تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

شعر - hkarimi - 20 فروردین ۱۳۹۱ ۱۱:۲۱ ق.ظ

سلام.
این شعر از سید طالب هاشمیه که به سبک فولکلور یا همون محلی گفته شده. جداً شعر قشنگیه. ممکنه وقتی میخونید متوجه نشید به همین خاطر شعر کامل رو با صدای خودشون آپلود کردم. راستی زبونشون جنوبیه، یکم به لری میخوره ولی جنوبیه...

شتر دیدی ندیدی
شویی تنهای تنها نشسه بیدم --- دره ری هر که جز خوم بسته بیدم
فقط خوم بیدم و فکر و خیالم --- خیال خالص و صاف و زلالم
خوم و شعرم خوم و احساس پاکم --- دل بدبخت از غم چاک چاکم
خوم و او فکرل بکری که هر شو --- مث موری تو مغزم میکنن رو
خوم و صد تا سوال بی جوابم --- که عمری دادنه شو روز عذابم
.
.
.
بگم از کار و بارل زشت و ناجور --- که دل از بردن نومش میا شور
بگم از مومن بی دین و ایمون --- مسلمون بتر (بد تر) از نا مسلمون
بگم که ما فقط مرد شعاریم --- عمل قد سر سیزن (سوزن) نداریم
بگم که دین ما ری نک زبونه --- نه مث دین علی تو جسم و جونه
بگم که لته (مزرعه) ی غیرت حلا بی --- مروت مرد و مردی منحلا بی
بگم که پرده ی حجب و حیا درد --- بگم که مرد زن وابیده زن مرد
.
.
.
چکار داری که الآن روزه یا شو --- چکار داری که کی بیداره کی خو
چکار داری که بادنگون (بادمجون) گرونه --- چکار داری فلونی رشوه سونه
چکار داری بدی بالا گرفته --- خیانت شهره سر تا پا گرفته
نکن طالب تو اوقات خوته تهل (تلخ) --- که نیسی بار ای ملت بجز جهل
اگر میخی (میخوای) که عمرت خش سرا بو --- مث باقی تونم کور و کرا بو
بدی از ای جماعت هر چه دیدی --- نگو هیچی شتر دیدی ندیدی

فقط بگم که "بادنگون" هم اسم یه شعر دیگشونه. "بادنگون" طنزه و فوق العاده جالبه. شاید اونم بعداً گذاشتم...
اینم شعر "شتر دیدی ندیدی" با صدای خودشون...

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


شعر - yaser_ilam_com - 27 فروردین ۱۳۹۱ ۰۵:۰۸ ب.ظ

حکایت آن زن که سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند

در نواحی مصر شیرزنی ------------- همچو مردان مرد خودشکنی
به چنین دولتی مشرف شد -------------نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست -------------نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای -------------که نجنبید چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال -------------گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران -------------شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچ گه ز آفتاب عالمتاب -------------سایه‌بانش نگشته غیر سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام -------------چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی -------------دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست -------------ایستاده به پا، نه نیست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق -------------جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی -------------گوش بر رازهای پنهانی
زن مگوی‌اش! که در کشاکش درد -------------یک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پیکر خاک -------------جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان! -------------وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردی‌ای ده! که رادمرد شوم -------------وز مرید و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجهٔ راز -------------هرگز از خود نشان نیابم باز


شعر - انرژی مثبت - ۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۰۱ ق.ظ

زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد‌بینی خود را شکسـت

من مـیـــان جســـم‌ها جــان دیـــده‌ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده‌ام

دیــــده‌ام بــر شـــاخه‌ها احـســـاسـ‌ـها
می‌تپــد دل در شمیــــم یاسها

زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت

گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می‌تواند زشــت هم زیبا شــود

حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است!

زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح‌هـا، لبـخند‌هـا، آوازهـــا

ای خــــطوط چهــــره‌ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی‌شـود
مثنوی‌هایـم همــه نو می‌شـود

حرفـهایـم مــــرده را جــــان می‌دهــد
واژه‌هایـم بوی بـاران می‌دهـــد

مولانا

شعر - diligent - 08 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۱۴ ق.ظ

(۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۰۱ ق.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط:  زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن ....

