تالار گفتمان مانشت
داستان مانشت - نسخه‌ی قابل چاپ

صفحه‌ها: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳
داستان مانشت - Breeze - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۰۹:۲۵ ق.ظ

از ادامه ی ارسال ۱۷۶:

... یهو نگران شد ! آخه سابقه نداشت اینقدر گرسنه مونده باشه ! یاد چربی های طبقه ی چهارم شکمش افتاد که به زحمت جمع کرده بود ! گفته : " نه حیفه .. باید اینا رو حفظ کنم !"
و از رختحواب مثل فرفره بلند شد و دوید تو آشپزخونه . ننه ایستاده بود و چپ چپ نگاش میکرد . گفت:" به به آقا منوچ! چه عجب یاد ما کردین؟!"
منوچ گفت :" ننه آبگوشت رو بیار که دلم داره ضعف میره"
غذا رو که خوردن منوچ به ننه اش گفت:" ننه من تصمیم گرفتم دیگه سرکار نرم .. داره شهریور میاد وقتم کمه . کنکورم مونده ! "
ننه اشکش رو با گوشه ی بلوزش پاک کرد ( دماغشم با سر آستینش گرفت Big GrinBig Grin ) و گفت :" خدا رو شکر که بالاخره آدم شدی!"
منوچ گفت :" برنامه دارم که هم درس بخونم هم لاغر شم . آخه این روزا با این شکم گنده ی من فوق دکترا هم داشته باشم نه زن میدن نه کار !"
ننه گفت :" راست میگی مادر ! خدایا شکرت !"
منوچ پرید پای سیستم و این سری گوگل رو باز کرد . سرچ کرد :" مانشت" ( ببخشید دیگه هر چی نخ دادم که ربط داده بشه به مانشت دوستان اذیت کردن Big GrinBig GrinBig Grin )
و اومد و عضو مانشت شد .. اونم با نام کاربری ......
(ببینم کی جرات داره از خو.دش مایه بزاره Big Grin )

داستان مانشت - blackhalo1989 - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۰۱:۴۳ ب.ظ

blackhalo1989

داستان مانشت - Breeze - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۰۰ ب.ظ

Big Grin Big GrinBig Grin
اوه ! کی دیگه جرات داره داستان رو ادامه بده !
Big Grin Big Grin

داستان مانشت - blackhalo1989 - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۰۵:۰۹ ب.ظ

مگه اون زمانی که منوچ زنده بوده مانشت راه افتاده بوده؟

داستان مانشت - Breeze - 09 بهمن ۱۳۹۲ ۰۵:۱۲ ب.ظ

آره بابا ... منوچ خودش از بروبچ فعال مانشت بودش Big Grin
منوچ از آینده میاد نه از گذشته Smile

RE: داستان مانشت - vesta - 14 بهمن ۱۳۹۲ ۱۱:۲۷ ق.ظ

خب این آقا منوچ که اومد و شد عضو فعال مانشت، با اسمblackhalo1989
چه فعالـــــــــــــــی شد این بچه
یادش رفت اصلا من برا چی عضو مانشت شدم
مگه میرفت تو بخشای درسی!!!!!!!!!!! سر و تهش رو میزدن داشت تو بخش سرگرمیا میچرخیدTongue
یکی نبود بهش بگه جمع کن بچه برو دنبال کار و زندگیت
تا اینکه یه روز...

داستان مانشت - Breeze - 14 بهمن ۱۳۹۲ ۱۲:۲۷ ب.ظ

یه روز ظهر که به شدت خسته بود ، رفت و رو تختش دراز کشید . نمی دونم چه حکایتی بود که منوچ تا سرش رو رو بالش میذاشت خواب از سرش میپرید ! Big Grin
حرصش در اومده بود ! داشت باز وسوسه میشد که بره و تو بخشای سرگرمی مانشت بچرخه که خدا رحم کرد و خوابش برد !
تو خواب دید که یه موجود وحشتناک ( از همینا که عکسشو اتچ شده ) کشون کشون و خندون خندون داره میبردش سمت دانشگاه دوقوز آباد !
منوچ که حسابی ترسیده بود با اشک و آه و زاری میخواست که ولش کنه ولی مگه بیخیال میشد؟ موجود وحشتناک میگفت :« یَلَلی تَلَلی دیگه بسه ! خیلی فرصت داشتی و کار نکردی ! ».
خلاصه از منوچ اصرار و از موجود وحشتناک انکار !
تو همین گیر و دارا بود که منوچ حس کرد موجود اونو پرت کرد تو یه گودال پر از آتش که دقیقا جلوی درب دانشگاه دوقوزآباد بود! چشماشو که باز کرد دید که از تخت پرت شده رو زمین و همه اینا رو تو خواب دیده !
با خودش گفت :....
[تصویر:  245513_13531830221.jpg]

