مکن
(این چهار بیت شعر مال خیام نیشابوری که فکر کنم اقا جواد خیلی باهاشون حال کنه البته اقا جواد منم عاشق نیشابورم)

RE: شعر - sama2010 - 08 آبان ۱۳۸۹ ۰۶:۱۹ ب.ظ

پر بودم و سیر بودم و سیراب
و لذتم تنها این که ...
آری کارم سخت است و دردم سخت
و از هر چه شیرینی و شادی و بازی است محروم
اما...
این بس که می فهمم!
خوب است...
احمق نیستم.
(دکتر علی شریعتی)

RE: شعر - sama2010 - 15 آبان ۱۳۸۹ ۰۲:۳۵ ب.ظ

خداحافظ ای شعر شبهای روشن



خداحافظ ای قصه عاشقانه



خداحافظ ای آبی روشن عشق



خداحافظ ای عطر شعر شبانه



خداحافظ ای همنشین همیشه



خداحافظ ای داغ بر دل نشسته



تو تنها نمی مانی ای مانده بی من



ترا می سپارم به دلهای خسته



ترا می سپارم به مینای مهتاب



ترا می سپارم به دامان دریا



اگر شب نشینم اگر شب شکسته



ترا می سپارم به رویای فردا



به شب می سپارم ترا تا نسوزد



به دل می سپارم ترا تا نمیرد



اگر چشمه واژه از غم نخشکد



اگر روزگاری صدا را نگیرد



خداحافظ ای برگ و بار دل من



خداحافظ ای سایه سار همیشه



اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم



خداحافظ ای نوبهار همیشه





RE: شعر - sama2010 - 17 آبان ۱۳۸۹ ۱۰:۴۰ ق.ظ

خدا از هرچه پنداری جدا باشد

خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد

نمی خواهد خدا بازیچه‌ی دست شما باشد

که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه‌ی وحشت نما باشد

هراس از وی ندارم من

هراسی زین اندیشه‌ها در پی ندارم من

خدایا بیم از آن دارم

مبادا رهگذاری را بیازارم

نه جنگی با کسی دارم نه کس با من

بگو موسی بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟

نه از افسانه می ترسم نه ازشیطان

نه از کفر و نه از ایمان

نه از دوزخ نه از حرمان

نه از فردا نه از مردن

نه از پیمانه می خوردن

خدا را می شناسم از شما بهتر

شما را از خدا بهتر

خدا را می شناسم من


RE: شعر - sama2010 - 18 آبان ۱۳۸۹ ۱۰:۴۶ ق.ظ

من این پایین نشستم سرد و بی روح
تو داری می رسی به قله‌ی کوه
داری هر لحظه از من دور می شی
ازم دل می کنی‌، مجبور می شی

تا مه راه رو نپوشونده‌، نگام کن
اگه رو قله سردت شد‌، صدام کن
یه رنگ مرده از رنگین کمونم
من این پایین نمی تونم بمونم

تا مه راه رو نپوشونده‌، نگام کن
اگه رو قله سردت شد‌، صدام کن
یه رنگ مرده از رنگین کمونم
من این پایین نمی تونم بمونم

خودم گفتم که تلخ روزگارت
منو بیرون بریز از کوله بارت
دلم می مرد و راه بغضو سد کرد
به خاطر خودت‌، دستاتو رد کرد

برو (برو) بالاتر از اینی که هستی
تو بغض هر دوتامون رو شکستی (شکستی)
با چشم‌تر اگه تو مه بشینی
کسی شاید شبیه من ببینی

منم اونکه تو رو داده به مهتاب
کسی که روت رو می پوشونه تو خواب
کسی که واسه دنیای تو کم نیست

می خوام یادم بره‌، دست خودم نیست

تا مه راه رو نپوشونده‌، نگام کن
اگه رو قله سردت شد‌، صدام کن
یه رنگ مرده از رنگین کمونم
من این پایین نمی تونم بمونم

تا مه راه رو نپوشونده‌، نگام کن
اگه رو قله سردت شد‌، صدام کن
یه رنگ مرده از رنگین کمونم
من این پایین نمی تونم بمونم
زیر این گنبد نیلی زیر این چرخ کبود
توی یک صحرای پیر یه برج پیر و کهنه بود
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد
از افق کبوتری تا برج کهنه پرگشود
برج تنها سرپناه خستگی شد
مهربونیش مرهم شکستگی شد
اما این حادثه برج کبوتر
قصه فاجعه دلبستگی شد
اول قصه‌مونو تو می‌دونی تو می‌دونستی
من نمی‌تونم برم تو می‌تونی تو می‌تونستی
باد و بارون که تموم شد اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاقو ته چشم برج ندید
عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید
ای پرنده من ای مسافر من
من همون پوسیده تنها نشینم
هجرت تو هرچی بود معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمینم
راز پرواز و فقط تو می‌دونی تو می‌دونستی
من نمی‌تونم برم تو می‌تونی تو می‌تونستی
آخر قصه‌مونو تو می‌دونی تو می‌دونستی
من نمی‌تونم برم تو می‌تونی تو می‌تونستی

RE: شعر - sama2010 - 24 آبان ۱۳۸۹ ۰۸:۴۷ ق.ظ

سر به روی شانه های مهربانت می گذارم

عقده دل می گشاید گریه بی اختیارم

از غم نامردمی‌ها نفس‌ها در سینه دارم

شانه هایت را‌، شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم

خالی از خودخواهی من‌، برتر از آلایش تن

من تو را والاتر از تن، برتر از من دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

عشق صدها چهره دارد،عشق تو آینه دارش

عشق را در چهره آینه دیدن دوست دارم

در خموشی چشم ما را قصه‌ها و گفتگوهاست

من تو را در جذبه محراب دیدن دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم

در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم

چله را در مقدم عشقت شکستن‌، دوست دارم

بغض سرگردان ابرم‌، قله آرامشم تو

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

عمق چشمان تو این دریای شفاف غزل را

بی نیاز از این زبان لال گفتن دوست دارم

قصیده‌ی “آبی، خاکستری، سیاه“ از حمید مصدق (شیشه‌ی پنجره را باران شست ) - ایرسا - ۰۸ آذر ۱۳۸۹ ۱۱:۳۲ ب.ظ

آبی، خاکستری، سیاه

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه‌ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه‌ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه‌ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه‌ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه‌ی زاینده‌ی اشک
گونه‌ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده‌ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده‌ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای‌، باران
باران ؛
شیشه‌ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای‌، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید:
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار‌، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه‌ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی‌ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده‌ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده‌ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه‌ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه‌ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه‌ی شاد
از لبان تو شنید:
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار‌، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه‌ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله‌ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه‌ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه‌ی تو می خوابد
قصه‌ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل‌، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک‌، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده‌ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی‌، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا‌ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی‌، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی‌، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه‌ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت:
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم‌، می بینم
تو به اندازه‌ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه‌ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من‌، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده‌ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه‌، دریغا‌، هرگز
باورنم نیست که خواننده‌ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر‌، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم‌، در پنجه‌ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو – اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم‌، خاموش
نتپد دیگر در سینه‌ی من‌، دل با شوق
نه مرا بر لب‌، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم‌، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی‌، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاکش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی‌، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق‌، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت‌، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی:
” صبح پاییز تو‌، نامیومن بود‌! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم:
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه‌ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که‌: بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم:
” باز کن پنجره‌، باز آمده ام
من پس از رفتنها‌، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو‌، اکنون به نیاز آمده‌ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم‌، می رفتن‌، تنها‌، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم:
” آی با باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشتنها‌، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم‌، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه‌ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه‌ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله‌ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه‌ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار‌، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم‌، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها‌، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

«حمید مصدق» آذر و دی ۱۳۴۳

RE: الهه ناز - sama2010 - 16 آذر ۱۳۸۹ ۱۲:۰۳ ب.ظ

باز ای الهه ناز‌، با دل من بساز‌، کاین غم جانگداز‌، برود ز برم
گر دل من نیاسود‌، از گناه تو بود‌، بیا تا ز سر گنهت گذرم
باز می کنم دست یاری به سویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز ز خاطر ببرم
گر نکند تیر خشمت دلم را هدف
به خدا همچو مرغ پر شور و شعف به سویت بپرم
آن که او به غمت دل بندد چون من کیست
ناز تو بیش از این بهر چیست
تو الهه نازی در بزمم بنشین‌، من تو را وفادارم بیا که جز این نباشد هنرم
این همه بی وفایی ندارد ثمر‌، به خدا اگر از من نگیری خبر‌، نیابی اثرم
این همه بی وفایی ندارد ثمر‌، به خدا اگر از من نگیری خبر‌، نیابی اثرم

شعر - hanif - 16 آذر ۱۳۸۹ ۰۲:۲۸ ب.ظ

به یاد استاد بنان

RE: شعر - SepidehP - 16 آذر ۱۳۸۹ ۰۳:۵۷ ب.ظ

فالگیر
فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی ؛ فهـمید

از حجــم اقیــانوس دردم شبنــــــمی فهمید

می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است

فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید

این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد

وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید

اوداشـت هفـــده سـال- یا کمــتر- نمی دانم

مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید

امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد

امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید:

مـو فالـگیرم... اومدم فالت بگــیرم.... هـا

فهــمید دارم اضـطرابی‌، ماتمـی ؛ فهـمید

دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم

بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید

بخـتت بلـنده...‌ها گلو! چشمون دشمن کور

راز تــونـه گـفــتـم پریـنــو آدمــی فـهـمید

هی گفت از هر در سخن ؛ از آب و آیینه

از مهـره مار و طلسم و هر چه می فهمید

بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد

هـرچـند از باران چشـمـم نـم نـمی فهمـید

مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا

یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید
محمدحسین بهرامیان

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم، - sama2010 - 17 آذر ۱۳۸۹ ۰۱:۳۴ ب.ظ

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف وشب آرام
بخت خندان و زمان رام

خوشه‌ی ماه فرو ریخته درآب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید: تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم: "حذر از عشق! ندانم
سفر از پیش تو، هرگز نتوانم، نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ..."

باز گفتم که: "تو صیّادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!"

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت ...

اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشینیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

بی تو، امّا، به چه حالی من ازآن کوچه گذشتم!


ای ایران ای مرز پر گهر!

ای خاکت سرچشمه هنر!

دور از تو اندیشه بدان

پاینده مانی، تو جاودان

ای دشمن ار تو سنگ خاره ای، من آهنم

جان من فدای خاک پاک میهنم

مهر تو چون شد پیشه‌ام

دور از تو نیست اندیشه ام

در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد، خاک ایران ما!
****
سنگ کوهت دُر و گوهر است

خاک دشتت بهتر از زر است

مهرت از دل کی برون کنم

بر گو بی مهر تو چون کنم

تا گردش جهان و دور آسمان بپاست،

نور ایزدی همیشه رهنمای ما است

مهر تو چون شد پیشه‌ام

دور از تو نیست اندیشه ام

در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد، خاک ایران ما!

***

ای ایران ای خرم بهشت من

روشن از تو سرنوشت من

گر آتش بارد به پیکرم،

جز مهرت بر دل نپرورم

از آب و خاک و مهر تو سرشته شد گلم

مهر اگر برون رود تهی شود دلم

مهر تو چون شد پیشه‌ام

دور از تو نیست اندیشه ام

در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد خاک ایران ما!