تالار گفتمان مانشت
داستان مانشت - نسخه‌ی قابل چاپ

صفحه‌ها: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳
داستان مانشت - Breeze - 20 بهمن ۱۳۹۲ ۱۰:۴۳ ق.ظ

چند روز بعد ناراحت از اینکه چرا باز جوگیر شده و مغز پروانه خورده و کتاباش و اهدا کرده ، پِیج به پِیج مانشت رو میگشت ببینه بازم کسی رو پیدا میکنه که کتاباشو فی سبیل الله اهدا کنه یا نه ..
تا اینکه یه روز دید یکی از بچه ها آگهی اهدای کتاباشو زده . سریع دست به کار شد و بهش ایمیل زد و طرف هم قبول کرد و کتابا رو واسش فرستاد ..
حالا باز منوچ مونده بود و کلی کتاب نخونده و کنکوری که ۵ ماه دیگه شروع میشد...
Wink

داستان مانشت - blackhalo1989 - 20 بهمن ۱۳۹۲ ۰۳:۴۲ ب.ظ

blackhalo1989 که انقدر سست عنصر نیست که. تصمیم میگیره انجام میده. الانم تصمیم گرفته کار کنه.

داستان مانشت - Breeze - 21 بهمن ۱۳۹۲ ۰۹:۲۸ ق.ظ

دقیقا نکته ی اصلی همین سست عنصر نبودن دوستمون بود ! بنده خدا قبل از اینکه تصمیم بگیره کار کنه تصمیم گرفته بود درس بخونه Big GrinBig Grin

داستان مانشت - blackhalo1989 - 05 خرداد ۱۳۹۴ ۱۰:۵۵ ق.ظ

منوچ سربازیه. دیشبم سر پست بوده.

داستان مانشت - Menrva - 10 مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ

...............