خیلی زیبا بود. شعر از کیه ؟

RE: شعر - انرژی مثبت - ۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۲۲ ق.ظ

(۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۱۴ ق.ظ)nafiseh1366 نوشته شده توسط:  
(08 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۰۱ ق.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط:  زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن ....

خیلی زیبا بود. شعر از کیه ؟
ببخشید شاعر رو ننوشتم این جور که توی نت نوشته مولانا اصلاح می کنم Smile

جمعه هایم ناگهان یکشنبه شد!!!! - Breeze - 25 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۶:۳۱ ق.ظ

چند ساعت، ساعتم افتاد عقب
پاک قاطی شد سحر با نیمه شب

یک شبه انگار بگرفتم مرض
صبح فردایش زبانم شد عوض

آن سلام نازنینم شد <هِلو>
و انچه گندم کاشتم، رویید جو

پای تا سر شد وجودم «فوت» و «هِد»
آب من «وا‌تر» شد و نانم «برد»

وای من حتی پنیرم «چیز» شد
است و هستم ناگهانی «ایز» شد

من که با آن لهجه و آن فارسی
آنچنان خو کرده بودم سال سی

من که بودم آنهمه حاضر جواب
من که بودم نکته‌ها را فوت آب

من که با شیرین زبانیی‌های خویش
کار خود در هر کجا، بردم به پیش

آخر عمری چو طفلی تازه سال
از سخن افتاده بودم؛ لالِ لال

کم کمک گاهی «هلو» گاهی «پیلیز»
نطق کردم؛ خرده خرده؛ ریز ریز

در گرامر همچنان سر در گُمَمْ
مثل شاگرد کلاس دومم

گاه گود مرنینگِ من جای سلام
از سحر تا نیمه شب دارد دوام

با در و همسایه هنگام سخن
لرزه می‌افتد به سر تا پای من

می‌کنم با یک دو تن اهل محل
گاهگاهی یک «هلو» رد و بدل

گر هوا خوب است و یا اینکه بد است
گفتگو در باره‌اش صد در صد است

جز هوا، هر گفتگوئی نا‌بجاست
این جماعت حرفشان روی هواست

بگذر از نی من حکایت می‌کنم
وز جدایی‌ها شکایت می‌کنم

نی کجا این نکته‌ها آموخته؟
نی کجا داند نیستان سوخته

نی کجا از فتنه‌های غرب و شرق
داغ بر دل دارد و تیشه به فرق

بشنو از من بهترین راوی منم
راست خواهی هم نی و هم نی زنم

سوختند آن‌ها نیستان مرا
زیر و رو کردند ایران مرا

کاش می‌ماندم در آن محنت‌سرا
تا بسوزانند در آتش مرا

تا بسوزانندم و خا کسترم
در هم آمیزد به خاک کشورم

دیدی آخر هر چه رشتم پنبه شد
جمعه‌هایم ناگهان یکشنبه شد
!!!

