تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

شعر - Mina_J - 26 مهر ۱۳۹۲ ۱۲:۲۱ ق.ظ

وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابان‌ها

هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

RE: شعر - SaMiRa.e - 06 آبان ۱۳۹۲ ۰۷:۵۵ ب.ظ

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند

شعر - انرژی مثبت - ۰۹ آبان ۱۳۹۲ ۰۲:۵۵ ب.ظ

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم **راحت جان طلبم وز پى جانان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بى طاقت**به هوادارى آن سرو خرامان بروم
گرچه دانم که به جائى نبرد راه غریب**من به بوى سر آن زلف پریشان بروم
به هوادارى او ذره صفت رقص کنان**تا لب چشمه ء خورشید درخشان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت**با دل زخم کش و دیده ء گریان بروم
نذر کردم گر ازین غم بدر آیم روزى**تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت**رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
تازیان را غم احوال گرانباران نیست**پارسایان مددى تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ نبرم ره ز بیابان بیرون**همره کوکبه آصف دوران بروم


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


شعر - ehsan2010 - 09 آبان ۱۳۹۲ ۰۴:۱۲ ب.ظ

تقدیم به س. م

بال گشودی و برفتی دوش از بر ما
پر کشیدی و شکستی بال و پر ما
دمی نماندی و نخواندی و نگفتی
بریدی و شکستی و ببستی پر ما

شعر - Autumn.Folio - 11 آبان ۱۳۹۲ ۰۶:۵۴ ب.ظ

مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم
مستانه در این گوشه میخانه بمیرم

درویشم و بگذار قلندر منشــــــــــــــانه
کاکل همه افشان بسر شانه بمیـــرم

میخانه به دور سر من چرخد و اینــــــم
پیمان که به چرخیدن پیمانه بمیـرم

من بلبل عشاق به دامی نشوم رام
در دام تو هم بی طمع دانه بمیـرم

شمعی وطواف حرمی بودکه می خواست
پروانه بزایم من و پروانه بمیـــــــــــــرم

من درّ یتیمم، صدفم سینه دریــــــاست
بگذار یتیمانه و دردانه بمیـــــــــــــــرم

بیگانه شمردند مرا در وطن خویــــش
تا بیوطن و از همه بیگانه بمیــــــــرم

کو نیزن میخانه بگو جان به لب آور
تا با تب و لب بر لب جانانه بمیـــــرم

آن سلسله زلف که زنّار دلم بــود
در گردنم آویز که دیوانه بمیــــــــــرم

این دیر مغان ته چک ایران قدیم اســـــت
اینجاست که من بی چک وبی چانه بمیرم

در زندگی افسانه شدم در همه آفـــــاق
بگذار که در مرگ هم افسانه بمیرم

درگوشه کاشـــانه بسی سوختم امــــا
آن شمع نبودم که به کاشانه بمیــــرم

سربـــاز جهادم من و از جبهه احــــرار
انصاف کجا رفته که در خـانه بمیــــــــــرم

"شهریار ملک سخن"

شعر - Autumn.Folio - 17 آبان ۱۳۹۲ ۰۵:۰۱ ب.ظ

کاروان کربلا

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین  ( ع )
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین ( ع )

 از حریم کعبه جدش به اشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین ( ع ) 

می برد در کربلا  هفتاد و دو  ذبح عظیم
بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین ( ع )

پیش رو راه  دیار نیستی کافیش نیست
اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین ( ع ) 

بس که محملها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمیداند عروسی یا عزا دارد حسین ( ع ) 

رخت و دیباج  حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین ( ع ) 

بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب
ورنه  این بی حرمتیها کی روا دارد حسین ( ع )   

سروران پروانگان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین ( ع ) 

سر به قاچ  زین نهاده راهپیمای عراق
مینماید خود که عهدی با خدا دارد حسین ( ع ) 

او  وفای عهد را با سر کند سودا  ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین ( ع ) 

دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا
با کدامین سر کند مشکل دوتا دارد حسین  ( ع ) 

سیرت آل علی ( ع ) با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی   صورت نما دارد حسین ( ع ) 

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین ( ع ) 

دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین ( ع ) 

بعد از اینش صحنه ها و پرده ها اشک است و خوندل
تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین ( ع ) 

ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمه ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین ( ع ) 

دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز 
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین ( ع ) 

شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین ( ع ) 

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندرین گوشه عزایی بی ریا دارد حسین ( ع )

