تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

RE: شعر - آرتا - ۰۸ شهریور ۱۳۹۱ ۰۱:۳۲ ب.ظ

یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش ------------------------- می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور ------------------------- دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا ------------------------- چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه ------------------------- جای دل‌های عزیز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد ------------------------- محترم دار در آن طره عنبرشکنش
در مقامی که به یاد لب او می نوشند ------------------------- سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت ------------------------- هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال ------------------------- سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است ------------------------- آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش

RE: شعر - sir_ams - 08 شهریور ۱۳۹۱ ۰۲:۱۷ ب.ظ

من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم
پـیـششـان سـر بـر نمی آرم ، رعایت می کنم

همچـنـانکـه بـرگ خـشـکـیده نمـاند بـر درخـت
مـایـه ی رنـج تـو بـاشـم رفـع زحمـت می کنم

این دهـــــان بـاز و چـشم بی تحرک را ببخش
آنـقــدر جــذابـیـت داری کـه حـیـرت می کـنـم

کـم اگـر با دوسـتـانم می نشینم جـرم تـوست
هر کسی را دوست دارم در تـو رویـت می کنم

فکر کردی چیست مـوزون می کند شعـر مـرا؟
در قــدم بـرداشــتـن هـای ِ تـو دقـت می کـنم

یـک ســلامـم را اگـر پـاسـخ بـگـویی مـی روم
لـذتـش را بـا تـمـام شـهــر قـسـمـت می کنم

ترک ِ افـیـونی شبیه تو اگـر چه مشـکـل اسـت
روی دوش دیــگـــران یـک روز تـرکـت می کـنـم

تـوی دنـیـا هـم نـشـد بـرزخ کـه پـیـدا کـردمـت
می نـشیـنم تـا قـیامـت بـا تـو صحبت می کنم

کاظم بهمنی

شعر - fatemeh85 - 08 شهریور ۱۳۹۱ ۱۱:۳۹ ب.ظ

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ؟

بر صلیب عشق دارم کرده ای؟

خسته ام زین عشق ، دلخونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو لیلا ی تو ، من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگت پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق ، یکجا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی

بر حریم خانه ام در می زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

شعر - انرژی مثبت - ۱۰ شهریور ۱۳۹۱ ۱۲:۰۷ ق.ظ

جز دعا کار دگر نیست مرا
شب روزت همه شاد
دلت از غم آزاد
همه ایام به کام
و تو پیوسته سرافراز و ز هر غصه برون
همچو گنجشک به هر بام ودرخت
بنشینی خندان
وسبکبال تر از برگ درخت
در هوا رقص کنان
مشق پرواز کنی سوی سپیدار بلند
و ز تو نغمه مستی آید ...
لحظه هایت چون قند
روزگارت لبخند
هفته هایت پر مهر
هر کجایی که قدم بگذاری
همه از کینه تهی
همه از قهر و عداوت خالی
همه جا ، نام تو از مهر ، به لب ها جاری ...
و تو با یاد خداوند بزرگ
به سلامت ببری راه به پیش...

یک روز از بهشتت

دزدیده ایم یک سیب

عمری است در زمین ات

هستیم تحت تعقیب



خوردیم در زمین ات

این خاک تازه تاسیس

از پشت سر به شیطان

از روبرو به ابلیس



از سکر نامت ای دوست

با آن که مست بودیم

مارا ببخش یک عمر

شیطان پرست بودیم



حالا در این جهنم

این سرزمین مرده

تاوان آن گناه و

آن سیب کرم خورده



باید میان این خاک

در کوه و دشت و جنگل

عمری ثواب کرد و

برگشت جای اول ...

شاعر:بیابانکی

RE: شعر - Masoud05 - 10 شهریور ۱۳۹۱ ۱۲:۴۷ ب.ظ

ای دل غم جهان مخور، این نیز بگذرد
دنیا چو هست بر گذر، این نیز بگذرد
گر بد کند زمانه، تو نیکو خصال باش
بگذشت از این بسر، بسی این نیز بگذرد
ور دور روزگار نه بر وفق رﺃی توست
انده مخور، که بی خبر این نیز بگذرد
یک جمله پای دار، که مردان مرد را
بگذشت از این بسی بتر، این نیز بگذرد
منت خدای را که شب دیرپای غم
افتاد با دم سحر، این نیز بگذرد
ابن یمین ز موج حوادث مترس از آنک
هر چند هست با خطر، این نیز بگذرد
تشویش خاطر است، ولی شکر، چون نکرد
ایزد قضا جز این قدر، این نیز بگذرد