RE: داستان مانشت - vesta - 14 بهمن ۱۳۹۲ ۱۲:۵۵ ب.ظ

با خودش گفت:
خدایا شکرت که خواب بود... الان جزغاله شده بودماااااااا
و همین طور رفت تو فکر که خدایا من چی میخواستم چی شد!
این چه وضعیه برای خودم درست کردم
مثلا میخواستم درس بخونم برم شریف... برم سرکار... زن بگیرمBig Grin پس چرا اینطور شد، نه درسی نه کاری نه حداقل یه مونسیTongue
همینطوری بیشتر و بیشتر تو فکر رفت و از حالش و دنیایی که برای خودش ساخته متنفر شد و بدش اومد از خودش برای اینهمه کاستی و داشت فکر میکرد که چیکار کنم... نه واقعا" چیکار کنمHuh
به خودش میگفت که راه چاره چیه!؟

داستان مانشت - Breeze - 14 بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۵۵ ب.ظ

تو همین فکرا بود که دید ناخواسته پای سیستم نشسته و مانشت رو باز کرده !
یه نوار زرد رنگ اون بالا دید که روش نوشته بود :
"شما یک نظر در بخش پروفایل خود دارید ! "
روی نوار زرد رنگ که کلیک کرد دید که کاربر "انرژی مثبت" واسش این جمله رو نوشته :

وقتی راه رفتن آموختی ، دویدن بیاموز . و دویدن که آموختی ، پرواز را.

راه رفتن بیاموز ، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی ، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت....

و اینگونه بود که منوچ تصمیم گرفت پرواز کردن ، دویدن و یا حداقل راه رفتن بیاموزد . Big Grin از پای سیستم بلند شد و از پنجره حیاط خونه رو نگاه کرد . با خودش گفت : " اولین قدم چیه ؟ آهااااان فهمیدم ! من باید ...

داستان مانشت - blackhalo1989 - 17 بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۳۷ ب.ظ

دور حیاط راه برم.Big Grin

البته این کاربر blackhalo1989 بعد نتایج کنکور در مانشت عضو شد!

RE: داستان مانشت - vesta - 17 بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۴۸ ب.ظ

بعدش گفت، نه پسر چی چیرو دور حیاط راه برم
باز میخوای شیطنت کنی!!!!!!!!! به خودت بیاTongue
اول یه تشکر از انرژی مثبت کرد و بعدش بدو رفت یه دفتر و خودکار آورد
و نوشت
بسم الله
دفتر برنامه ریزی...

داستان مانشت - Breeze - 17 بهمن ۱۳۹۲ ۰۳:۳۰ ب.ظ

بعد یاد کتابچه برنامه ریزی سال پیش دانشگاهیش افتاد که اون موقع بورس !!! بود و همه میخریدن .. منوچ قصه ی ما هم که جو گیررررررررر Big Grin رفته بود و خریده بود .. ولی فقط ساعات خوردن و خوابیدنش رو به شدت و از روی برنامه دنبال میکرد Big Grin و در نهایت نتیجه اش شده بود دانشگاه دوقوزآباد !!

با خودش گفت : " این سری از همین دفترهای ۶۰ برگ دولتی که ۱۰۰۰ تومان خریدم استفاده میکنم .. فکر کنم اینجوری بهتر باشه .. اصلا چه معنی داره کسی که میخواد درس بخونه بره دنبال قرتی بازی؟! "

خلاصه .. منوچ قصه ی ما دفتر برنامه ریزی رو باز کرد و نوشت : " منابع مورد نیاز برای خواندن "
و باز هم رفت سراغ مانشت ...

(۱۷ بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۳۷ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  البته این کاربر blackhalo1989 بعد نتایج کنکور در مانشت عضو شد!
سخت نگیرید برادر .. دیگه خودتون داوطلب شدید باید با قصّه ها بسازید Tongue

داستان مانشت - Eternal - 19 بهمن ۱۳۹۲ ۰۹:۴۷ ب.ظ

یه جستجویی تو مانشت زد و از دوستاش اسم کتاب هایی که مورد نیاز بود رو پرسید و نوشت ، ای دل غافل تعداد درس هایی که نخونده بود خیلی زیاد بود باید کتاب هارو میخرید ، ولی پول کافی نداشت، ....

(من قبلا این داستانو خونده بودم و شریک شده بودم تو داستان منوچ که شریف قبول شده بود ، چی شد که اینجوری شد Wink )

داستان مانشت - blackhalo1989 - 20 بهمن ۱۳۹۲ ۱۲:۵۶ ق.ظ

در نتیجه کتاب ها رو نخرید و بیخیال تحصیل شد و رفت سر کار. بعدش دید این کتابا که به کارش نمیاد، برای همین همه کتاباشو تو مانشت اهدا کرد. بعدم که دیگه کتابی نداشت خیالش کامل راحت بود، رفت سر کار و زندگیشBig Grin

RE: داستان مانشت - انرژی مثبت - ۲۰ بهمن ۱۳۹۲ ۰۱:۰۳ ق.ظ

(۲۰ بهمن ۱۳۹۲ ۱۲:۵۶ ق.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  در نتیجه کتاب ها رو نخرید و بیخیال تحصیل شد و رفت سر کار. بعدش دید این کتابا که به کارش نمیاد. برای همین همه کتاباشو تو مانشت اهدا کرد. بعدم که دیگه کتابی نداشت خیالش کامل راحت بود، رفت سر کار و زندگیشBig Grin
Big GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin