تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

آدمک - jameshenas - 20 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۱۱:۱۷ ق.ظ

بی گمان آخر دنیا اینجاست!!!

شب بود.
آدمک راهی شد؛
او به دنبال نهایت می رفت؛
در دلش حسی بود؛
در پی نقطه ی پایان زمین راهی شد؛
توشه اش تو خالی،
روی دوشش پر سنگینی بود؛

همچنان رفت که چشمش به شقایق افتاد،

گفت:شقایق،اینجا،آخردنیا نیست؟!
و شقایق خندید!



رو به او گفت،برو،
آخر دنیا،
پشت آن کوه بلند است، برو

آدمک راهی شد؛
تا به آن کوه رسید.
پشت کوه از جنگل،
قفسی ساخته بودند برای مهتاب؛

گفت : مهتاب ، اینجا
آخر دنیا نیست؟
اشک مهتاب چکید، و به او گفت :
برو،
پشت این جنگل سرد،خانه ی سردی هست؛

آدمک راهی شد،
خانه را پیدا کرد.
خانه ی سردی بود؛
بچه ها از سرما،تنشان می لرزید؛
آدمک فکری کرد؛
آدمک آتش شد؛
بچه ها گرم شدند؛
آدمک در دل گفت :
بی گمان آخر دنیا اینجاست
بنقل از وبلاگ
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


شعر - ۸Operation - 21 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۰۲:۱۸ ب.ظ

(۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۲ ۰۱:۴۱ ب.ظ)atti joon نوشته شده توسط:  بلا بدور کنه خدا از مانشت فردا.اخه امروز ک هنوز نتایج نیومده ب سختی لود میشه.دیگه فردا فک کنم کلن اذیت کنه و لود نشه..............
خدا بخیر کنه ....به مناسبت فردا و یمن بودن در کنار هم از روزهای کنکور تا الان این ترانه تقدیم به همه دوستان عزیز....
***
باز مانشت با ترانه
با کلیک های فراوان
می خورد چشمم به بی بی (کنایه از ارور های فراوان فروم MyBB مانشت اونهم توی روزای پرترافیکی مثله الان!)
یادم آرد روز دیرین
گردش چند ماه شیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های کنکور
من جوانی ساده بودم
شاد و خرم
نرمو نازک
چست و چابک
با تلاشی جاودانه
می نشستم من چو خرخون
می زدم تست ازدل و جون
دور میگشتم ز خانه
می شنیدم از پرنده
شایعه های نهانی
از لب سنجش، گزنده
رازهای امتحانی
بس گوارا بود مانشت
وه چه زیبا بود مانشت
می شنیدم اندر این نکته فشانی
رازهای جاودانی, پندهای امتحانی
بشنو از من همره من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا
---
ایرا احمدیان (ضمن کسب اجازه از مرحوم قیصر امیر پور عزیز )

شعر - Autumn.Folio - 27 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۰۲:۱۴ ب.ظ

منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادم
دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را به تو دادم

"کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم
فالیه نتراجع و الیه نتحاکم"

چو شراب تو بنوشم چو شراب تو بجوشم
چو قبای تو بپوشم ملکم شاه قبادم

"قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی
و رعانی و سقانی هو فی الفضل مقدم"

ز میانم چو گزیدی کمر مهر تو بستم
چو بدیدم کرم تو به کرم دست گشادم

"نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا
طلع البدر فطیبوا قدم الحب و انعم"

چه کنم نام و نشان را چو ز تو گم نشود کس
چه کنم سیم و درم را چو در این گنج فتادم

"لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی
طمس البدر هلالا خضع القلب و اسلم"

چو تویی شادی و عیدم چه نکوبخت و سعیدم
دل خود بر تو نهادم به خدا نیک نهادم

"خدعونی نهبونی اخذونی غلبونی
وعدونی کذبونی فالی من اتظلم"

نه بدرم نه بدوزم نه بسازم نه بسوزم
نه اسیر شب و روزم نه گرفتار کسادم

"ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق
غسق النفس تفرق ربض الکفر تهدم"

چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی
چو فزودی تو بهایم که کند طمع مزادم

"نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی
فمن العشق تدثر و من العشق تختم"

روش زاهد و عابد همگی ترک مراد است
بنما ترک چه گویم چو تویی جمله مرادم

"لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی
لک بخلی لک جودی و لک الدهر منظم"

چو مرا دیو ربودی طربم یاد تو بودی
تو چنانم بربودی که بشد یاد ز یادم

"الف الدهر بعادی جرح البعد فؤادی
فقد النوم وسادی و سعاداتی نوم"

به صفت کشتی نوحم که به باد تو روانم
چو مرا باد تو دادی مده ای دوست به بادم

"فاری الشمل تفرق و اری الستر تمزق
و اری السقف تخرق و اری الموج تلاطم"

