زمان کنونی: ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳, ۰۴:۵۹ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

هرچه می خواهد دل تنگت بگو...

ارسال: #۲۴۴۳۶
۰۶ آذر ۱۳۹۴, ۰۷:۰۲ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۶ آذر ۱۳۹۴ ۰۷:۰۸ ب.ظ، توسط vesta.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۰۶ آذر ۱۳۹۴ ۰۳:۱۵ ب.ظ)samane .gh نوشته شده توسط:  "هر روز، سه اتفاق خوشایندی که برایتان افتاده است را بنویسید.
فکر کنم تو تد ویدئو مربوط به این توضیحات رو دیدم، چند وقت پیش تمرینم کامل شد
بعضی شبا قبل خواب دفترم رو باز میکردم توش بنویسم، چیزی پیدا نمیکردم و مجبور میشدم تکراری بنویسم :| چون باید سعی میکردیم تکراری ننویسیم
و چیزایی که واسه شادی مینوشتم شاید اصلا به چشم بقیه تو زندگی نمیامد، دوست داشتم براتون بنویسمشون اما الان که دوباره رفتم سر دفترم یه غمی نشست تو دلم و منصرف شدم

(۰۶ آذر ۱۳۹۴ ۰۶:۱۱ ب.ظ)Somayeh_Y نوشته شده توسط:  مثلا همین همسایه پشتی خونه ما. یه فرزند ۳۰ ساله با معلولیت ذهنی داره. شوهرش هم گویا چند وقتی از غم و غصه این بچه بیمار شده و افتاده گوشه خونه. توی شهر ما غریبند. و فک و فامیلی ندارند. صدای جیغ های این خانم چند وقته خیلی زیاد شده. وقتی خدا رو صدا میزنه تمام وجودم میلرزه از غم صداش.

این جیغ های روزانه و شبانه بعد سه چهار ماه نه برام عادی شده. نه اینکه می تونم کاری براش بکنم. یه چند بار به سرم زده برم درب خونه شون ببینم کمکی نمیخواد. ولی گفتم برم چی بگم. مبادا ناراحت بشه.
لطفا شما براش دعا کنید. تا بتونه این مسیری رو که انتخاب کرده صبورانه به انتها برسونه.

گاهی اوقات ناخواسته شریک بخشی از زندگی دیگران میشی و میبنی چقدر زندگیهای سختی هست و دردناکتر این هست که ببینی و کاری از دستت برنیاد
یکسالی هست که بیمارستان رفتن شده بخشی از زندگیم و چیزیهایی میبینم که اکثرا غمیگن کننده است. روزی که فهمیدم یه دختر بچه ۸ سالِ، پارسال بخاطر یک میلیون فوت شد، باورش برام خیلی سخت بود، خیلی. اما الان...

یا خیلی چیزای دیگه که میبینم، آخریش همین چندروز پیش بود، اما خب تصمیم گرفتم نگم تا جایی که بتونم و جو رو غمگین نکنم Smile

انگار راست میگن که اگه همه غمهاشون رو بگذارن رو زمین و بخوان جابجا کنن، همه غم خودشون رو برمیدارن و غم خودشون کمتر از بقیه است

پ.ن: راستی سمیه جان چطوری دلت اومد پروفایلت رو پاک کنی!!! همش میومدم بهت بگم میدیدم پروفایلت بسته است

رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی >>وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی >>وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی >>یَفْقَهُوا قَوْلِی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۳۷
۰۶ آذر ۱۳۹۴, ۰۷:۱۸ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۶ آذر ۱۳۹۴ ۰۷:۱۹ ب.ظ، توسط samane .gh.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۰۶ آذر ۱۳۹۴ ۰۷:۰۲ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط:  [quote='samane .gh' pid='391046' dateline='1448621145']
"هر روز، سه اتفاق خوشایندی که برایتان افتاده است را بنویسید.


قرار نیست اتفاق های بزرگی توی دفترتون بنویسید
به نظر من این روش هم باعث میشه روزاتون تکراری نشه
و هم سعی کنید هر روز رو بایه سری اتفاق های کوچیک خودتونو شاد کنید
در ضمن قرار نیست شما منتظر باشید که یه اتفاقی بیوفته و بعداز افتادن اون اتفاق خوشحال بشید
خودتون باید این اتفاق های خوب رو به وجود بیارید و ببینید چه چیز هایی خوشحالتون میکنه
امیدوارم منظورمو خوب رسونده باشم و شما دوباره سعی کنید که دفترتونو پر کنید Smile

از آیینه بپرس نام نجات دهنده ات را ...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۳۸
۰۶ آذر ۱۳۹۴, ۰۷:۲۱ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۰۵ آذر ۱۳۹۴ ۱۱:۲۲ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط:  این کلیپ رو فکر کنم دیده باشید، اگر نه، دانلود کنید

بخش اولش واقعا مثل خاطرات دانشگاه بود برام Smile

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


*********************
بقیه کلیپ هاش هم رو از لینک زیر میتونید ببینید، چند لحظه ای آدم میخنده، شاد میشه

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
دست گلت درد نکنه وستاجوووووون کلی دلم شاد شدددددددد مرسییییییییییی کلی خندیدم خدا عمرت بده خواهرBig Grin

멈추지 말고

My Dream is to fly
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۳۹
۰۶ آذر ۱۳۹۴, ۰۹:۴۸ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
امروز بامیلو جمعه سیاه گذاشته. کسی میخواد بره بخره.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۴۰
۰۶ آذر ۱۳۹۴, ۰۹:۵۹ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۰۶ آذر ۱۳۹۴ ۰۹:۴۸ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  امروز بامیلو جمعه سیاه گذاشته. کسی میخواد بره بخره.
دیر گفتی.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۴۱
۰۶ آذر ۱۳۹۴, ۱۰:۲۴ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۰۶ آذر ۱۳۹۴ ۰۹:۵۹ ب.ظ)Riemann نوشته شده توسط:  
(06 آذر ۱۳۹۴ ۰۹:۴۸ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  امروز بامیلو جمعه سیاه گذاشته. کسی میخواد بره بخره.
دیر گفتی.
هنوزم هست.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۴۲
۰۶ آذر ۱۳۹۴, ۱۰:۵۲ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت:
«اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...
خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم.خیلی دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق و رندگی من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،
فقط یادش بود و هوا هم سرد بود .....
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۴۳
۰۶ آذر ۱۳۹۴, ۱۱:۰۱ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۰۶ آذر ۱۳۹۴ ۱۰:۵۲ ب.ظ)kilookiloo نوشته شده توسط:  داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت:
«اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...
خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم.خیلی دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق و رندگی من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،
فقط یادش بود و هوا هم سرد بود .....
خیلی قشنگ بود
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۴۴
۰۶ آذر ۱۳۹۴, ۱۱:۱۵ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
یعنی فردا سر امتحان امنیت این رو بنویسم بهم نمره کامل می ده؟Big Grin
استاده خیلی باحال بوده
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۴۵
۰۶ آذر ۱۳۹۴, ۱۱:۲۷ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۰۶ آذر ۱۳۹۴ ۱۰:۵۲ ب.ظ)kilookiloo نوشته شده توسط:  داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت:
«اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...
خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم.خیلی دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق و رندگی من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،
فقط یادش بود و هوا هم سرد بود .....

آخ آخ از اون داستان های تخیلی ...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۴۶
۰۷ آذر ۱۳۹۴, ۱۲:۱۳ ق.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
[/quote]
یاد یه نفر افتادم چند سال بود همدیگه رو میخواستن ولی حالا بعد از این مدت طولانی یکسری چیزا عوض شده بود یسری اعتقادات. وای این بنده خدا همین طوری اشک میریخت تعریف می کرد. من که شنیدم نتونستم تحمل کنم که اینا به هم نرسیدن واقعا ناراحت کننده بود نمی دونم آخرش چی شد و اگر واقعا نشد چطوری تحمل کرد.
[/quote]

یه مدت طولانی ی نفر رو دوست داشتم ثانیه به ثانیه از حال هم خبر داشتیم من هرکاری میکردم اون خوشحال باشه اونم هرکاری میکرد که من راضی باشم ازش, هرکاری که شاید فکرشم نکید برای اینکه از هم راضی باشیم انجام دادیم, حتی اون ی مدت خیلی سختی کشید که با من بمونه , ولی وقتی خدا نخواد نمیشه , الان ی مدته از هم جدا شدیم یک ثانیه هم از ذهنم نمیره بیرون, وقتی به این فکر میکنم که تقصیر من بود جدا شدیم روانی میشم ... خدا قسمت کسی نکنه
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۴۷
۰۷ آذر ۱۳۹۴, ۱۲:۳۷ ق.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۰۶ آذر ۱۳۹۴ ۱۰:۵۲ ب.ظ)kilookiloo نوشته شده توسط:  داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....
«اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
این داستان برای استادای قدیم نه الان Big Grin
اصلا اون قدیما خیلی خوب خیلی ...پوووووووووووووووووووفRolleyes

