تالار گفتمان مانشت
کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم - نسخه‌ی قابل چاپ

کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم - bagherok - 23 فروردین ۱۳۹۳ ۰۶:۴۲ ب.ظ

حرف‌های زیادی وجود دارد که «شاید اگر آنها را در سنین نوجوانی شنیده بودیم و می‌دانستیم…» زندگی متفاوتی را تجربه می‌کردیم.

تینا سلیگ، از نحوه‌ی آموزش خود برای دانشجویان دانشگاه استنفورد می‌گوید: «من قبل از شروع تعطیلات آخر هفته،‌ یک پاکت به بچه‌ها می‌دهم که در آن یک اسکناس پنج دلاری وجود دارد. به بچه‌ها می‌گویم که طی سه روز آخر هفته فرصت دارید با این سرمایه‌ی اولیه که در اختیار شما قرار دادم، بیشترین سود ممکن را به دست بیاورید». او توضیح می‌دهد که بعضی بچه‌ها بلافاصله می‌گویند: خوب بریم بلیط بخت آزمایی بخریم؟! یا اصلاً لابد باید بریم قمار کنیم! تینا به دانشجویان خود می‌گوید که سعی کنید به دنبال فرصت‌ها باشید. ببینید چه مفروضاتی دارید که می‌توانید آنها را زیر سوال ببرید. خلاق باشید. سعی کنید از منابع در دسترس‌تان استفاده کنید.
دو گزینه‌ی اول که به ذهن بچه‌ها می‌رسد: «شستشوی ماشین دیگران» و «آبمیوه فروختن» است. با یک اسکناس پنج دلاری (می‌توانیم فرض کنیم که ما یک اسکناس ده هزار تومانی داریم) می‌شود دستمالی خرید و سطل کهنه‌ای برداشت و به جان ماشین مردم افتاد. یا اینکه یک کیلو پرتقال بخری و با قرض گرفتن یا اجاره کردن آبمیوه گیری خانواده، کسب و کار آخر هفته‌ات را آغاز کنی!


اما دیر یا زود،‌ گروه‌هایی از بچه‌ها می‌فهند که راز اصلی این بازی، «فراموش کردن این پنج دلار» است. با این پول کم فقط گرفتار می‌شویم. اگر قرار بود که یک قطعه اسکناس کم ارزش بتواند نقطه شروع ثروتمند شدن و موفقیت ما باشد، همه‌ی دانشجویان اطراف ما الان موفق و ثروتمند بودند. این پول کم، بیشتر از اینکه به ما کمک کند، باعث می‌شود ذهن ما محدود شود. حالا همه‌ی فرصت‌ها را از دریچه‌ی یک عینک تنگ و محدود پنج دلاری می‌بینیم. بهتر است این پنج دلار را دور بیندازیم و به کار کردن و کسب درآمد فکر کنیم…

پس از دور ریختن آن اسکناس بی ارزش، حالا گزینه‌های واقعی خودشان را نشان می‌دهند. یکی از نمونه‌ها را با هم بخوانیم:

گروهی از دانشجویان، متوجه شدند که آخر هفته،‌ صف طولانی برای غذا خوردن و غذا خریدن از رستوران‌های خوب شهر وجود دارد. بچه‌ها تصمیم گرفتند در صف جا بگیرند و وقتی داشت نوبتشان می‌شد،‌ آن جا را به دیگران بفروشند. حدود قیمت فروختن یک جا در صف، بیست دلار بود. بازی برنده برنده بود. بچه ها خوشحال بودند که درآمد خوبی به دست می‌آوردند و خانواده‌ها هم که حوصله‌ی صف ایستادن را نداشتند، با خوشحالی بیست دلار به یکی دو دانشجو می‌دانند که با لبخند جای خود را به آنها واگذار می‌کردند. دانشجویان به تدریج رستوران‌ها و شرایط مختلف را امتحان کردند و نتیجه‌های جالب‌تری هم گرفتند. از جمله اینکه خانواده‌ها از دانشجوی دختر مظلوم و مهربان راحت تر جا می‌خرند تا پسری که شیطنت در چهره‌اش موج می‌زند. پسرها جا می‌گرفتند و دخترها در صف جا را می‌فروختند. بعد از مدتی فهمیدند بعضی رستوران ها که یک زنگ و ویبره‌ی کوچک به مشتری می‌دهند تا زمانی که نوبتش شد آن دستگاه زنگ بزند و بلرزد،‌ گزینه‌های بهتری هستند. شاید برای مردم راحت نباشد که به شما پول بدهند و بروند به جای شما در صف بایستند (واقعیت این است که شاید برای یک دانشجو هم حس خیلی خوبی نباشد)، اما شما نوبت گرفته‌اید. دستگاه ویبره مخصوص صدا کردن مشتری در دستان شماست و وقتی کسی به شما پول داد،‌ دستگاه را به او تحویل می‌دهید و می‌روید. اساساً مردم وقتی پول می‌دهند خوشحال می‌شوند یک محصول فیزیکی دریافت کنند. حتی اگر این محصول، دستگاه زنگ و ویبره‌ای باشد که شما را صدا می‌کند و باید هنگام ورود به رستوران،‌ آن را به متصدی تحویل دهید…

