زمان کنونی: ۰۹ فروردین ۱۴۰۳, ۰۷:۰۹ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

The BesT
(بعد از فتح مانشت داره دماوند رو هم فتح می کنه)
بعد از فتح مانشت داره دماوند رو هم فتح می کنه
*****

میزان هدیه: ۵۰۰۰ تومان
تاریخ ثبت نام: ۱۲ اسفند ۱۳۹۰
تاریخ تولد: مخفی
زمان محلی: ۲۸ March 2024 , 07:09 PM
وضعیت: آفلاین

مقبولیت: ۹۵/۴+
۳۰۶
۱۸

اطلاعات انجمن The BesT
تاریخ عضویت: ۱۲ اسفند ۱۳۹۰
آخرین بازدید: ۰۴ آبان ۱۴۰۲ ۰۱:۳۸ ق.ظ
کل ارسال‌ها: ۱,۳۴۰ (۰/۳ ارسال در روز | ۰/۳۶ درصد از کل ارسال‌ها)
(یافتن تمامی موضوع‌هایافتن تمامی ارسال‌ها - )
مدت زمان آنلاین بودن: ۱ ماه, ۵ روز, ۲۱ ساعت, ۸ دقیقه, ۱۹ ثانیه
اعتبار: ۴۸ [جزییات]

اطلاعات تماسِ The BesT
وب‌ سایت:
پیام خصوصی: ارسال یک پیام خصوصی به The BesT.
شماره‌ی ICQ:
شناسه‌ی AIM:
شناسه‌ی Yahoo:
شناسه‌ی MSN:
اطلاعات اضافی درباره‌ی The BesT
جنسیت: خانم
مکان زندگی شما:
رتبه کنکور ارشد؟:
دانشگاه کارشناسی:
وضعیت: فارغ التحصیل کارشناسی ارشد
دانشگاه کارشناسی ارشد: اصفهان
دانشگاه دکتری:
گرایش: معماری کامپیوتر
لینک مصاحبه با مانشت:


نظرهای کاربران
 The BesT (30 دى ۱۳۹۱ در ۱۲:۱۲ ب.ظ)
کاری کن که
هرگز یک لحظه هم از تو غافل نشوم
و کاری کن که همیشه به یادت باشم
وقتی به یادت باشم
تمام غم ها
گناهان
و رنج های دنیا جلوی پای من زانو میزنند .
ای تو که بی نظیری
خدا.
 The BesT (30 دى ۱۳۹۱ در ۱۲:۱۲ ب.ظ)
خدای من، دوباره که اشک از چشمانم جاری شده!

می بینی در دلم چه غوغایی برپا شده؟

می بینی که شکسته تر از روز پیشم

می دانی که خسته و غمگینم

می بینی و می دانی که نزدیک است پس بیفتم

می دانی و می بینی که غم حلقه بسته در چشمانم

دیده بودی، پیش تر ها

برقی که می زد چشمانم

می دانستی که با تو هستم، ولی نمی مانم

خوانده بودی برگ تقدیرم را، که اگر از تو دور باشم

خاکستر نشین دلتنگی و خستگی می شوم

غوطه ور در منجلاب غم و سختی می شوم

همه ی اینها را خوانده بودی، دیده بودی

می دانی و می بینی، می خوانی و می بینی

ولی آغوشت به رویم می بندی؟!

راستی خدای من، برای من

سهمی از مهر و محبتت قرار داده ای؟
 The BesT (30 دى ۱۳۹۱ در ۱۲:۱۰ ب.ظ)
خدای من و همه

سرم پایین است، در این دنیایِ پر از همهمه

باعثش، به گمانم دوری از تو

نه، به حتم دوری از تو

می خواهم، از زمین برم داری

کمی از غبار این سال ها را، با دستان خودت

که گرم هستند و مهربان

از لحظات و زندگی ام برداری

می گویم کمی، ولی میدانم همه اش را بر باد می دهی

می دانم، این کار را خواهی کرد، حتم دارم

ولی زمانش را نمی دانم!



