|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Bache Mosbat - 18 بهمن ۱۳۹۰ ۰۸:۱۹ ق.ظ
(۱۸ بهمن ۱۳۹۰ ۱۲:۲۶ ق.ظ)parimehraban نوشته شده توسط: (18 بهمن ۱۳۹۰ ۱۲:۲۳ ق.ظ)Bache Mosbat نوشته شده توسط: هرچی که فکر می کنم زندگی از اینجایی که الان هست رو به بدتر شدن می ره .
جرم جوونی من اینه که یا جوون مرگ می شم یا مرگ عزیزامو می بینم .
خدا نکنه . چی شده مگه ؟ !
ممنون دوست گلم . هیچی دچار افسردگی حاد بعد از تحویل پروژهها شدم . که اصن این زندگی به چه درد می خوره.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - مازیار صفایی - ۱۸ بهمن ۱۳۹۰ ۱۲:۴۷ ب.ظ
مدام به خودم می گم:
"یک راند دیگه مبارزه کن....."
خدایا من روزانه مشهد قبول شم دیگه.....
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - lvlina_r - 18 بهمن ۱۳۹۰ ۰۳:۲۷ ب.ظ
باد، خیلی نا امیدی ها، فکر می کنم بیش از حد خودتون را دست کم گرفتین، شما مستعد تهرانید، مشهد که چیزی نیست، همین اعتماد به نفسها فکر می کنم خیلی به آدم کمک می کنه...من که با همین اعتماد به نفسم تا حالا به جاهای خیلی زیادی رسیدم، چه درسی، چه مالی، چه روحی ...، حالا بماند که ارشد امسال را بنا به شرایطی بی خیالش شدم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ec_a_j - 18 بهمن ۱۳۹۰ ۰۴:۱۸ ب.ظ
(۱۸ بهمن ۱۳۹۰ ۱۲:۴۷ ب.ظ)باد نوشته شده توسط: مدام به خودم می گم:
"یک راند دیگه مبارزه کن....."
خدایا من روزانه مشهد قبول شم دیگه.....
GODISNOWHERE, This can be read as "GOD IS NO WHERE" or "GOD IS NOW HERE" everything in life depends on how u look at them.So always think positive
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - maryami - 18 بهمن ۱۳۹۰ ۱۰:۳۳ ب.ظ
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا ،بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟
گفت: عزیزتر از ھر چه ھست، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکردهام که تو اینگونه ھستی .
من ھمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی، اینگونه زار بگریم ؟
گفت: عزیزتر از ھر چه ھست، اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،اشکھایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارھای روحت ریختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنھا اینگونه می شود تا ھمیشه شاد بود .
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی ؟
گفت: بارھا صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ،که عزیزتر از ھر چه ھست از این راه نرو که به ناکجاآباد ھم نخواھی رسید .
گفتم: پس چرا آن ھمه درد در دلم انباشتی ؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناھت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارھا گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی .آخر تو بندهی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنھا اینگونه شد که صدایم کردی .
گفتم: پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاقتر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد ھم بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مھربانترین خدا، دوست دارمت ...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - admin - 18 بهمن ۱۳۹۰ ۱۰:۴۲ ب.ظ
عجب اتفاق بدی.
بعضی وقتها آدم هیچوقت نمیتونه مرگ رفیقی رو باور کنه.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - maryami - 18 بهمن ۱۳۹۰ ۱۱:۳۵ ب.ظ
چی می شه گفت ؟؟؟؟؟؟؟؟
there's no comfort in the truth
pain is all you'll find
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Masoud05 - 18 بهمن ۱۳۹۰ ۱۱:۴۶ ب.ظ
(۱۸ بهمن ۱۳۹۰ ۱۰:۳۶ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: موبایل زنگ بزنه ببینی از خونهی کسی است که بیشتر از یکساله ازش بیخبری. دوستانی که متاهلند کمتر سراغ مجردها رو میگیرن!!
