تالار گفتمان مانشت
داستان مانشت - نسخه‌ی قابل چاپ

صفحه‌ها: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳
داستان مانشت - admin - 15 خرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۳۶ ب.ظ

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود یه نفر نشسته بود. البته غیر از خدا هم هیچکی نبود.

یه جوون بود که داشت لیسانسش رو از دانشگاه آزاد علی آباد کتول می گرفت.

همین طور که توی باغ های علی آباد نشسته بود و به گنجشک‌ها نگاه می کرد، یه فکری به ذهنش رسید...

نقل قول: دوستان توجه کنید که این داستان رو به شیوه منطقی و جذابی به پیش ببرید. نفر بعدی ادامه داستان رو بنویسه. فکر می کنم در آخر داستان جالبی از توش در بیاد.


RE: داستان مانشت - hamidkhl - 15 خرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۵۴ ب.ظ

(۱۵ خرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۳۶ ب.ظ)admin نوشته شده توسط:  یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود یه نفر نشسته بود. البته غیر از خدا هم هیچکی نبود.

یه جوون بود که داشت لیسانسش رو از دانشگاه آزاد علی آباد کتول می گرفت.

همین طور که توی باغ های علی آباد نشسته بود و به گنجشک‌ها نگاه می کرد، یه فکری به ذهنش رسید...

که بره ارشد شرکت کنه بره شریف از دست اسم مدرکش "آزاد علی آباد کتول" راحت بشه، بعدش هم دکترا بره خارج... تو همین توهما بود که...

RE: داستان مانشت - admin - 15 خرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۵۵ ب.ظ

که یه یهو خوابش برد. تو خوابش چیزهای جالبی دید. خواب دید که ...

RE: داستان مانشت - Soheil - 15 خرداد ۱۳۸۹ ۰۱:۲۸ ب.ظ

(۱۵ خرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۵۵ ب.ظ)admin نوشته شده توسط:  که یه یهو خوابش برد. تو خوابش چیزهای جالبی دید. خواب دید که ...
خواب دید(خواب نگو کابوس بود!) که امسال شریف در رشته مورد علاقش اصلا پذیرش نداره و باید ...

RE: داستان مانشت - hamidkhl - 15 خرداد ۱۳۸۹ ۰۱:۵۹ ب.ظ

(۱۵ خرداد ۱۳۸۹ ۰۱:۲۸ ب.ظ)Soheil نوشته شده توسط:  
(15 خرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۵۵ ب.ظ)admin نوشته شده توسط:  که یه یهو خوابش برد. تو خوابش چیزهای جالبی دید. خواب دید که ...
خواب دید(خواب نگو کابوس بود!) که امسال شریف در رشته مورد علاقش اصلا پذیرش نداره و باید ...
یه رشته دیگه امتحان بده!
یه هو از خواب پرید، خدارو شکر این فقط یه خواب بود، دوباره خوابید، خواب دید که قبول شده همنجایی که می خواد درست همون رشته...

RE: داستان مانشت - HighVoltage - 15 خرداد ۱۳۸۹ ۰۲:۴۴ ب.ظ

مهندسی کامپیوتر دانشگاه شریف و داره برای ثبت نام می ره دانشگاه شریف که ۱۰۰ قدم به در ورودی مونده میبینه یه پارچه زدن بالای در ورودی دانشگاه و روش نوشته "ورود آقای .... را به مهد علم و دانش تبریک می گوییم" و جلوی در چند نفر ایستادند برای استقبال از این شخصیت داستان ما که میبینه دکتر تنهایی خودمون هم بین اوهاست داره به سرعت به طرف اونها میره که یه هو یه صدایی مشنوه پسرم پاشو!با تعجب اطراف رو نگاه می کنه کسی نیست به راهش ادامه میده برای چند بار دیگه این صدا رو میشنوه و اعتنا نمی کنه برای بار آخر صدا میاد پسرم پاشو اگه نه پارچ آب میادا! بازهم عتنا نمی کنه و با سرعت بیشتر به سمت در ورودی دانشگاه می ره که یهو یه پارچ آب خالی میشه روش و از خوب می پره.......

RE: داستان مانشت - admin - 15 خرداد ۱۳۸۹ ۰۳:۲۳ ب.ظ

ناگفته نمونه که شخصیت داستان ما پسر بود. پسرک گیج خوابش بود توی باغ که یهو یه دختر شیطون از کنارش رد شد. نگاهی به دختره کرد دید هی همچین دختر بدی نیست!!Big Grin با خودش فکر کرد که درس رو ول کنه و بره دنبال همین دختره. پس راه افتاد.این دختره همونی بود که روی سر پسره آب ریخته بود و قبولی شریفش رو کا لم یکن کرده بود!
دختره از روی جوی آب تندی پرید اما این پسر ما از بس حول بود پاش گیر کرد به لبه جوی آب و علاوه بر پیچ خوردن پاش، افتاد توی لجن های کنار جوی آب و حسابی لجنی و گلی شد. تازه بدتر از اینها اینکه یه قورباغه از تو دهنش پرید بیرونSmile. دیگه حسابی شاکی شده بود...

