تالار گفتمان مانشت
داستان مانشت - نسخه‌ی قابل چاپ

صفحه‌ها: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳
داستان مانشت - blackhalo1989 - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۱۰:۳۳ ب.ظ

مامانش که با مانشت آشنایی داشت گفت برو مانشت از بچه ها کمک بگیر ارشد قبول شو بعدش برو کار کن. شدی انگل اجتماع.

بعد منوچ که یچه زرنگی بود و میدونست با ارشد به کسی لبو هم نمیدن گفت اصلا دوغ نخواستیم. ببین واسه یه دوغ چه بساطی راه انداختی.

داستان مانشت - fsi2013 - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۱۰:۴۱ ب.ظ

یه هو خواهرشون که ارشدشو دانشگاه چلغوز آباد گرفته بود پرید وسط حرفاشون و گفت من این منوچ و خوب میشناسم شما خودتون میدونید که دانشگاه کارشناسیش از دانشگاه چلغوز آباد هم چلغوزتر بوده.!پس بهتره خوب بخونه که ارشد یه جای خوب قبول شه که ذهنش باز شه،دیدش بازتر شه با دانشجوهای قوی تری هم کلاس شه و دوستای بهتری پیدا کنه که ایشالا توی زندگیش پیشرفت کنه ،همینارو داشت میگفت که منوچ به شوخی یه مشت زد به بازوی خواهرش آخه عادت داشت ، همیشه اذیتش میکرد.
و هروقت خواهرش سوگل اعتراض میکرد و به مامانش میگفت یه چیزی به بچه ات بگو ،منوچ میگفت داداشی که خواهرشو اذیت نکنه داداش نیس که×!!! مشغول صحبت بودن که ناگهان ...

داستان مانشت - Breeze - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۱۰:۴۹ ب.ظ

منوچ یاد گرسنگی و آبگوشت و حرفای حال گیری ننه اش افتاد .و گفت :" اینا رو ول کنید ! با شکم گرسنه که نمیشه آدم کنکور قبول شه که ! دوغ هم نخواستیم ! اصلا همون آبگوشت رو خالی خالی میخوریم . اه .. ننه شد یه بار بهمون کوفت نکنی غذا رو Sad "
ننه منوچ که دید دیگه اوضاع داره خیط میشه چادر گل گلیشو سرش انداخت و غرغر کنان زد از خونه بیرون . یک ربع بعد با یه نون سنگک گنده و یه دوغ برگشت . وارد خونه که شد گفت :" منوچ خان !! دوغ که نرفتی بستونی ! Big Grin لااقل بیا اینا رو از دست من بگیر از کت و کول افتادم ننه ! "
منوچ تکونی به شکم گنده اش داد و به سختی از جاش بلند شد و اومد سمت مادر. نون و دوغ رو از ننه گرفت و برد و باز اومد نشست جلوی کامپیوترش .. با خودش گفت : " خدا جونم .. یه کمکی کن یه حرکتی بزنم .. یواش یواش تیر ماه هم داره تموم میشه . من باید تنبلیامو کنار بزارم .." و باز یاهو Big Grin رو باز کرد که سرچ کنه . این سری تایپ کرد : " چگونه تنبل نباشیم ؟ " اولین لینکی که یاهو پیدا کرده بود رو کلیک کرد . نوشته بود :
« اضافه وزن ! عامل اصلی کند ذهنی ! »
منوچ بار دیگر جو گیر شد ! نگاهی به شکمش که دیگه داشت ۴ طبقه میشد انداخت و با خودش گفت : " کم بیراه هم نمی گه هااا Big Grin .. باید یه حرکتی بزنم .. نمیشه اینجوری ! "
و تصمیم گرفت که ...

داستان مانشت - blackhalo1989 - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۱۱:۱۵ ب.ظ

بره بازاری بشه. وقتی رفت تو بازار همه با دیدن شکم بزرگش لذت میبردن و به طرف مغازه خودشون میکشیدن تا برای اونها کار کنه. در نهایت هم منوچ برای بزرگترین مغازه بازار کار کرد و کلی پول در آورد و به ننش گفت که ارشد به درد در کوزه هم نمیخوره و ننش به بچه باهوشش که نرفته ارشد بخونه رفته تو بازار افتخار کرد و دیگه به کسی نگفت ارشد بگیره و به صورت مکرر خواهرشو ضایع می کرد بابت ارشدش طوری که خواهرش دیگه به کسی نگفت ارشد داره بلکه میگفت سیکل داره تا کلاس کارش بره بالا.
قصه ما به سر رسید، ارشد داره به کار نرسید.