بعد ببینی خودش نیست و پدرشه و باهات کاری داره. خیلی گرم احوالپرسی کنی و ببینی او خیلی سرد جواب میده .سراغ پسرش رو بگیری و بعد بهت بگن اسفند پارسال فوت کرد.!!!!! کلا" خشک شدم. اصلا" باور کردنی نیست.
حالا گوشی توی دست هم میخوام فریاد بزنم.... هم خجالت زدهام که چقدر بی معرفتم هم.......
باید چیکار کرد؟
فردا برم کاری که پدرش داره را انجام بدم شاید کمی این حس شرمندگی کم بشه!!! با ناراحتیش چه باید کرد؟؟؟؟
دو سه ساعته دارم گیج میزنم!!!
تسلیت میگم، نمیدونم چرا یاد این شعر افتادم( تقدیم به فردادجان ):
Goodbye my lover.
Goodbye my friend.
You have been the one.
You have been the one for me.
And I still hold your hand in mine.
In mine when I'm asleep.
And I will bear my soul in time,
When I'm kneeling at your feet.
Goodbye my lover.
Goodbye my friend.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - انرژی مثبت - ۱۹ بهمن ۱۳۹۰ ۰۱:۲۰ ق.ظ
خدا رحمتشون کنه. گفتنش باعث شدکه برای شادی روحشون دعا کنیم .
خدا به همه خانواده هایی که عزیزی اونم جوون از دست میدند واقعا صبر عنایت کنه. خیلی سخته باور نبودنشون و کنار اومدن باهاش مخصوصا وقتی بی سر و صدا و زمانی که حتی برای یک درصد هم انتظار رفتنشون رو نداشته باشیم این اتفاق می افته.
بهتره یه لیوان گل گاو زبون بخورید چون ناراحتید و کلا شکه شدید خوبه.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - پشتکار - ۱۹ بهمن ۱۳۹۰ ۰۱:۲۹ ق.ظ
خدا بیامرزدشون
من که متنو خوندم خیلی شوکه شدم.
دیگه وای بحال شما که میشناختید و ...
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - NsX - 19 بهمن ۱۳۹۰ ۰۱:۴۷ ق.ظ
(۱۸ بهمن ۱۳۹۰ ۱۱:۴۶ ب.ظ)Masoud05 نوشته شده توسط: (18 بهمن ۱۳۹۰ ۱۰:۳۶ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: موبایل زنگ بزنه ببینی از خونهی کسی است که بیشتر از یکساله ازش بیخبری. دوستانی که متاهلند کمتر سراغ مجردها رو میگیرن!!
بعد ببینی خودش نیست و پدرشه و باهات کاری داره. خیلی گرم احوالپرسی کنی و ببینی او خیلی سرد جواب میده .سراغ پسرش رو بگیری و بعد بهت بگن اسفند پارسال فوت کرد.!!!!! کلا" خشک شدم. اصلا" باور کردنی نیست.
حالا گوشی توی دست هم میخوام فریاد بزنم.... هم خجالت زدهام که چقدر بی معرفتم هم.......
باید چیکار کرد؟
فردا برم کاری که پدرش داره را انجام بدم شاید کمی این حس شرمندگی کم بشه!!! با ناراحتیش چه باید کرد؟؟؟؟
دو سه ساعته دارم گیج میزنم!!!
تسلیت میگم، نمیدونم چرا یاد این شعر افتادم( تقدیم به فردادجان ):
Goodbye my lover.
Goodbye my friend.
You have been the one.
You have been the one for me.
And I still hold your hand in mine.
In mine when I'm asleep.
And I will bear my soul in time,
When I'm kneeling at your feet.
Goodbye my lover.
Goodbye my friend.
منم تسلیت میگم
ولی این شعر و فکر نکنم جاش این جا باشهها !!James واسه عشقش میخونه
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - luna - 19 بهمن ۱۳۹۰ ۰۴:۵۶ ب.ظ
(۱۹ بهمن ۱۳۹۰ ۰۱:۴۷ ق.ظ)NsX نوشته شده توسط: (18 بهمن ۱۳۹۰ ۱۱:۴۶ ب.ظ)Masoud05 نوشته شده توسط: تسلیت میگم، نمیدونم چرا یاد این شعر افتادم( تقدیم به فردادجان ):
Goodbye my lover.
