تالار گفتمان مانشت
داستان مانشت - نسخه‌ی قابل چاپ

صفحه‌ها: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳
RE: داستان مانشت - mengan - 18 آبان ۱۳۸۹ ۱۲:۲۰ ق.ظ

(۱۷ آبان ۱۳۸۹ ۱۰:۵۵ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط:  این هکر بخت برگشته وقتی درب رو باز کرد و اومد تو یه درد ناجوری رو پس سرش احساس کرد ودیگه چیزی نفهمید. بله ماهی تابه ای بود که همسر گرامی کوبیده بود تو سرش. چشم که باز کرد دید تو بیمارستانه دستشم با دستبند زدن به میله تخت. اما داوطلب محترم کنکور ما که دید اوضاع و احوال اینجوریه فکری بسرش زد.....

Fardad-A جان من کی داستان را تموم کردم ...دستت درد نکنه جریا داستان را عوض می کنی )
حالا این داوطلب پشت کنکوری ما از همون روباتی که داشت، تصمیم گرفت از آن استفاده کنه و با توجه به اینکه دیگه کاری از دستش بر نمی امد شروع کرد به نوشتن یک ویروس تا کنترل آن ربات را به طور کامل(باز هم تاکید می کنم به طور کامل) در اختیار بگیره و موفق هم شد و بعد آمد ...

پ.ن‌: مدیر سایت مانشت هم تصمیم گرفت که این چند نفری را که بجای اینکه برای کنکور بخوانند شروع به داستان نویسی کرده اند را از مانشت shift+delete کند تا شاید آنها به خود یک تکانی بدهند و برای کنکور بخوانند Big Grin

داستان مانشت - r_azad - 18 آبان ۱۳۸۹ ۰۷:۲۷ ق.ظ

بابا خدائیش شماها کنکور دارین.Dodgy بشینین درس بخونید‌، بذارید تا دکتر هممون رو shift+delete نکرده من خودم یه جوری سروته داستان رو هم میارم.(نگران نباشین من سال دیگه کنکور دارم)Smile

RE: داستان مانشت - sama2010 - 18 آبان ۱۳۸۹ ۰۹:۴۰ ق.ظ

(۱۸ آبان ۱۳۸۹ ۱۲:۲۰ ق.ظ)mengan نوشته شده توسط:  
(17 آبان ۱۳۸۹ ۱۰:۵۵ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط:  این هکر بخت برگشته وقتی درب رو باز کرد و اومد تو یه درد ناجوری رو پس سرش احساس کرد ودیگه چیزی نفهمید. بله ماهی تابه ای بود که همسر گرامی کوبیده بود تو سرش. چشم که باز کرد دید تو بیمارستانه دستشم با دستبند زدن به میله تخت. اما داوطلب محترم کنکور ما که دید اوضاع و احوال اینجوریه فکری بسرش زد.....

Fardad-A جان من کی داستان را تموم کردم ...دستت درد نکنه جریا داستان را عوض می کنی )
حالا این داوطلب پشت کنکوری ما از همون روباتی که داشت، تصمیم گرفت از آن استفاده کنه و با توجه به اینکه دیگه کاری از دستش بر نمی امد شروع کرد به نوشتن یک ویروس تا کنترل آن ربات را به طور کامل(باز هم تاکید می کنم به طور کامل) در اختیار بگیره و موفق هم شد و بعد آمد ...

و با خودش فکر کرد به گذشته اش و به زمانی که ازدست داده بود‌، در حالیکه از ناراحتی به خودش می پیچید بلند شد ‌، خشم رو می شد تو مشتهای گره کرده اش و چشمان خون آلودش دید رفت بالای قله اورست و با تمام توانی که داشت داد زد‌: بسه‌، ولم کنین‌، خستم کردید‌، تکلیفمو مشخص کنین دیگه....

RE: داستان مانشت - sama2010 - 18 آبان ۱۳۸۹ ۱۰:۴۱ ق.ظ

(۱۸ آبان ۱۳۸۹ ۱۰:۲۴ ق.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط:  بره اورست و برگرده(البته اگه برگرده)به کنکور سال بعد هم نمیرسه. Sad
لا اقل بگید رفت تا توچال و برگشت. من پیشنهاد میدم از یکی از این داستان نویسهای مشهور دعوت کنیم بیاد یه دوره داستان نویسی هم بذاره تو بسته . Big Grin

یارو اونقدر ناراحت بود یه دفعه چشمشو باز کرد دید رو اورسته زیاد سخت نگیرید..

RE: داستان مانشت - sama2010 - 18 آبان ۱۳۸۹ ۰۲:۲۰ ب.ظ

یک بار دیگه به گوشیش نگاه کرد اما نه درست بود‌، بدون توجه به اینکه چه جوری گوشیش آنتن داده و اس‌ام اس رو دریافت کرده خودشو از بالای اورست پرت کرد پایین ولی نیمه راه سقوط بود که...