نتیجه اخلاقی:
مراحل موفقیت:
۱- افزایش حجم شکم با استفاده از غذاهای پر چرب و فست فود ها
۲- حرکت به سمت بازار و انتخاب کار (ترجیحا کارهای دلالی و غیر تولیدی)
۳- رشد در بازار
۴- مسخره کردن مدرک دار ها و معرفی این مراحل به بچه های مردم

داستان مانشت - Breeze - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۱۱:۲۱ ب.ظ

نه قصه به سر نرسیده هنوز .. لطفا زود تمومش نکنید واسه رفع بیکاری خوبه Tongue

خلاصه منوچ قصه ی ما مجبور شد که برای اینکه فعلا درآمدی داشته باشه بره تو بازار و وردست یه حاجی بازاری فرش فروش کار کنه . دو سه هفته گذشت ولی منوچ ناراضی بود . با خودش میگفت :" آخه من واسه خودم برنامه داشتم ! چرا اینجوری شدش آخه ؟! من حتی اگه از ارشد خوندنم به هیچ کاری هم نرسم ولی واسه رضایت قلبی خودم واینکه ثابت کنم میتونم باید ارشد قبول شم .. اونم یه دانشگاه خوب .. یه جا که دیگه بابت اسمش مسخره ام نکنن .."
و باز جو گرفت و تصمیم گرفت که هم کار کنه که سر پول یه دوغ نخواد دست جلو ننه اش دراز کنه و هم درس بخونه . و باز ....

داستان مانشت - blackhalo1989 - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۱۱:۳۹ ب.ظ

رفت سر درس ولی دید کار خیلی جذاب تره و باز رفت بازار نشست با اوستاش صحبت کرد و اوستاش گفت ببین این شاگرد ما که همه خرکاریا واسه اونه دو تا لیسانس داره تازه دکتراشم از MIT گرفته ولی اینجا فرش میذاریم رو پشتش. این بود که منوچ فهمید درس هیچ فایده ای نداره و مصمم شد قرش فروشی رو ادامه بده. یه روز که تو فرش فروشی بود یهو دید یه بویی میاد سرشو که چرخوند دید مغازه آتیش گرفته خلاصه دوید این ور و اون ور ولی فایدد نداشت. یهو دید یکی داره از در میاد تو. بهش گفت تو چجوری اومدی مگه آتیش نگرفته؟ گفت چقدر ساده ای شیکم گنده من عزراییلم. خلاصه رفت اون دنیا و الان داره حساب پس میده.
برای شادی روحش فاتح مع الصلوات
قصه ما به سر رسید. دیگه برید دنبال کارای مهموتون و اینجا وقت تلف نکنید. Tongue

داستان مانشت - Breeze - 08 بهمن ۱۳۹۲ ۱۱:۴۷ ب.ظ

شما قصه رو از اول نخوندید دیگه .. منوچ تو زلزله میمیره Big GrinBig Grin
الانم بازخوانی خاطراتشه که بیست سال بعد پیدا شده Big GrinBig Grin
آقا دست شما درد نکنه که اینقدر به فکر امور مهم زندگی ما هستید . ولی بیاید و بزرگی کنید قصه ادامه پیدا کنه .. اگه میشه لطفا ...

داستان مانشت - blackhalo1989 - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۱۲:۰۸ ق.ظ

خوب تمومش نمیکنم:
رفت سر درس ولی دید کار خیلی جذاب تره و باز رفت بازار نشست با اوستاش صحبت کرد و اوستاش گفت ببین این شاگرد ما که همه خرکاریا واسه اونه دو تا لیسانس داره تازه دکتراشم از MIT گرفته ولی اینجا فرش میذاریم رو پشتش. این بود که منوچ فهمید درس هیچ فایده ای نداره و مصمم شد قرش فروشی رو ادامه بده. یه روز که تو فرش فروشی بود یهو دید یه بویی میاد سرشو که چرخوند دید مغازه آتیش گرفته خلاصه دوید این ور و اون ور ولی فایدد نداشت...

داستان مانشت - Breeze - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۱۲:۲۶ ق.ظ

دست و جیغ و هورااااااااااااا ........ مرسیییییییی Smile

... اصلا مخش کار نمی کرد ! شماره ی آتش نشانی رو فراموش کرده بود ! شانسی ۱۱۵ رو گرفت که یک نفر از اون ور خط گفت : ....
Big Grin

داستان مانشت - blackhalo1989 - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۰۱:۰۰ ق.ظ

اشتباه گرفتید و سوخت و مردBig Grin

داستان مانشت - izadan11 - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۰۱:۱۱ ق.ظ

بعد اینکه مرد دوتا موجود قد بلند زیبا از دور دید نزدیک که شدن با گرز زدن له اش کرد
بعد پا شد و گفت ما شنیده بودیم شما ها زشت و بدبو هستین چرا شما ها زشت نیستید اونا گفتن: ...

داستان مانشت - A V A - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۰۱:۱۷ ق.ظ

ما ورژن جدید هستیمSmile))

داستان مانشت - blackhalo1989 - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۰۱:۲۲ ق.ظ

بعد یهو از خواب بیدار شد دید دلش سر و صدایی به راه انداخته. یادش اومد هنوز آبگوشت ننشو نخورده...

داستان مانشت - Riemann - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۰۱:۲۴ ق.ظ

شما به مدد اعمال خوبی که انجام دادین و مدارکی که دارین ما اومدیم از شما تشکر کنیم و شما رو به وادی درس خواندگان هدایت کنیم، بگذارید اول خودمان را معرفی کنیم من ....


البته من تو باغ نیستم!

داستان مانشت - blackhalo1989 - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۰۱:۲۶ ق.ظ

آقا این بنده خدا تو زلزله میمره. با آتیش نکشیدشBig Grin