دلم می خواهد، گوشه و کنار زندگی ام را که می شوئی

دلبستگی به این دنیا را از دلم ریشه کن کنی

چشمانم را به آن دنیا بدوزی

دستم را از طلب مادیات قطع کنی

تا آن را به سوی بخششت دراز کنم

پایم را، آنچنان که بر زمین قدم می گذارد

به صراط مستقیم، هدایت کنی

دست آخر به قلبم بیایی، و همه را بیرون کنی


خدای من و باز هم من

می دانم، کوتاهی کرده ام و می کنم

به بزرگی ات قسم، نگذار زین پس کوتاهی کنم
 The BesT (30 دى ۱۳۹۱ در ۱۲:۰۹ ب.ظ)
خدای ِ من ...

می دانم که میدانی چه می خواهم ،ببخش اگر
باز در زمانِ گرفتاری به یادت اُفتادم و می خواهم بنده ِ خوب ِ تو باشم
ببخش اگر بخاطر ِ من در برابر فرشتگانت ایستادگی کردی و من
با هوس هایم لکه دارش کردم
اما هر چقدر که به دور و بر ِ خودم نگاه میکنم
کسی جز تو پیدا نمی شود که سر به بالین ِخُدایی اش بگذارم و زار زار
گریه کنم و
بگویم الهی العفو !
می دانم که باز هم وعده خواهم شکست امّا
جز تو کسی من را یاری نمی رساند
تنها تو هستی که از مشکلات ِ من بزرگتری و تنها تو هستی که
کلید ِ گره های ِ کور ِ منی ...
مرا برای تمام ِ نا بندگی هایم ببخش و به راه راست هدایتم کن
می خواهم بنده باشم و بندگی کنم
برای تو
همان تویی که صد بار توبه شکستم و باز گفتی
برگرد من هنوز به تو امید دارم بنده ِ من ...
خُداوندا به اندازه ِ تمام ِ چَشم پوشی هایت شرمنده ام و شرمسار ...
 The BesT (21 دى ۱۳۹۱ در ۱۲:۲۰ ب.ظ)
چندگاهی ست وقتی می گویم :
اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن
با آمدن نام دلربایت دلم نمی لرزد

چندگاهی ست وقتی می گویم :
صلواتک علیه و علی آبائه
به یاد مصیبتهای اهل بیتت اشک ماتم نمی ریزم

چندگاهی ست وقتی می گویم :
فی هذه الساعة
دگر به این نمی اندیشم که در این ساعت کجا منزل گرفته ای

چندگاهی ست وقتی می گویم :
و فی کل الساعة
دلم نمی سوزد که همه ساعاتم از آن تو نیست

چندگاهی ست وقتی می گویم :
ولیا و حافظا
احساس نمی کنم که سرپرستم، امامم کنار من ایستاده و قطره های اشکم را به نظاره نشسته است

چندگاهی ست وقتی می گویم :
و قائدا و ناصرا
به یاد پیروزی لشکرت، در میان گریه لبخند بر لبم نقش نمی زند

چندگاهی ست وقتی می گویم
و دلیلا و عینا
یقین ندارم که تو راهنما و نگهبان منی

چندگاهی ست وقتی می گویم :
حتی تسکنه أرضک طوعا
یقین ندارم که روز حکومت تو بر زمین،من هم شاهد مدینه فاضله ات باشم

چندگاهی ست وقتی می گویم :
و تمتعه فیها طویلا
به حال آنانی که در زمان دراز حکومت شیرین تو طعم عدالت را می چشند غبطه نمی خورم


اما چندگاهی ست دعای فرج را چند بار میخوانم
تا هم با آمدن نامت دلم بلرزد
هم اشکم بریزد

هم در جست و جویت باشم،
هم سرپرستم باشی،
هم به حال مردمان عصر ظهور غبطه بخورم وهم احساس کنم خدا در نزدیکی من است
و باز هم با شرم می گویم :


اللهم عجل لولیک الفرج
 The BesT (18 دى ۱۳۹۱ در ۱۱:۲۱ ب.ظ)
دنـیـا را وارونـه مـی خـواهـم …

آدم هـا را..