Goodbye my friend.
You have been the one.
You have been the one for me.
And I still hold your hand in mine.
In mine when I'm asleep.
And I will bear my soul in time,
When I'm kneeling at your feet.
Goodbye my lover.
Goodbye my friend.
منم تسلیت میگم
ولی این شعر و فکر نکنم جاش این جا باشهها !!James واسه عشقش میخونه
خوب حالا چون جیمز واسه عشقش خونده نمیشه در شرایط دیگه ای خوندش! مخصوصا که این آهنگ یه غم خاصی هم توشه.
(۱۸ بهمن ۱۳۹۰ ۱۰:۳۶ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: موبایل زنگ بزنه ببینی از خونهی کسی است که بیشتر از یکساله ازش بیخبری. دوستانی که متاهلند کمتر سراغ مجردها رو میگیرن!!
بعد ببینی خودش نیست و پدرشه و باهات کاری داره. خیلی گرم احوالپرسی کنی و ببینی او خیلی سرد جواب میده .سراغ پسرش رو بگیری و بعد بهت بگن اسفند پارسال فوت کرد.!!!!! کلا" خشک شدم. اصلا" باور کردنی نیست.
حالا گوشی توی دست هم میخوام فریاد بزنم.... هم خجالت زدهام که چقدر بی معرفتم هم.......
باید چیکار کرد؟
فردا برم کاری که پدرش داره را انجام بدم شاید کمی این حس شرمندگی کم بشه!!! با ناراحتیش چه باید کرد؟؟؟؟
دو سه ساعته دارم گیج میزنم!!!
وای چقدر حس بدیه. ایشالا آدم این خبرارو کمتر بشنوه مخصوصا درباره جوونا. بهتون هم تسلیت می گم.
ولی برام عجیبه که شما یه دوست مشترکی یا یه پیغامی در فیس بوک یا ... نداشتین که بهتون خبر بده؟ معمولا در این جور مواقع آدما این شکلی خبردار میشن. به هر حال دنیای امروز این امکان رو ایجاد نمی کنه که آدما به شکل سابق از هم خبر داشته باشن.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Ali-B - 19 بهمن ۱۳۹۰ ۰۹:۰۱ ب.ظ
خدایا، لطفا حوزهای که قراره کنکور بدیم صندلیهاش استاندارد باشه،،، ممنون خدا.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - maryami - 19 بهمن ۱۳۹۰ ۰۹:۲۱ ب.ظ
(۱۹ بهمن ۱۳۹۰ ۰۹:۰۱ ب.ظ)Ali-B نوشته شده توسط: خدایا، لطفا حوزهای که قراره کنکور بدیم صندلیهاش استاندارد باشه،،، ممنون خدا.
واقعاااااا
یعنی می شه؟؟؟؟؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - luna - 19 بهمن ۱۳۹۰ ۰۹:۳۲ ب.ظ
نقل قول: خدایا، لطفا حوزهای که قراره کنکور بدیم صندلیهاش استاندارد باشه،،، ممنون خدا.
مال ما که از اون صندلی آهنیا بود! من تا قبل از اینکه برم سر جلسه کنکور فکر می کردم نسل این صندلیا منقرض شده! ولی اونجا فهمیدم که نشده!
تازه ما کنکورمون تو زمین ورزش بود! از این سوله ها! بعد یادمه موقع غروب نور خورشید از به پنجره ای افتاده بود تو چشم من! یه ۵ دقیقه ای هیچ کاری نمی تونستم بکنم!
فکر کنم سردم بود! (اینو البته اصلا یادم نیست! همین جوری گفتم جو بدم!) ولی به جاش یه سال دانشکده مدیریت دانشگاه تهران کنکور دادم خیلی خوب بود! البته به جز اینکه یه ادم که فکر کنم مشکلات روانی داشت رو گذاشته بودن سر جلسه! با همه بچهها دعوا داشت! اصلا یه وضعی بود!
ستاد روحیه دهی به کنکوریان!
ولی واسه شما هیچ کدوم از اینا نمیشه!
|