تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

شعر - Manix - 02 دى ۱۳۹۰ ۱۲:۲۴ ب.ظ

گر در همه شهر یک سر نیشترست

در پای کسی رود که درویش ترست

با این همه راستی که میزان دارد

میلش طرفی بود که آن بیشترست

سعدی...

شعر - - rasool - - 05 دى ۱۳۹۰ ۰۳:۱۲ ب.ظ

چو باد، عزم سر کوی یار خواهم کرد // نفس به بوی خوشش مُشکبار خواهم کرد

به هرزه، بی می و معشوق، عمر می‌گذرد // بطالتم بس! از امروز کار خواهم کرد

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین // نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد

چو شمعِ صُبحدمم شد ز مِهر او روشن // که عُمر در سر این کار و بار خواهم کرد

به یادِ چَشمِ تو خود را خراب خواهم ساخت // بنای عهد قدیم اُستُوار خواهم کرد

صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گُل // فدای نِکهَت گیسوی یار خواهم کرد

نفاق و زرق نبخشد صفای دل، حافظ! // طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

شعر - mamat - 05 دى ۱۳۹۰ ۰۴:۰۱ ب.ظ

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
*****
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست
*****
آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
آن نغمه‌سرا بلبل باغ هنر اینجاست
*****
شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق
پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست
*****
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بی‌پا و سر اینجاست
*****
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند ناله‌ی عاشق اثر اینجاست
*****
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
*****
ساز خوش و آواز خوش و باده‌ی دلکش
آی بیخبر آخر چه نشستی، خبر اینجاست
*****
ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام
برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست
*****
آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
بازآمده چون فتنه‌ی دور قمر اینجاست
*****
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست

شهریار

شعر - هاتف - ۰۶ دى ۱۳۹۰ ۱۲:۳۵ ب.ظ

تو بنده ای گله از پادشاه مکن حافظ
که شرط عشق نباشد گلایه از کم و بیش

شعر - Manix - 07 دى ۱۳۹۰ ۰۲:۳۱ ق.ظ

بهشت و دوزخ

رسول دید که جمعی گسسته افسارند
به چاره خواست کشان ربقه در رقاب کند

بهشت و دوزخی آراست بهر بیم و امید
که دعوت همه بر منهج صواب کند

من از جحیم نترسم از آنکه بار خدای
نه مطبخی است که در آتشم کباب کند

ز مار و عقرب و آتش گزند ه‌تر دارد
خدای خواهد اگر بنده را عذاب کند

جحیم قهر الهی است کاندر این عالم
تو را به خوی بد و فعل بد عقاب کند

به قدر وسعت فکر تو آن یگانه حکیم
سخن ز دوزخ و فردوس در کتاب کند

برای ذوق تو شهوت پرست عبدالبطن
حدیث میوه و حوریه و شراب کند

از آن نماز که خود هیچ از آن نمی فهمی
خدا چه فایده و بهره اکتساب کند ؟

تفاخری نبود مر خدای عالم را
که چون تو ابلهی او را خدا حساب کند

ایرج میرزا...

شعر - انرژی مثبت - ۰۸ دى ۱۳۹۰ ۰۳:۱۵ ب.ظ

ابلیس ای خدای بدی‌ها‌! تو شاعری

من بارها به شاعریت رشک برده ام

شاعر تویی که این همه شعر آفریده ای

غافل منم که این همه افسوس خورده ام

عشق وقمار شعر خدا نیست شعر تست

هرگز کسی به شعر تو بی اعتنا نماند

غیر از خدا که هیچ یک از این دو رانخواست

در عشق وقمار کسی پارسا نماند

زن شعر تست با همه مردم فریبی اش

زن شعر تست با همه شور آفریدنش

آواز ومی که زاده طبع خدا نبود

این خوردنش حرام شد آن شنیدنش

در بوسه ونگاه تو شادی نهفته ای

در مستی و گناه تو لذت نهاده ای

بر هرکه در بهشت خدایی طمع نبست

دروازه بهشت زمین را گشاده ای

اما اگر تو شعر فراوان سروده ای

شعر خدا یکی است ولی شاهکار اوست

شعر خدا غم است غم دلنشین وبس

آری غمی که معجزه آشکار اوست

دانم که چه شعرها تو گفتی او نگفت

یا از تو بیش گفت و نهان کرد نام را !!!!!!!