RE: داستان مانشت - asemani - 18 آبان ۱۳۸۹ ۱۱:۳۰ ب.ظ

پستچیه گفت بابا کجایی دو ساعته دارم زنگ می زنم پسره کفت الان خودمو می رسونم(در اون زمان دستگاهی اختراع شده است که با یک دکمه و گفتن نام مقصد به مقصد میرسی) دکمرو زدو رسید در خونه دید همون پستچیس که سربه نیستش کرده بود پسره گفت تو زنده ای گفت اره من بخشیدمتون اومدم بسترو بهتون بدم قبلا اشتباهی شده بود پسره بسترو گرفتو رفت خونه اما از بد روزگار نگو اون برادر دو قولو پستچی بوده اومده انتقام بگیره خدا میدونه تو بسته چیه!!!!!!!! پسره تا در بسترو باز کرد ناگهان....

RE: داستان مانشت - sama2010 - 19 آبان ۱۳۸۹ ۰۹:۳۹ ق.ظ

دید که تو بسته یک سری مدارک تحصیلی قلابی بود خوب که نگاه کرد دید که مدارک برای شخص دیگه ای که حتماً الان بهش نیاز داره فوراً رفت دنبال پستچی اما به در نرسیده بود که از تو خیلبون صدای انفجار شنید...Huh

داستان مانشت - r_azad - 07 آذر ۱۳۸۹ ۰۹:۵۱ ب.ظ

... ولی یهو برگشت دید خطای شنوایی بوده و صدا از اتاق خواب خودش بوده. برگشت تو خونه و دید ...

داستان مانشت - mosaferkuchulu - 05 بهمن ۱۳۸۹ ۱۰:۵۱ ب.ظ

وقتی نزدیک‌تر رفت دید ای واااااااااااای! صدا از اتاق خواب نیست کهههه!!!
ابگرمکن ترکیییییییدههههه!.....

داستان مانشت - sama2010 - 28 اسفند ۱۳۸۹ ۰۹:۱۹ ق.ظ

اولش کمی شوکه شد‌ام بعد..

داستان مانشت - mosaferkuchulu - 17 فروردین ۱۳۹۰ ۰۸:۵۸ ب.ظ

یهو دیدم همه‌ی آشپزخونه رو داره آب می گیره!سریع دویدم و ....

داستان مانشت - hadi8963 - 18 فروردین ۱۳۹۰ ۱۱:۱۸ ب.ظ

ابگرمکون تو سال ۲۶۰۰ چی کار میکنه همه چیز خیلی قبل‌تر تموم شده بود اخه دنیا به اخرش رسیده بود و امام زمان هم ظهور کرده بود این بود که بچه‌ها هواسشون به گذر وقت نبود
کاشکی این جریانا کسی شروع نمی کرد ولی حالا که شروع کردین من تمومش می کنم هرکی ادامه مطلب من مطلب بنویسه خدا یه کاری کنه که کنکور قبول نشه از ته دل گفتم کاری نکنید که دامنتونا بگیره

داستان مانشت - hadi8963 - 18 فروردین ۱۳۹۰ ۱۱:۱۸ ب.ظ

ابگرمکون تو سال ۲۶۰۰ چی کار میکنه همه چیز خیلی قبل‌تر تموم شده بود اخه دنیا به اخرش رسیده بود و امام زمان هم ظهور کرده بود این بود که بچه‌ها هواسشون به گذر وقت نبود
کاشکی این جریانا کسی شروع نمی کرد ولی حالا که شروع کردین من تمومش می کنم هرکی ادامه مطلب من مطلب بنویسه خدا یه کاری کنه که کنکور قبول نشه از ته دل گفتم کاری نکنید که دامنتونا بگیره

RE: داستان مانشت - mengan - 13 خرداد ۱۳۹۰ ۱۲:۲۲ ق.ظ

(۱۷ فروردین ۱۳۹۰ ۰۸:۵۸ ب.ظ)mosaferkuchulu نوشته شده توسط:  یهو دیدم همه‌ی آشپزخونه رو داره آب می گیره!سریع دویدم و ....

رفت که کمک بگیره یک دفعه یکی از دوستانش به او خبر داد که نتایج اولیه آزمون ارشد اعلام شده و رفت که نتیجه خودش را نگاه کنه و وقتی که وارد سایت شد و کارنامه اش را نگاه کرد دید که رتبه اش ۴۹۴۱( بچه‌ها این نکته را بگویم که این رتبه آخرین فرد مجاز امسال بوده Big Grin) شده و یک دفعه ...

داستان مانشت - malekinasab - 07 تیر ۱۳۹۰ ۱۰:۰۴ ب.ظ

یک دفعه که داشت کارنامه اعمالشو نگاه می کرد یه هو از فرط بدبختی چشمام تیره شد واشک از چشماش سرازیر شدو نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت خوشحال به خاطر اینکه رتبه ای رو کسب کرده که هیجکی نتونسته این افتخار رو کسب کنه وناراحت به خاطره اینکه باید دوباره بخونه با تمام ناامیدی اومد سایت مانشت دید آگهی دادن برای موسسه پارسه یهو موس از دستش در رفت وروش کلیک کرد.......