شعر - abbassep - 10 شهریور ۱۳۹۱ ۰۲:۴۲ ب.ظ

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای
گفت یا آب است یا خاک است یا پروانه ای

گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست؟
گفت یا برق است یا باد است یا افسانه ای

گفتمش اینها که می بینی چرا دل بسته اند؟
گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانه ای

گفتمش احوال عمرم را پس از مردن بگو
گفت یا باغ است یا نار است یا ویرانه ای


به امید اینکه نگاهمان به گذشته باشد و شکر خدا
نگاهمان به حال باشد و یاد خدا
و نگاهمان به آینده باشد و امید به خدا

زندگیتان سرشار از نور خدا

شعر - شاپری - ۱۰ شهریور ۱۳۹۱ ۱۱:۰۱ ب.ظ

سلام.. نمیدونم دقیقا این شعر از کی بود... یکی از بچه های مانشتی بهم گفت این شعر برای شریعتی نیست و از " کارو " هست..واسه راهنماییشون ازشون ممنونم. و ممنونم که بجای جبهه گرفتن ، به من پیغام خصوصی دادن و راهنمایی کردنBlush
واسه همین اصلاحش میکنم و میگم:
شعری ار "کارو"
.
.
.
پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

شعر - abbassep - 10 شهریور ۱۳۹۱ ۱۱:۵۵ ب.ظ

امروز می خوام شعر کوچه فریدون مشیری رو براتون بخونم شاید تو این بیست صفحه پستی که دوستان گذاشتن یه نفر اهل دل این شعرو براتون خونده باشه ولی من می خوام بازم بخونم چون که خیلی خیلی زیباست.در ضمن این شعر معروف ترین شعر استاد مشیری هستش. من این شعرو بادقت براتون می خونم شما هم خدا وکیلی با دقت به این شعر گوش بدین.

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم



در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید



یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت



آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!



با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!



اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم



رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

شعر - ۳tare - 13 شهریور ۱۳۹۱ ۰۱:۵۷ ب.ظ

این شعر به نام "سرچشمه" از "احمد شاملو" هست:

در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریکترین شب ها
دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی
با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانیم را باز یافتم
در من شک لانه کرده بود
دست های تو
چون چشمه ای به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من
یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره سال های نخستین به خواب رفتم
در دامانت -که گهواره رویاهایم بود-
و لبخند آن زمانی، به لبهایم برگشت
با تنت برای تنم لالایی گفتی
چشم‌های تو با من بود
و من چشم‌هایم را بستم
چرا که دست‌های تو اطمینان بخش بود
بدی، تاریکی است
شب ها جنایتکارند
ای دلاویز من، ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم
صدایت می‌زنم گوش بده
قلبم صدایت می‌زند
شب، گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می‌کنم
از پنجره‌های دلم
به ستاره‌هایت نگاه می‌کنم
چرا که هر ستاره آفتابی است
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم‌های تو سرچشمه ‌دریاهاست
انسان سرچشمه دریاهاست

RE: شعر - Manix - 13 شهریور ۱۳۹۱ ۰۸:۲۴ ب.ظ

گرم راحت رسانی ور گزایی
محبت بر محبت می‌فزایی

به شمشیر از تو بیگانه نگردم
که هست از دیرگه باز آشنایی

همه مرغان خلاص از بند خواهند
من از قیدت نمی‌خواهم رهایی

عقوبت هرچ از آن دشوارتر نیست
بر آنم صبر هست الا جدایی

اگر بیگانگان تشریف بخشند
هنوز از دوستان خوشتر گدایی

منم جانا و جانی بر لب از شوق
بده گر بوسه‌ای داری بهایی

کسانی عیب ما بینند و گویند
که روحانی ندانند از هوایی

جمیع پارسایان گو بدانند
که سعدی توبه کرد از پارسایی

چنان از خمر و زمر و نای و ناقوس
نمی‌ترسم که از زهد ریایی

RE: شعر - موج - ۱۵ شهریور ۱۳۹۱ ۰۸:۰۳ ب.ظ

اگر امشب بت من دست به ابرو ببرد
خبر مرگ مرا باد به هر سو ببرد

هر کسی شعر به چشمان تو تقدیم کند
مثل این است که رقاصه به باکو ببرد

سر مویی اگر از حسن تو معلوم شود
سر انگشت زیاد است که چاقو ببرد!