اما اگر خدا و ترا پیش هم نهند

آیا تو خود کدام پسندی کدام را ؟!

"نادر نادرپور"

شعر - Manix - 09 دى ۱۳۹۰ ۱۲:۳۸ ق.ظ

پیاده آمده ام
بی چارپا و چراغ
بی آب و آینه
بی نان و نوازشی حتی
تنها کوله یی کهنه و کتابی کال
و دلی که سوختن شمع نمی داند
کوله بارم
پر از گریه های فروغ است
پر از دشتهای بی آهو
پر از صدای سرایدار همسایه
که سرفه های سرخ سل
از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند
پر از نگاه کودکانی
که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به خانه‌ی خواب نمی رساند
می دانم
کوله‌ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش‌! بهار بانو
نیامدم که بمانم
تنها به اندازه‌ی نمباره یی کنارم باش
تمام جاده های جهان را
به جستجوی نگاه تو آمده ام
پیاده
باور نمی کنی ؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده‌ی من
حالا بگو
در این تراکم تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟

... یغما گلرویی

شعر - Donna - 09 دى ۱۳۹۰ ۰۱:۰۳ ق.ظ

قیمت دُر نه از صدف باشد

تیر را قیمت از هدف باشد


شعر - maryami - 09 دى ۱۳۹۰ ۱۱:۳۹ ق.ظ

دو چشم خسته اش از اشک‌تر بود ز روی دفترم چون دیده برداشت

غمی توی نگاهش رنگ می باخت حدیثی تلخ در آن یک نظر داشت

مرا حیران از این نازک دلی کرد مگر این نغمه‌ها در او اثر داشت

چرا دل را به خاکستر نشانید اگر از سوز پنهانش خبر داشت

نخستین بار خود آمد بسویم که شوقی در دل و شوری به سر داشت

سپردم دل به دست او چو دیدم که غیر از دلبری چندین هنر داشت

دل زیبا پرست من ز معشوق تمنای نگاهی مختصر داشت

نگاهش آسمانی بود و افسوس که در سینه دلی بیدادگر داشت

پر پروانه ای را سوخت این شمع که جانان را ز جان محبوب‌تر داشت

مرا گوید مخوان شعر غم انگیز که حسرت عقده گردد در گلویم

خدا را با که گویم این ستمگر غمم را هم نمی خواهد بگویم

فریدون مشیری

شعر - mamat - 10 دى ۱۳۹۰ ۰۲:۰۰ ق.ظ

سایه جان رفتنی‌استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
*****
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

*****
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
*****
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
*****
دور سر هلهله و هاله‌ی شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
*****
کشتی‌ای را که پی غرق شدن ساخته‌اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
*****
بدتر از خواستن این لطمه‌ی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
*****
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
*****
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

*****
ما که در خانه‌ی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

*****
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
*****
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه


شعر - maryami - 11 دى ۱۳۹۰ ۱۱:۴۶ ب.ظ

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان

رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل وطوفان، نعره توفنده اش

دکمه‌ی پیراهن او، آفتا ب
برق تیغ خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان،دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان وساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند‌: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خداست

هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند

با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو وغول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم

در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده‌ی خشم خدا ...

نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب وهندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

...

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب وآشنا

زود پرسیدم‌: پدر، اینجا کجاست ؟
گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!

گفت‌: اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

گفت‌: آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین‌تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...