داستان مانشت - hamidkhl - 15 خرداد ۱۳۸۹ ۰۳:۴۰ ب.ظ

پسرک شاکی نمی دونست چی کار کنه، رفت خونه یه دوش گرفت، همش تو فکر اون دختر شیطون بود هر کاری کرد شب هم خوابش نبرد انگار یه دل نه صد دل عاشق و دلباخته شده!
صبح رفت دوباره تو همون باغ شاید دوباره دیدگانش به رخسار یار منور بشه...

RE: داستان مانشت - admin - 15 خرداد ۱۳۸۹ ۰۵:۰۷ ب.ظ

رفت توی باغ اما کسی آن لاین نبود! چند تا فحش به زمانه داد و به راه برگشت به خونه رو از شر گرفت. توی برگشت به خونه یه آگهی ترحیم دید. به نظرش عکس داخل آگهی رو می شناخت. اون کسی نبود جز...

داستان مانشت - hamidkhl - 15 خرداد ۱۳۸۹ ۱۱:۵۱ ب.ظ

دست خوب دوران دبیرستانش که چند وقت بود سر یه موضوع جزئی(بستنی!) با هم رابطه‌ی خوبی نداشتن، دنیا دور سرش چرخید، همنجا نشست که یه ماشین براش بوق زد، بچه های دبیرستان بودن که داشتن می رفتن سر خاک، یه جورایی صداشون گرفته بود حالت عادی نداشتن، پسر قصه ما هم سوار ماشین شد، چنتا کوچه رد کرده بودن که یکیشون بهش سیگار تعارف کرد...

RE: داستان مانشت - admin - 16 خرداد ۱۳۸۹ ۰۷:۳۸ ق.ظ

سیگار رو از دوستش گرفت و به عنوان هدیه بهشون هشیش رو معرفی کرد. آخه این پسر قصه ما که منوجهرBig Grin اسمش بود خودش معتاد بود به سیگار‌، هشیش و قلیان. دوستاش کاملاً جا خوردن از اینکه نتونستن دوست ناباب خوبی باشند و دیر جنبیدن. داشتن به راهشون ادامه می دادن به سمت مزار کشته شدگان! علی آباد که یهو ماشین پنچر شد.

داستان مانشت - mdgh - 16 خرداد ۱۳۸۹ ۱۰:۴۵ ق.ظ

از ماشین پیاده شدند، دوستاش مشغول پنچرگیری بودند. ولی خودش کنار جاده ایستاده بود، بغض کرده بود و به دوستش فکر می کرد. یهو ماشینی از کنارش رد شد که توجه ش رو جلب کرد. وقتی خوب داخل ماشین رو دید، باورش نمی شد. دختر مورد علاقه اش کنار دست یه پسری نشسته بود. دنبال راهی می گشت تا بره دنبال ماشین و از پسره بپرسه که چه نسبتی با دختره داره که یهو...

RE: داستان مانشت - HighVoltage - 16 خرداد ۱۳۸۹ ۱۱:۰۸ ق.ظ

میبینه یه موتوری داره میاد...

داستان مانشت - Soheil - 16 خرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۰۰ ب.ظ

عین "چی" میپره جلوی موتوریه، نگهش میداره سوار میشه، (اینجاشو با پس زمینه آهنگ پلیسی بخونید)‌، در حالی که همینجوری داشته از چشماش اشک می ریخته (بخاطر باد بوده‌ها نه دختره!!) لایی کشون دنبال ماشینه میرفته که یهو ...

RE: داستان مانشت - admin - 16 خرداد ۱۳۸۹ ۰۲:۲۰ ب.ظ

یهو رسید به ماشینه. یه جزوه پارسه پشت ماشین دید. جزوه آمار پارسه بود. تو دلش گفت معلومه این بشر منابع ارشد رو خوب می شناسه. یادش اومد که توی مانشت هم خیلی تبلیغ این جزوه پارسه رو کرده بودن. کم کم به خودش اومد. با خودش عهد بست که اینقدر درس بخونه که رتبه اش بهتر از این دختره بشه و پوزش رو در اصطلاح بزنه. پاک یادش رفته بود که داشت می رفت به سمت مراسم دوستش رفت به سمت شهر تا ...