من اگر کشتی نوحم چه عجب چون همه روحم
من اگر فتح و فتوحم چه عجب شاه نژادم

"و اری البدر تکور و اری النجم تکدر
و اری البحر تسجر و اری الهلک تفاقم"

چو به بحر تو درآیم به مزاج آب حیاتم
چو فتم جانب ساحل حجرم سنگ و جمادم

"فقد اهدانی ربی و اتی الجد بحبی
نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم"

به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم
سوی مردار چه گردم نه چو زاغم نه چو خادم

"نزل العشق بداری معه کاس عقاری
هو معراج سواری و علی السطح کسلم"

چو بسازیم چو عیدم چو بسوزیم چو عودم
ز تو گریم ز تو خندم ز تو غمگین ز تو شادم

"بک احیی و اموت بک امسک و افوت
بک فی الدهر سکوت بک قلبی یتکلم"

چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین
بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم

مولوی

شعر - azad_ahmadi - 28 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۱۰:۴۱ ب.ظ

دل می رود ز دستم صاحبدلان خدارا ...... دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز ...... باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

ده روز مهر گردون افسانه است و افسون ...... نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل ...... هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت ...... روزی تفقدی کن درویش بی نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است ...... با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند ...... گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند ...... اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی ...... کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد ...... دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آینه سکندر جام می است بنگر ...... تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند ...... ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ بخود نپوشید این خرقه می آلود ...... ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

شعر - pouya45 - 01 خرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۰۳ ق.ظ

قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم


ساخت ما را هم او که می پنداشت
بی یکی جرعه اش خراب شدیم


ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم


گوش کن ما خروش و خشم تو را
هم چنان کوه بازتاب شدیم


اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم


ما که ای زندگی! به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم


دیگر از جان ما چه می خواهی؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم...



*استاد محمدعلی بهمنی*

RE: شعر - SaMiRa.e - 02 خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۳۳ ب.ظ

آسمان را
ناگهان آبی است
از قضا یک روز صبح زود می بینی
دوست داری زود برخیزی
پیش از آنکه دیگران
چشم خواب الود خود را وا کنند
پیش از آنکه در صف طولانی نان
باز هم غوغا کنند
در هوای پشت بام صبح
با نسیم نازک اسفند
دست و رویت را بشویی
حوله ی نمدار و نرم بامدادان را
روی هرم گونه هایت حس کنی
وسلامی سبز
توی حوض کوچک خانه
به ماهی ها بگویی
سفره ات را وا کنی
نان و پنیر و نور
تا دوباره
فوج گنجشکان بازیگوش
بر سر صبحانه ات دعوا کنند
دوست داری
بی محابا مهربان باشی
تازه می فهمی
مهربان بودن چه آسان است
با تمام چیزها از سنگ تا انسان
دوست داری
راه رفتن زیر باران را
در خیابانهای بی پایان تنهایی
دست خالی بازگشتن
از صف طولانی نان را
در اتاقی خلوت و کوچک
رفتن و برگشتن و گشتن
لای کاغذ های پاره ها
نامه های بی سرانجام پس از عرض سلام
نامه های ساده ی باری اگر جویای حال و بال ما باشی
نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر از دوری تو
گپ زدن از هردری
با هر در و دیوار
بعد هم احوالپرسی
با دوچرخه
با درخت و گاری و گربه
با همه با هرکس و هرچیز
هر کتابی را به قصد فال واکردن
از کتاب حافظ شیراز
تا تقویم روی میز
آب پاشی کردن کوچه
غرق در ابهام بوی خاک
در طنین بی سر انجام تداعی ها
با فرود
قطره قطره
قطره های آب
روی خاک
سنگفرش کوچه ای باریک را از نو شمردن
در میان کوچه ای خلوت
رو به روی یک در آبی
پا به پا کردن
نامه ای با پاکت آبی
پاکت پست هوایی
بر دم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن
یادگاری روی دیوار و درخت و سنگ
روی آجرهای خانه
خط نوشتن با نوک ناخن
روی سیب و هنداونه
قفل صندوق قدیم عکس های کودکی را باز کردن
ناگهان با کشف یک لحظه
از پس گرد و غبار سالهای دور
باز هم از کودکی آغاز کردن
روی تخت بی خیالی
روی قالی تکیه بر بالش
در کنار مادر و غوغای یکریز سماور
گیسوان خواهر کوچکترت را
با سر انگشتان گیجت شانه کردن
وانار آبداری را
توی یک بشقاب آبی دانه کردن
متداد نقشهای روی قالی را
با نگاهی بی هدف دنبال کردن
جوجه ی زرد و ضعیفی را که خشکیده
توی خاک باغچه
با خواندن یک حمد و سوره چال کردن
فکر کردن
فکر کردن
در میان چارچوب قاب باران خورده ی اسفند
خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده
دیدن هر روزه ی یک عابر عادی
مثل یک یاد آوری
در سراشیب فراموشی
مثل خاموشی
ناگهانی
مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام
در عبور روزهای آخر اسفند
حس سبزی
حس سبزینه
مثل یک رفتار معمولی در آیینه
عشق هم شاید
اتفاقی ساده و عادی است.