پناه می آورم به تو...
بعد از هرباران،بعد از هر زخم ،قبل از هراتفاق ،بعد از هر حادثه
و بگو جز تو چه کسی می تواند مرهم باشد بردلم ...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۴۸
۰۷ آذر ۱۳۹۴, ۰۲:۰۰ ق.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
عوض کردن نام کاربری یکی از امکانات بد مانشته. آدم هی باید فکر کنه این کاربره کدوم کاربر بوده قبلا! تازه بعضی از کاربرا هم یهویی توکلی میشن. اشاره به کاربر خاصیم نباشه.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۴۹
۰۷ آذر ۱۳۹۴, ۰۲:۰۷ ق.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۰۷ آذر ۱۳۹۴ ۰۲:۰۰ ق.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  عوض کردن نام کاربری یکی از امکانات بد مانشته. آدم هی باید فکر کنه این کاربره کدوم کاربر بوده قبلا! تازه بعضی از کاربرا هم یهویی توکلی میشن. اشاره به کاربر خاصیم نباشه.
مگه میشه نام کاربری رو عوض کرد؟ چه جوری؟

Sent from my SM-N9005 using Tapatalk
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۴۴۵۰
۰۷ آذر ۱۳۹۴, ۰۲:۰۸ ق.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
دوستان سلام.
اگر تونستید بهم کمک کنید:

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.

خداوندا ... کدام نقطه ی زمین، از تو خالیست که خلق تو را در آسمان می جویند؟! منصور حلاج
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  اگر بیش از سه سال از عضویت شما در مانشت میگذرد:بگویید کجایید و چه میکنید؟ Fardad-A ۸۳ ۵۶,۵۷۴ ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ ۱۲:۵۰ ق.ظ
آخرین ارسال: clint
  ازدواج دور از جوانان، جوانان دور از ازدواج (هرچه می خواهد دل تنگت بگو...) morweb ۲,۶۹۵ ۶۲۰,۹۴۱ ۲۱ مرداد ۱۴۰۲ ۰۷:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: gogooli
  انخاب مسیر آینده ؟ آینده دکترا چه خواهد شد ؟ shivap ۱۰ ۱۰,۴۷۳ ۰۲ آذر ۱۳۹۸ ۱۲:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: WILL
  سلام،امروز حال ات چطوره؟ حس امروزت را بگو. فرید ۹۰۷ ۲۳۵,۱۳۲ ۲۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۳:۲۳ ب.ظ
آخرین ارسال: Bache Mosbat
  اگر داده ها در هر بار به طور مساوی تقسیم شود حداکثر عمق درختی log n خواهد شد؟ post98 ۱ ۳,۱۹۶ ۱۸ بهمن ۱۳۹۳ ۰۹:۲۴ ب.ظ
آخرین ارسال: ahrmb
  اینترنت در آینده ناپدید خواهد شد hnarghani ۰ ۳,۳۴۶ ۰۷ بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۰۴ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  اختلالی که زندگی شما را نابود خواهد کردشک و بدبینی ناشی از اختلال شخصیت پارانویید( morweb ۰ ۳,۳۵۴ ۲۴ تیر ۱۳۹۳ ۰۵:۳۴ ق.ظ
آخرین ارسال: morweb
  تعداد سوالات دروس تخصصی کامپیوتر تغییر خواهد کرد؟؟؟ Denize ۱۸ ۱۸,۵۴۶ ۱۷ آبان ۱۳۹۲ ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: shovaliehsiah
Question لطفا تجربیات خود را در مورد نوشتن سمینار و پایان نامه بگویید Potential ۲۴ ۲۱,۳۶۰ ۲۸ مرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: انرژی مثبت
  یک موضوع جدّی که اگه دقت نکنیم، مایه‌ی سرافکندگی ما در قیامت خواهد بود silver_0255 ۸ ۷,۶۷۵ ۲۸ خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۳۰ ق.ظ
آخرین ارسال: silver_0255

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close