Sent from my Galaxy S II (GT-I9100) using Tapatalk 2

شعر - zaynab - 25 آبان ۱۳۹۲ ۰۶:۴۵ ب.ظ

خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
سزای تکیه گهت منظری نمی بینم
منم زعالم و این گوشه معین چشم
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز کنج خانه دل می کشم به روزن چشم
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر می گرفت دامن چشم
نخست روز که دیدم تو دل می گفت
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم

RE: شعر - SaMiRa.e - 08 آذر ۱۳۹۲ ۰۹:۴۷ ب.ظ

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود

از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفاى فلک و غصه ی دوران نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین منست
برود از دل من وز دل من آن نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

گر رود از پى خوبان دل من معذورست
درد دارد چه کند کز پى درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پى ایشان نرود

شعر - Somayeh_Y - 08 آذر ۱۳۹۲ ۱۰:۴۴ ب.ظ

پیش بیا ! پیش بیا ! پیشتر!
تا که بگویم غم دل بیشتر

دوست ترت دارم از هرچه دوست
ای تو به من از خود من خویشتر

دوست تر از آنچه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر

داغ تو را از همه دارا ترم
درد تو را از همه درویشتر

هیچ نریزد بجز از نام تو
بر رگ من گر بزنی نیشتر

فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه اندیشتر

"قیصر امین پور"

شعر - ghalehnoey - 09 آذر ۱۳۹۲ ۱۱:۴۶ ق.ظ

من دلم میخواهد ...
خانه ای داشته باشم پر دوست ،
کنج هر دیوارش ...
دوستهایم بنشینند آرام ...
گل بگو گل بشنو ...
هر کسی می خواهد ،
وارد خانه پرعشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند ،
شرط وارد گشتن شست و شوی دلهاست !
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست ...
بر درش برگ گلـی میکوبم ...
روی آن با قلم سبز بهار ...
می نویسم ای یار ...
خانه ی ما اینجاست ...
تا که سهراب نپرسد دیگر ...
خانه دوست کجاست ... !؟

"فریدون مشیری"

شعر - Autumn.Folio - 09 آذر ۱۳۹۲ ۰۲:۳۷ ب.ظ

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند

بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند

بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند

حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند

RE: شعر - SaMiRa.e - 22 آذر ۱۳۹۲ ۰۱:۱۹ ب.ظ

یارا یارا گاهی دل ما را
به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را چو مسیحا
به دمیدن آهی روشن کن
بی تو برگی زردم
به هوای تو می گردم
که مگر بیفتم در پایت ای نوای نایم
به هوای تو می آیم
که دمی نفس کنم
تازه در هوایت
به نسیم کویت ای گل
به شمیم مویت ای گل
در سینه داغی دارم
از لاله باغی دارم
با یادت ای گل هر شب
در دل چراغی دارم
باغم بهارم باش
موجم کنارم باش

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد
وقت است که بازآیی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایان شکیبایی

به نسیم کویت ای گل
به شمیم مویت ای گل
در سینه داغی دارم
از لاله باغی دارم
با یادت ای گل هر شب
در دل چراغی دارم
باغم بهارم باش
موجم کنارم باش
بی تو برگی زردم
به هوای تو می گردم
که مگر بیفتم در پایت
ای نوای نایم به هوای تو می آیم
که دمی نفس کنم تازه در هوایت
تا فدا کنم جان و دل برایت

( قیصر امین پور )

شعر - Somayeh_Y - 22 آذر ۱۳۹۲ ۰۳:۵۶ ب.ظ

ز قرص ماه رخشیدن بیاموز
ز دست ابر، بخشیدن بیاموز

صفا از قطره های پاک شبنم
ز جام لاله، خندیدن بیاموز

بخوان در چهر گل، آیات پاکی
ز بلبل، عشق ورزیدن بیاموز

سرافرازی ز کوهستان فراگیر
ز موج بحر، جنبیدن بیاموز

ز چشم اختران شب زنده داری
ز دور چرخ، گردیدن بیاموز

سکوت از تیره شب های دل انگیز
ز ظلمت، راز پوشیدن بیاموز

امید زندگانی از بهاران
ز چشمه سار جوشیدن بیاموز

ز مرغان، نغمه تسبیح بشنو
ز دریا، آسمان دیدن بیاموز

جمال آفرینش را ز صد شوق
چو شهنازی پرستیدن بیاموز

RE: شعر - SaMiRa.e - 29 آذر ۱۳۹۲ ۰۳:۰۹ ب.ظ

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

شعر - diligent - 03 دى ۱۳۹۲ ۱۱:۳۲ ق.ظ

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد

ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد

با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد

حمد را خواندم و آن مد"ولاالضالین"را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد

یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد

همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد

"لن ترانی"نشنیدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد

مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد

تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد

مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد

خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم وشد

گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد
"محمد علی گویا"