تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

شعر - mamat - 01 تیر ۱۳۹۱ ۱۲:۱۰ ق.ظ

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهء سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود


نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد


نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود


تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام


نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان


نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن


نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود


نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود

-----------------------------------------
فروغ فرخزاد

شعر - انرژی مثبت - ۰۱ تیر ۱۳۹۱ ۰۳:۰۷ ب.ظ

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

" سهراب "

شعر - azad_ahmadi - 07 تیر ۱۳۹۱ ۱۱:۵۷ ق.ظ

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود
...
سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
...
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
...
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
...
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
...
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود
...
سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

------------------------------------------
شعر از حافظ... با صدای استاد شجریان.

شعر - mamat - 14 تیر ۱۳۹۱ ۰۳:۵۳ ب.ظ

امروز چون شکارچیان در کمین صید
از صبح در اتاق نشستم به انتظار
شاید غزال وحشی شعری رسد ز راه
با تیر طبع سرکش خود سازمش شکار
وآنرا کنم به معبد و معبود خود نثار


افسوس گله گله غزالان خوش خرام
در سرزمین سبز خیالم خزید ورفت
تا خواستم که تیر را ز ترکش رها کنم
گویی که خواب بود ز چشمم پرید و رفت


اینک غروب میرسد ز راه و من هنوز
چشم انتظار شعرم و کاری نکرده ام
ترسم که ترکشم شود ز تیر ها تهی
از صبح تا غروب شکاری نکرده ام


امروز هم گذشت و در اندیشه ام که من
فردا چه سان به معبد رو کنم؟
شعری نگفته ام که نشیند به خاطرش
بی ارمغان چگونه نظر سوی او کنم؟


اما تو ای الهه عشق و امید و بخت
از من متاب روی و مگو دستم تهی ست
در سینه ام دلیست پر از مهر و اشتیاق
قربانی تو باد که کس بهتر از تو نیست ...


شعر - nomad:D - 14 تیر ۱۳۹۱ ۰۴:۳۵ ب.ظ

آن عاشق دیوانه که این خمار مستی را ساخت
معشوق و شراب و می پرستی را ساخت
بی شک قدحی شراب نوشید و از آن
سرمست شد این جهان هستی را ساخت

شعر - Mänu - 17 تیر ۱۳۹۱ ۰۷:۲۴ ب.ظ

که من پروین فروغ شهر ایرانم

نه پوراندخت,نه آذردخت,نه آتوسا,نه پانته آ بلکه آرتمیس سپهسالار ایران در نبرد پارس و یونانم

مرا گر در مقام همسری بینی نه یک همخواب و همبستر

که یک همراه و یک یار وفادارم

نه یک برده-مکن اینگونه پندارم که جوشد خون آزادی به شریانم

بدون زن کجا میداشت تاریخ تو؟

آرش با کمانش؟

کاوه آهنگر با گرز و سندانش؟

بدون زن کجا میداشتی آن شاعر طوسی؟

نگهبان زبان پارسی؟

استاد فردوسی؟

مرا گر در مقام مادری بینی

مگو با من که هست فرشی از بهشت زیر پایم

نگاهم کن که زیر پای من دنیا به جریان است

ز نور عشق من رخشنده کیهان است

که با دستان من گردون به جریان است

که جای پای من بر چهره سرخ و سپید و سبز ایران است

برو ای مرد دگر مبر آسان به لب نامم

که من آزاده زن- فرزند ایرانم



شادروان پروین اعتصامی

شعر - Mänu - 18 تیر ۱۳۹۱ ۰۸:۲۰ ب.ظ

(۲۸ اسفند ۱۳۹۰ ۰۶:۱۹ ب.ظ)IT SIROOS نوشته شده توسط:  تو به من خندیدی
و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پِی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سالها هست که در گوش من آرام ،

آرام
خش خش ِ گام تو تکرار کنان ،

می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق ِ این پندارم
که چرا ،
- خانه کوچک ما
سیب نداشت .


HeartHeartHeart و اما پاسخ از استاد فروغ فرخزاد HeartHeartHeart
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...!


و اما ناگفته های باغبان:

من چه می دانستم، کاین گریزت ز چه روست؟

من گمانم این بود

که یکی بیگانه

- با دلی هرزه و داسی در دست -

در پی کندن ریشه از خاک

سر ز دیوار درون آورده

مخفی و دزدانه...

تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت

و فکندم بر تو نگهی خصمانه!

من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست

غیر این سیب و درختان در باغ

به دلم بود هراسی که سترون ماند

شاخ نوپای درخت خانه...

و نمی دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب

دختر پاکدلم، مستانه!

من به خود می گفتم: «دل هر کس دل نیست!»

هان مبادا که برند از باغت

ثمر عمر گرانمایه تو،

گل کاشانه تو،

آن یکی دختر دردانه تو،

ناکسان، رندانه!

و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست

بعد افتادن آن سیب به خاک...

بعد لرزیدن اشک، در دو چشمان تر دخترکم...