پیام سلیگ کاملاً مشهود است. منابع خوب هستند اما همه‌ی منابع مفید نیستند. منابع همیشه فرصت‌های بیشتر در اختیار ما قرار نمی‌دهند. گاهی فرصت های پیش رو را از ما می‌گیرند. گاهی «داشتن یک آشنای خوب در کشور اسپانیا» باعث می‌شود که هر زمان به رابطه‌ی بازرگانی با غرب فکر می کنیم به اسپانیا فکر کنیم. گاهی وقت‌ها، داشتن یک مدرک کارشناسی از یک دانشگاه، باعث می‌شود انبوهی از فرصت‌ها را از دست بدهیم. آیا شما هم کسی را دیده‌اید که شغل مناسبی را به او پیشنهاد می‌کنند اما او می گوید: با تخصص من همخوانی ندارد؟ (منظور از تخصص هم مدرک دانشگاهی است نه دانش اختصاصی!).

البته همیشه مشکل جوانترها نیست. گاهی پدر و مادرها یک اسکناس ده هزار تومانی دارند و به اجبار می‌خواهند بچه‌ها با همان کار را شروع کنند. پدری که به فرزندش می‌گوید من یک پزشک قوی و خوشنام هستم. تو اگر پزشک شوی به خاطر همین نام خانوادگی ده پله جلوتر از بقیه هستی. چرا می‌خواهی کار دیگری را شروع کنی؟


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


این ها همه مقدمه ای بود برای معرفی کتاب کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم

تینا سلیگ مدرس مدیریت و کارآفرینی در دانشگاه استنفورد است. او به عنوان هدیه‌ی بیست سالگی فرزندش «جاش»، کتابی نوشته به نام «چیزهایی که کاش وقتی ۲۰ ساله بودم می‌دانستم…». این کتاب که با عنوان What I Wish I Knew When I Was 20 توسط انتشارات هارپرکالینز منتشر شده، داستان‌ها و نکات ساده‌ای است که می‌تواند برای نسل جوان بسیار آموزنده باشد. بسیاری از نکات مطرح شده در این کتاب، فراتر از فرهنگ یک کشور یا یک نسل خاص هستند و می‌توان مصداق‌های آنها را در نقاط مختلف «جغرافیای اقتصادی جهان» جستجو نمود.

این کتاب توسط مرکز کارآفرینی دانشگاه صنعتی شریف ترجمه و با مقدمه دکتر علیرضا فیض بخش منتشر شده است. همچنین اخیراً در خبرها خواندیم که آقای محمدرضا آل یاسین این کتاب را ترجمه کرده‌‌اند و نشر هامون مسئولیت انتشار آن را بر عهده گرفته. نوشته‌ی خانم سلیگ و سایر نویسندگانی که در این حوزه کار کرده‌اند، به ما یادآوری می‌کند که وظیفه داریم دانسته‌ها و تجربیات خود را به شکلی که برای نسل بعد – که با فرهنگی متفاوت و در شرایط سیاسی و اقتصادی کاملاً متفاوت زندگی می‌کند و خواهد کرد – مفید باشد، برای آنها شرح دهیم.


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


RE: کارآفرینی با ده هزار تومان - Morris - 23 فروردین ۱۳۹۳ ۰۷:۲۰ ب.ظ

خیلی جالب بود.
واقعا ممنون .

RE: کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم + کارآفرینی با ده هزار تومان - metallica.r - 28 فروردین ۱۳۹۳ ۰۸:۰۶ ب.ظ

عالی بود:-)

Sent from my LT22i using Tapatalk

کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم - mcse2010 - 29 فروردین ۱۳۹۳ ۰۲:۴۹ ب.ظ

یه دوستی دارم زیر دیپلم که حرفه قشنگی زد: میگه مهندس ان کسی هست که ماهی فلان قدر درامد داشته باشه نه شماها که بیکار هستید

RE: کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم - baran - 27 خرداد ۱۳۹۳ ۱۰:۴۰ ب.ظ

من این کتاب رو چند بار خوندم فوف العاده است.

آدم میفهمه چقدر تواناست و چقدر میتونه از هیچی خیلی کارها انجام بده.

کلی راهکار عملی تو زندگی نشونمون میده و دیدمون رو عوض میکنه.

مرسی از معرفی اون

کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم - Sanamsadeghi - 27 خرداد ۱۳۹۳ ۱۱:۰۰ ب.ظ

واقعأ کتاب خیلى خوبیه
راهتون به شریف افتاد حتمأ بگیرینش [SMILING FACE WITH SMILING EYES]


Sent from my iPhone using Tapatalk

کاش وقتی ۲۰ ساله بودم میدانستم - NP-Cσмρℓєтє - ۲۷ خرداد ۱۳۹۳ ۱۱:۱۳ ب.ظ

چه جالب Smile