( قیصر امین پور )

RE: شعر - silver_0255 - 03 خرداد ۱۳۹۲ ۰۳:۲۴ ب.ظ

کلام پروردگار به زبان سهراب سپهری
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را. بجو مارا، تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم، بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.
این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرابا قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو، جزمن کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد

سهراب سپهری

شعر - nina69 - 05 خرداد ۱۳۹۲ ۰۱:۰۲ ب.ظ

حرف ها دارم اما ... بزنم یا نزنم ؟
با تو ام ! با تو ! خدا را ! بزنم یا نزنم ؟

همه ی حرف دلم با تو همین است که « دوست ... »
چه کنم ؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم ؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است :
دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم ؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم :
بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟

شعر - Doctorwho - 06 خرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۲۲ ق.ظ

دختر عزیز دل باباست .......

قند و عسل باباست ......

جاش همیشه کنج دل باباست ......

اینقدری که دخترا بابایی هستن ......

فکر نکنم پسری بابایی باشه .......

عزیز دل و نور چشم بابا .......

قدر بابا رو بدون .......

تا چشمت به یه جوون تازه نفس افتاد .....

بابای پیرتو فراموش نکن ........

قدر بابا تو بدون ......

شرح جلوه - good-wishes - 08 خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۰۰ ب.ظ

دیده‏ای نیست نبیند رخ زیبای تو را
نیست گوشی که همی‏نشنود آوای تو را
هیچ دستی نشود جز بر خوان تو دراز
کس نجوید به جهان جز اثر پای تو را
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار
به دو عالم ندهم روی دل آرای تو را
قامت سرو قدان را به پشیزی نخرد
آنکه در خواب ببیند قد رعنای تو را
به کجا روی نماید که تواش قبله نه‏ای؟
آنکه جوید به حرم، منزل و ماوای تو را
همه جا منزل عشق است؛ که یارم همه جاست
کور دل آنکه نیابد به جهان، جای تو را
با که گویم که ندیده است و نبیند به جهان
جز خم ابرو و جز زلف چلیپای تو را
دکه علم و خرد بست، درِ عشق گشود
آنکه می‏داشت به سر علّت سودای تو را
بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر
نتوان شرح کنم جلوه والای تو را

RE: شعر - SaMiRa.e - 09 خرداد ۱۳۹۲ ۰۲:۰۳ ب.ظ

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می​زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست​تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

پیش بیا - هاتف - ۱۷ خرداد ۱۳۹۲ ۰۲:۵۷ ب.ظ

پیش بیا پیش بیا پیش تر
تا که بگویم غم دل بیش تر
دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من، خویش تر
دوست تر از آنکه بگویم چقــدر
بیش تر از بیش تر از بیشتــر
داغ تو را از همه دارا ترم
درد تو را از همه درویش تر

زنده یاد قیصر امین پور
منبع
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


RE: شعر - Somayeh_Y - 19 خرداد ۱۳۹۲ ۰۷:۴۲ ق.ظ

من سکوت
خویش را گم کرده ام .
لاجرم
در این هیاهو گم شدم .
من که
خود افسانه میپرداختم ,
عاقبت
افسانه مردم شدم !
ای سکوت
ای مادر فریادها !
ساز
جانم از تو پر آوازه بود .
تا در
آغوش تو راهی داشتم ,
چون
شراب کهنه شعرم تازه بود .
در
پناهت برگ و بار من شکفت ,
تو مرا
بردی به شهر یادها ,
من
ندیدم خوشتر از جادوی تو ,
ای سکوت
ای مادر فریادها .
گم شدم
در این هیاهو گم شدم ,
تو
کجایی تا بگیری داد من ؟
گر سکوت
خویش را میداشتم ,
زندگی
پر بود از فریاد من !

شعر - nina69 - 19 خرداد ۱۳۹۲ ۰۹:۱۰ ق.ظ

ﻣﺮﺍﺑﺎ ﯾﮏ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺟﺎﻧﺴﻮﺯ
ﺗﻮ ﺍﯼ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺩﻭ ﭼﺸﻤﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﻔﺘﻮﻥ ﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩ
ﮐﻨﻮﻥ ﮔﻮﻫﺮﻓﺸﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺩﺭﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺍﺏ ﻏﻢ ﻋﺸﻖ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﻭ ﺑﮕﺬﺭ

شعر - nina69 - 20 خرداد ۱۳۹۲ ۰۳:۲۷ ب.ظ

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

محمدعلی بهمنی