...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان وآشناست

دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره‌ی دل را برایش باز کرد

می توان درباره‌ی گل حرف زد
صاف وساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره‌ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

شعر - mamat - 13 دى ۱۳۹۰ ۰۴:۰۰ ق.ظ

شنیده ای که توان انتظار یار کشید؟
نمی توان وسط کوچه انتظار کشید
*****
بیا که چند توان انتظار مقدم تو
قدم زنان به خیابان لاله زار کشید
*****
به صد امید رسیدم به وعده گاه ولی
نیامدی و امیدم به انتظار کشید
*****
ز بی وفایی تو کار من چنان شد زار
که با خیال تو کارم به کارزار کشید
*****
برو که قصه‌ی بدقولی تو را خواهم
میان شهر در این گیر و دار جار کشید
*****
کجا رواست که از دست دوست هم بکشد
کسی که این همه از دست روزگار کشید
*****
مکن شکارم از این بیشتر که صید دلم
ز دام زلف توام نقشه‌ی فرار کشید
*****
اگر تو عیسی وقتی نیاز ما به دمی
بیا نترس نخواهم تو را به دار کشید
*****
دلا به دوش نحیف تو بار پیری بس
بلاست عشق که از گرده‌ی تو کار کشید
*****
چو شاهد ملکوتی به شهر عشق آمد
زمانه قرعه به اقبال "شهریار" کشید


شعر - maryami - 15 دى ۱۳۹۰ ۱۲:۵۲ ق.ظ

نامه رسان نامه‌ی من دیر شد

کودک ولگرد فلک پیر شد

خون به رگ زال زمان شیر شد

برده‌ی بیچاره ز جان سیر شد



قاصد وامق بر عذرا رسید

دستخط قیس به لیلا رسید

نامه‌ی یوسف به زلیخا رسید

نامه رسان خون به دل ما رسید



نامه رسان نامه‌ی من دیر شد

کودک ولگرد فلک پیر شد



لک لک آواره‌ی بی خانمان

روی چنار آمد و زد آشیان

جوجه برآورد زمان در زمان

هر نوه اش شد سر یک دودمان



نامه رسان نامه‌ی من دیر شد

کودک ولگرد فلک پیر شد



نامه‌ی ما را نکند باد برد

یا که فرستنده اش از یاد برد

یا دگری بر دگری داد برد

صید شد اندر ره و صیاد برد



نامه رسان نامه‌ی من دیر شد

کودک ولگرد فلک پیر شد

شعر - mamat - 16 دى ۱۳۹۰ ۱۱:۳۸ ق.ظ

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد
*****
از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
*****
دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد

*****
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
*****
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

*****
خورشید روی من چون رخساره برفروزد
رخ بر فروختن را خورشید رو ندارد
*****
سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنه‌ی دل تاب رفو ندارد
*****
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

*****
با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد


به دلم افتاده - - rasool - - 16 دى ۱۳۹۰ ۰۴:۲۶ ب.ظ

به دلم افتاده مادر درد تو دوا می گیره
خوب می شی مادر دوباره
خونمون صفا می گیره

به دلم افتاده مادر دوری از اجل می گیری
زخم پهلوت می شه درمون
باز منو بغل می گیری

باغبون رحمی به ما کن چشماتو دوباره وا کن
جون زینب تو برای
خوب شدن فقط دعا کن

به دلم افتاده مادر ای که چشمات مهربونه
خوب می شه دست شکسته
می زنی موهامو شونه

به دلم افتاده مادر بابای ما که امیره
از غریبی در میادو
ذوالفقار به کف می گیره

به دلم افتاده مادر مثل دوره پیمبر
به زبونا باز می افته
اسم باصفای حیدر

بعضی وقتا هم می ترسم سراغ از اجل بگیری
پیش چشمای‌تر ما
تو نفس نفس بمیری

الهی زنده نباشم تا برات ماتم بگیرم
یا می شد به جای محسن
من به پای تو بمیرم

ای عزیز آسمونی تو بمون قد کمونی
بابامون علی جوونه
خودتم هنوز جوونی

یه نگاهی به حسن کن مادرا رحمی به من کن
لااقل برا حسینت ،
مهربون فکر کفن کن

به دلم افتاده مادر می رسه جمعه موعود
پسرت مهدی می آد و
می شه دشمن تو نابود

او میاد با تیغ حیدر روی لب می گه مکرر
مادرم که بی گناه بود
چرا شد زکینه پرپر

(جواد حیدری)