شعر - انرژی مثبت - ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۰۶ ب.ظ

ما وارثان وحی و تنزیلیم
عاشق ترین مردان این ایلیم

مردم تمام از نسل قابیلند
ما چند تا ، فرزند هابیلیم

آن دیگران ناز و ادا دارند
ما بی قر و اطوار و قنبیلیم

در بین ما یک عده هم هستند...
این روزها مشغول تعدیلیم

در این دویدنها رسیدن نیست
عمری است ما روی تِرِدمیلیم


آخر کجا می آیی آقا جان؟
بگذار ، ما مشغول تحلیلیم

دنیا به کام قوم دجال است
ما هم که با دجال فامیلیم


درس "پیام نور"تان از دور
خوب است ، ما مشتاق تحصیلیم

آقا ، شما تفسیر قرآنید
البته ما قائل به تاویلیم

نه عالم احکام قرآنیم
نه عامل تورات و انجیلیم

گفتند : شرط راستی ، مستی است
ما هم که ذاتا مست و پاتیلیم

در کل ، زمین مصر است و این مردم
یاران فرعونند و ما نیلیم

اینها اگر کرم اند ، ما ماریم
آنها اگر مورند، ما فیلیم

فیلیم در نطع سخن امّا
وقت عمل طیرا ابابیلیم

در حفظ ما باید به جدّ کوشید
ما نقطه ی حسّاس آشیلیم

"آدم شدن" یک ایده ی نوپاست
ما هم نهادی تازه تشکیلیم

سیصد نفر "آدم" که شوخی نیست
مستلزم تغییر و تبدیلیم

تعجیل ، کلا کار شیطان است
اصلا چرا مشتاق تعجیلیم؟

وقتش که شد ، آن وقت می گوییم:
آقا بیا کم کم که تکمیلیم

وقت عمل هم می رسد امّا
فعلا به فکر حفظ و ترتیلیم

آخر چطوری حرف حق ؟ وقتی
مشغول ذکر و ورد و تهلیلیم

ما با همین حالت که می بینید
مستوجب تشویق و تجلیلیم

صندوق عهد و رای اگر باشد
یاران داوود و سموئیلیم

توی صف عشاقتان از صبح
ما صاحبان ساک و زنبیلیم

بعضی به نامت ، بارشان شد بار
ما تازه فکر بار و بندیلیم

(کار غنایم را به ما بسپار
چون خبره در تقسیم و تحویلیم

باد هوا خوردن که ممکن نیست
آخر مگر ماها حواصیلیم)

***

گفتند :روز جمعه می آیی
ما روزهای جمعه تعطیلیم ...

"زرویی"

شعر - diligent - 27 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۱:۲۳ ب.ظ

لالالالا،لالالالا
بخواب ای کودک بابا
که بابا می رود فردا
بخواب عمرم که شیطان عاقبت خندید
صدای خنده اش درکلبه ام پیچید
درخت زندگی لرزید
جوانه های سبزش بر زمین بارید
بخواب عمرم، بخواب عمرم
که دیگر کلبه ات سرد است
شریک بازیَت درد است
عزیزم،کودکم،خنجر همیشه دست نامرد است
سخن گم کرده ای باری...
بخواب عمرم که دیگر روزها در پیش رو داری
لالالالا،لالالالا،بخواب جانم مکن زاری
که درد دوریت بر سینه ام بنشسته چون خاری
زبانم لال ،چشمم کور، ترا بی کس نبینم من
ترا بازیچه ی دست کس و نا کس نبینم من
اگر گردون چنین گردد
به دنیای سیه سوگند
بدین عصر گنه سوگند
زمین و آسمان را زیر و رو سازم
ز شمسش نور برگیرم
و مهتابش همه چون رنگ خون سازم
بخواب عمرم
بخواب آرام
مترس از چرخ نافرجام ..

RE: شعر - Manix - 28 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۱:۵۷ ق.ظ

برای پیرمحمد احمد آبادی..

دیدی دلا که یار نیامد ؟
گرد آمد و سوار نیامد

بگداخت شمع و سوخت سراپای
و آن صبح زرنگار نیامد

آراستیم خانه و خوان را
و آن ضیف نامدار نیامد

دل را و شوق را و توان را
غم خورد و غمگسار نیامد

آن کاخ ها ز پایه فرو ریخت
و آن کرده ها به کار نیامد

سوزد دلم به رنج و شکیب
ای باغبان، بهار نیامد

بشکفت پس شکوفه و پژمرد
اما، گلی به بار نیامد

خشکید چشم چشمه و دیگر
آبی به جویبار نیامد

ای شیرِ پیرِ بسته به زنجیر
کز بندت هیچ عار نیامد

سودت حصار و پیک نجاتی
سوی تو و آن حصار نیامد

زی تشنه کشتگاه نجیبت
جز ابر ز هر بار نیامد

یکی از آن قوافل پر
باران گهر نثار نیامد

ای نادر نوادر ایام
کت فرو بخت یار نیامد

دیری گذشت و چون تو دلیری
در صف کارزار نیامد

افسوس کان سفاین حری
زی ساحل قرار نیامد

و آن رنج بی حساب تو، درداک
چون هیچ در شمار نیامد

و ز سفله یاوران تو در جنگ
کاری بجز فرار نیامد

من دانم و دلت که غمان چند
آمد، ور آشکار نیامد

چندان که غم بجای تو بارید
باران به کوهسار نیامد

فروردین۳۵-
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


شعر - - rasool - - 28 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۹:۰۸ ب.ظ