اتـفـاق هـا را …

نرسـیـدن هـا…نتـوانـسـتـن هـا…نخـواسـتـن هـا را نـیـز …!

دلـم مـی خـواهـد…

رویـاهـا از سـر و کـول هـم بـالا بـرونـد…

مـردمـان بـخـنـدنـد از تـه دل …

مـی خـواهـم هـرکـسـی دسـت دراز کـنـدو…

سـتـاره خـودش بـچـیـنـد از آن بـالا…

مـی خـواهـم دیـگـر سـر بـه تـن هـیـچ غـصّـه ای نـبـاشـد…!!
 The BesT (17 دى ۱۳۹۱ در ۰۳:۱۳ ب.ظ)
زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است
و تو درآن غرق ...
این تابلو را به دیوار اتاق مى زنى ،
آن قالیچه را جلو پلکان مى اندازى،
راهرو را جارو مى کنى،
مبلها به هم ریخته است،
مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نکرده اى،
در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم کارهات مانده است .
یکی از مهمان ها که الان مى آید نکته بین و بهانه گیر و حسود
و چهارچشمى همه چیز را مى پاید...
از این اتاق به آن اتاق سر مى کشى،
از حیاط به توى هال مى پرى،
از پله ها به طبقه بالا میروى، بر میگردى
پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و حسن
وحسین و مهین و شهین .......
غرقه درهمین کشمکش ها و گرفتاری ها و مشغولیات و خیالات
مى روى و مى آ یى و مى دوى و مى پرى
که ناگهان سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است ...

از آن رد مشو...!
لحظه اى همه چیز را رها کن ،
خودت را خلاص کن،
بایست و با خودت روبرو شو،
نگاهش کن
خوب نگاهش کن
او را مى شناسى ؟
دقیقا ور اندازش کن
کوشش کن درست بشنا سی اش،
درست بجایش آورى
فکر کن ببین این همان است که مى خواستى باشى ؟
اگر نه
پس چه کسى و چه کارى فوری تر و مهم تر از اینکه
همه این مشغله هاى سرسام آور و روزمره و تکرارى و زودگذر و
تقلیدى و بی دوام و بى قیمت
را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى،
او را درست کنى،
فرصت کم است
مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!
چه زود هم مى گذرد
مثل صفحات کتابى که باد ورق مى زند،

آنهم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد...
 The BesT (16 آذر ۱۳۹۱ در ۰۲:۵۸ ب.ظ)
صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناک تر

ولی دردناک تر از همه این است که ندانی

باید صبر کنی یا فراموش
 The BesT (07 آذر ۱۳۹۱ در ۱۱:۲۷ ب.ظ)
من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم
که چه می کنی؟
کجایی؟
در چه حالی؟
پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم:

تنهاییت برای من
غصه هایت برای من
همه ی بغض ها و اشک هایت برای من
تو فقط بخند
آنقدر بلند که من هم بشنوم
صدای خنده هایت را
صدای همیشه خوب بودنت را.....!
 The BesT (07 آذر ۱۳۹۱ در ۰۶:۵۴ ب.ظ)
باز باران با ترانه
باز باران، با ترانه میخورد بر بام خانه

خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟

روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟

یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟

پس چه شد دیگر؟ کجا رفت؟

خاطرات خوب و رنگین

در پس آن کوی بن بست در دل تو؟ آرزو هست؟

کودک خوشحال دیروز، غرق در غمهای امروز

یاد باران رفته از یاد، آرزوها رفته بر باد

باز باران؟ باز باران میخورد بر بام خانه

بی ترانه؟ بی بهانه، شایدم گم کرده خانه !

You can't send a comment to this user because your usergroup can't send comments.

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close