و تو رفتی و هنوز

سالها هست که در قلب من آرام آرام

خون دل می جوشد

که کسی در پس ایام ندید

باغبانی که شکست بیصدا، مردانه...

راد

حالا حرف های ناگفته سیب :
جواد نوروزی - پاسخ سیب:


دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...

RE: شعر - Masoud05 - 18 تیر ۱۳۹۱ ۰۸:۳۹ ب.ظ

دلگیر دلگیرم از غصه می میرم مرا مگذار و مگذر
با پای از ره مانده در این دشت تب دار
ای وای می میرم
سوگند بر چشمت که از تو
تا دم مرگ دل بر نمی گیرم
مرا مگذار و مگذر
بلله که غیر از جرم عاشق بودن ای دوست
بی جرم و تقصیرم مرا مگذار و مگذر
آشفته تر زآشفتگان روزگارم
از غم به زنجیرم مرا مگذار و مگذر
با شهپر اندیشه دنیا گردم اما
در بند تقدیرم
مرا مگذار و مگذر


شعر - nomad:D - 26 تیر ۱۳۹۱ ۰۷:۵۸ ب.ظ

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه نویدم
نه سلامم نه علیکم
نه سیاهم نه سپیدم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمایم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و برده ی دینم
نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستاده ی پیرم
نه بهر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم نه چنین است سرنوشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم
نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم:
حقیقت
نه به رنگ است و نه بو
نه به های است ونه هو
نه به این است ونه او
نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را:
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی
تو اسرار نهانی همه جا
تو نه یک جای
نه یک پای
همه ای با همه ای هم همه ای
تو سکوتی تو خود باغ بهشتی
ملکوتی تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی
نه که جزیی
نه چون آب در اندام سبویی
خود اویی
به خود آی تا به در خانه ی متروکه ی هر عابد و زاهد ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتوی خود هیچ نبینی
و
گل وصل بچینی.....!

فریدون حلمی

شعر - Mänu - 26 تیر ۱۳۹۱ ۰۹:۱۲ ب.ظ

خیلی قشنگ بود

شعر - uniquegirl - 26 تیر ۱۳۹۱ ۱۱:۳۸ ب.ظ

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید...

من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیز در آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود
من عاشق چشمت شدم…

شاعر: دکتر افشین یداللهی

شعر - azad_ahmadi - 01 مرداد ۱۳۹۱ ۰۶:۱۹ ب.ظ

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو**********که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو**********همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من**********نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

اگر بی تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم**********وگر بی تو به گلزارم به زندانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی**********مثال ذره ی گردان پریشانم به جان تو

مولانا.

شعر - azad_ahmadi - 01 مرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۳۰ ب.ظ

گفت که دیوانه نه ای، لایق این خانه نه ای ********* رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سر مست نه ای، رو که از این دست نه ای ********* رفتم و سر مست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه ای، در طرب آغشته نه ای ********* پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی، مست خیا لی و شکی ********* گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی، قبله ی این جمع شدی ********* جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری ********* شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

مولانا.

شعر - azad_ahmadi - 03 مرداد ۱۳۹۱ ۱۲:۲۱ ق.ظ

از آن باده ندانم چون فنایم ///////// از آن بی‌جا نمی‌دانم کجایم

زمانی قعر دریایی درافتم ///////// دمی دیگر چو خورشیدی برآیم

زمانی از من آبستن جهانی ///////// زمانی چون جهان خلقی بزایم

چو طوطی جان شکر خاید به ناگه ///////// شوم سرمست و طوطی را بخایم

به جایی درنگنجیدم به عالم ///////// بجز آن یار بی‌جا را نشایم

منم آن رند مست سخت شیدا ///////// میان جمله رندان‌های هایم

مرا گویی چرا با خود نیایی ///////// تو بنما خود که تا با خود بیایم

مرا سایه هما چندان نوازد ///////// که گویی سایه او شد من همایم

بدیدم حسن را سرمست می گفت ///////// بلایم من بلایم من بلایم

جوابش آمد از هر سو ز صد جان ///////// ترایم من ترایم من ترایم

تو آن نوری که با موسی همی‌گفت ///////// خدایم من خدایم من خدایم

-----------------------
مولانا-دیوان شمس.

RE: شعر - SepidehP - 03 مرداد ۱۳۹۱ ۱۲:۱۹ ب.ظ

می پندارم ماه!

به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده ست

دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد

آه!یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

فاضل نظری

خداحافظی

به خداحافظی تلخ تو سوگند،نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ی ممنوع،ولی لب هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس،هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

فاضل نظری

داستان

معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟

من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟

گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است

داستان هایی که مردم از تو می گویند چیست؟

خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست

این سر آشفته و این قلب نا خرسند چیست؟

چند روز از عمر گل های بهاری مانده است

ارزش جان کندن گل ها در این یک چند چیست؟

از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش

چاره ی معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟

عشق،نفرت،شوق،بیزاری،تمنا یا گریز

حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چیست؟

فاضل نظری