الا ای قبله یاران کجایی
فروغ چشم بیداران کجایی
الا ای منجی موعود عالم
رها بخش گرفتاران کجایی




کجایی مرهم زخم دل ما
دوای درد بیماران کجایی

الا ای آرزوی قلب عاشق
امید ما گنهکاران کجایی

جهان پر گشته از ظلم و جنایت
یگانه یار غمخواران کجایی

امید مردم مظلوم عالم
شفای جان تبداران کجایی

الا ای نوبهار روزگاران
الا ای فصل گلباران کجایی



منبع: وبگاه اشعار مهدوی

شعر - uniquegirl - 29 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۰:۲۶ ق.ظ

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند/ پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

به فتراک جفا دل ها چو بربندند بربندند/ ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند/ نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند/ رخ مهراز سحرخیزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند/ ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد/ ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند/ بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند/ که با این درد اگر دربند درمانند درمانند...

شعر - انرژی مثبت - ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۰:۱۹ ب.ظ

زندگی زیباست چشمی باز کن گردشی در کوچه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست عینک بدبینی خود را شکست

علت عاشق ز علتها جداست عشق اسطرلاب اسرار خداست

من میان جسمها جان دیده ام درد را افکنده درمان دیده ام

دیده ام بر شاخه احساسها میتپد دل در شمیم یاسها

زندگی موسیقی گنجشکهاست زندگی باغ تماشای خداست

گر تو را نور یقین پیدا شود میتواند زشت هم زیبا شود

حال من در شهر احساسم گم است حال من عشق تمام مردم است

زندگی یعنی همین پروازها صبحها، لبخندها، آوازها

ای خطوط چهره ات قرآن من ای تو جان جان جان جان من

با تو اشعارم پر از تو میشود مثنوی هایم همه نو میشود

حرفهایم مرده را جان میدهد واژه هایم بوی باران میدهد

"مولانا"

شعر - Manix - 04 خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۴۱ ق.ظ

.......و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت :
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل ِ غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلبِ پر مهر ِ مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم ...
شب که می آید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلکِ او را
منفجر گردد ، نابود شود ...
*
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت :
- گریه کار ِ ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر ،
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد ِ بلند
عاقبت دیدید ما ، ما صاحبِ خورشید شدیم ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کَز سر مهر به خورشید دهی ...
*
و منم شاد از این پیروزی
به "حمیده" روسری خواهم داد
تا که از باد ِ جدایی نَهَراسد
و نگوید چه هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم ...
*
شب که می آید و می کوبد پشتِ در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شبِ یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان ...

شعر - انرژی مثبت - ۲۹ خرداد ۱۳۹۱ ۰۱:۵۵ ب.ظ

برگشته ای که سبز کنی شالی مرا
پایان دهی زمان بد اقبالی مرا
برگشته ای که با هیجانت درآوری
تا حد مرگ گریة خوشحالی مرا
تو قادری که بشکفی و نو نوا کنی
حتی تن خزان زدة قالی مرا
تو قادری به گوشة چشمی هنوز هم
ویران کنی ابهت پوشالی مرا
حسرت نمی خورم که جوانی گذشته است
زیبا کنی اگر تو میانسالی مرا
از مرگ هم گلایه ندارم اگر لبت
امضا کند جواز سبکبالی مرا
با چند تا گلایل نم خورده تازه کن
گلدان روح از هیجان خالی مرا

RE: شعر - blackhalo1989 - 29 خرداد ۱۳۹۱ ۰۲:۵۴ ب.ظ

(۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۰:۲۶ ق.ظ)uniquegirl نوشته شده توسط:  سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند/ پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

به فتراک جفا دل ها چو بربندند بربندند/ ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند/ نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند/ رخ مهراز سحرخیزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند/ ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد/ ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند/ بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند/ که با این درد اگر دربند درمانند درمانند...
یکی از زیباترین شعر های حافظ