روسری های تو باعث شده زنبور عسل
جای گل حسرت و اندوه به کندو ببرد


لب من عطر تو را دارد و من می ترسم
نکند مادرم از بوسه ی مان بو ببرد

باز هم خیره به عکست شده ام تا شاید
این سری چشم تو را چشم من از رو ببرد


از: حسین زحمتکش

شعر - desatir7316 - 15 شهریور ۱۳۹۱ ۱۱:۲۶ ب.ظ

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن اندوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

درد دل دختر با مامانش - desatir7316 - 16 شهریور ۱۳۹۱ ۰۲:۵۳ ب.ظ

دختری با مادرش در رختخواب
درددل می کرد با چشمی پر آب
گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
روی دستت باد کردم مادرم!
سن من از بیست وشش افزون شد
دل میان سینه غرق خون شد
هیچ کس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد
غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته!
مادرش چون حرف دختش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت:
دخترم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شود
غصه ها را از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن!
گفت دختر مادر محبوب من!
ای رفیق مهربان و خوب من!
گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آید از این کارها
در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و با وقارم هر کجا
کی نگاهی می کنم بر یک پسر
مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟
غیر از آن روزی که گشتم همسفر
با سعیدویاسر وایضا صفر
با سه تاشان رفته بودم سینما
بگذریم از مابقی ماجرا!
یک سری هم صحبت صادق شدم
او خرم کرد آخرش عاشق شدم
یک دو ماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید
مصطفای حاج علی اصغر شله
یک زمانی عاشق من شد،بله
بعد جعفر یار من عباس بود
البته وسواسی وحساس بود
بعد ازآن وسواسی پر ادعا
شد رفیقم خان داداش المیرا
بعد او هم عاشق مانی شدم
بعد مانی عاشق هانی شدم
بعدهانی عاشق نادر شدم
بعد نادر عاشق ناصر شدم
مادرش آمد میان حرف او
گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو!
گرچه من هم در زمان دختری
روز و شب بودم به فکر شوهری
لیک جز آن که تو را باشد پدر
دل نمی دادم به هرکس اینقدر
خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی
واقعا که پوز مادر را زدی

شعر - Manix - 17 شهریور ۱۳۹۱ ۰۳:۱۰ ب.ظ

( به مناسبت نهمین سالمرگ مادربزرگ مهربان و عزیزم )

باز من در عالم وهم و خیال

پر زدم تا خانه مادربزرگ

غافل از چنگال مرگ تیز چنگ

غافل از مرگی که او را در ربود ...

باز با یک عالم اندوه و دریغ

دیدم آن خانه پر از تنهایی است

لیک در فکر و خیال خسته ام

پیرزن ، سرگرم صرف چایی است

پای آن میز سماور ، شاد شاد

گرم صحبت با من و زندایی است ...

در خیالم خانه اش تنها نبود

او چو یک آهو به هر جا میدوید

لحظه ای در راهرو ، گاهی به بام

توی آن پستوی کوچک ، مهربان

گرم پختن ، پختن یک ذره شام

یک سبد انجیر ، ظرفی شاه توت

استکانی چای ، یک تکه نبات

پیش من بنهاد و دستم را گرفت

لیک دستش سرد بود و یخزده

خانه اش تنها و من ماتمزده ...

خانه اش خالی و تنها بود ، وای

مهربان مادربزرگم نیست ، نیست

( مرگ او را از کجا باور کنم؟ )

در خیالم او درون خانه است

خانه اش بوی تنش را میدهد

بوی عشقش ، بوی مهر و عاطفه

بوی نان تازه اش را میدهد

در حقیقت ، او ولی در خانه نیست

خانه اش تنهای تنها مانده است

در خیالم بود آن لبخندها

بر دلم کوهی زغم جا مانده است ...

فروغی بسطامی - desatir7316 - 18 شهریور ۱۳۹۱ ۰۱:۵۵ ب.ظ

ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست
سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست
من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق
من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست