صفحه‌ها: ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ ۱۴ ۱۵ ۱۶ ۱۷ ۱۸ ۱۹ ۲۰ ۲۱ ۲۲ ۲۳ ۲۴ ۲۵ ۲۶ ۲۷ ۲۸ ۲۹ ۳۰ ۳۱ ۳۲ ۳۳ ۳۴ ۳۵ ۳۶ ۳۷ ۳۸ ۳۹ ۴۰ ۴۱ ۴۲ ۴۳ ۴۴ ۴۵ ۴۶ ۴۷ ۴۸ ۴۹ ۵۰ ۵۱ ۵۲ ۵۳ ۵۴ ۵۵ ۵۶ ۵۷ ۵۸ ۵۹ ۶۰ ۶۱ ۶۲ ۶۳ ۶۴ ۶۵ ۶۶ ۶۷ ۶۸ ۶۹ ۷۰ ۷۱ ۷۲ ۷۳ ۷۴ ۷۵ ۷۶ ۷۷ ۷۸ ۷۹ ۸۰ ۸۱ ۸۲ ۸۳ ۸۴ ۸۵ ۸۶ ۸۷ ۸۸ ۸۹ ۹۰ ۹۱ ۹۲ ۹۳ ۹۴ ۹۵ ۹۶ ۹۷ ۹۸ ۹۹ ۱۰۰ ۱۰۱ ۱۰۲ ۱۰۳ ۱۰۴ ۱۰۵ ۱۰۶ ۱۰۷ ۱۰۸ ۱۰۹ ۱۱۰ ۱۱۱ ۱۱۲ ۱۱۳ ۱۱۴ ۱۱۵ ۱۱۶ ۱۱۷ ۱۱۸ ۱۱۹ ۱۲۰ ۱۲۱ ۱۲۲ ۱۲۳ ۱۲۴ ۱۲۵ ۱۲۶ ۱۲۷ ۱۲۸ ۱۲۹ ۱۳۰ ۱۳۱ ۱۳۲ ۱۳۳ ۱۳۴ ۱۳۵
از طرف مدرسه به پسر داییم گفتن برو درباره ی "عمه ی
عطار" تحقیق بنویس ، کل فامیل رو بسیج کرده که درباره
ی "عمه ی عطار" مطلب جمع کنن آخرشم به هیچ جا
نرسیدیم! اصلا هیچ منبعی درباره ی خانواده ی پدری عطار
پیدا نمیشد. زن داییم رفته مدرسه داد و بیداد که این چه
تحقیقی به بچه ی مردم میدین! عمه ی عطار به چه درد
بچه میخوره آخه!
مدیر مدرسه هم گفته خانم موضوع تحقیق اصلا "عمه ی
عطار"نبوده "ائمه ی اطهار" بوده!!
به احمقه می گن تا حالا معجزه دیدی؟ می گه آره، رفتم بانک در به اذن خدا باز شد!
سلامتی استادی که سرجلسه امتحان دید برگم سفیده،اومددرگوشم گفت نگران چی هستی؟اسمتو بنویس بقیش بامن!
.
..
(ولی حیف بیدارشدم بقیه خوابمو ندیدم...
بیماری یخچال گرایی نوعی بیماری روانیست که فرد را تحریک به باز کردن درب یخچال می‌کند ، در حالی که نه تشنه است ، نه گرسنه است ، و نه اصلا میداند که چه می‌خواهد.
از علائم این بیماری این است که فرد از اتاقش خارج میشود سرگردان راه آشپزخانه را در پیش می‌گیرد درب یخچال را باز می‌کند چیزی بر نمیدارد درب را می‌بندد این بیماری به وفور در میان متولدین دهه‌های ،۶۰ و ۷۰ به چشم می‌خورد
انقده اس ام اس های ایرانسل رو نخونده پاک کردم ، لج کرده ! زنگ میزنه دیگه حرفاشو بهم میزنه !
الان شما اگه همینطوری بیکار هم نشسته باشید تو خونه
از نظر پدر و مادرتون ، بچه همسایه یا بچه فامیل بهتر از شما بیکار میشینه !
(۱۸ فروردین ۱۳۹۱ ۰۱:۵۷ ق.ظ)fo-eng نوشته شده توسط: الان شما اگه همینطوری بیکار هم نشسته باشید تو خونهخداییش... ۲۳ سال از عمرم گذشت...هنوز نفهمیدم این بچّه های مردم کیا بودن که تو همه کاری از من موفق ترن ؟؟؟؟!!
از نظر پدر و مادرتون ، بچه همسایه یا بچه فامیل بهتر از شما بیکار میشینه !
یه روز بازرس میره به یه گاوداری میپرسه غذایی که به این گاوا میدین چی هستن؟ رئیس گاوداری میگه ما به اینا هر چی دستمون بیاد بهشون میدیم. بازرس میگه اینا بهداشتی نیستن جریمشون میکنه. بازرس میره فردا میاد، بازم میپرسه غذای این گاوا چیه ؟ میگه ایندفعه چلو کباب و بریونی بهشون می دم. میگه اینا که غذای گاو نیستن. بازم جریمش می کنه. شد روز سوم بازرس میره به همون گاوداری و بازم میگه به این گاوا غذا چی میدین بخورن؟ رئیس بهش میگه ۵۰۰۰ تومن دادم به هر کدوم هر چیزی میخوان برن بخرن و کوفت کنن
مسخره ترین سوالی که میشه از یکی پرسید:
میتونم بهت اعتماد کنم ؟!
در تاریخ حتی یک مورد هم جواب منفی ثبت نشده !
(۱۸ فروردین ۱۳۹۱ ۰۳:۲۸ ب.ظ)fo-eng نوشته شده توسط: مسخره ترین سوالی که میشه از یکی پرسید:پَ نَ پَ ... نمی تونی !!
میتونم بهت اعتماد کنم ؟!
هیچی مثل این مساله رو اعصاب من نمیره که : با یه نفرخداحافظی کنم، بعد هم مسیر بشیم... بعد کنار هم هی راه بریم... بعد من سرعتم رو کم و زیاد کنم که بیشتر از این ضایع نشیم!!!!|
دوغ قبول
شیرکاکائو قبول
آبمیوه پاکتى قبول
اصلا نوشابه هم قبول
آب معدنى رو دیگه برا چى تکون میدى؟
به یارو میگن چرا سرت رو خیس نکرده شامپو میزنی؟ میگه اگه سواد داشته باشی نوشته مخصوص موهای خشک!!!؟
***
دیشب یه پشه رو گوشه اتاق خِفت کردم ، اومدم بزنمش، نتونستم ، فهمیدم خون من تو رگهاش جریان داشته ، بهم گفت بابایــــــــــی !!! نشستیم گوشه اتاق دوتایی تا صبح گریه کردیم !!! چه شبی بود ... به من گفت بابایـــــی ... الهی بابایـــــــــــی برات بمیره...
طرف می گفت دوست دارم بچه م پسر باشه که نسل بابام باقی بمونه ! انگار باباش یوز پلنگ مازندرانه یا سمندر لرستان !
غضنفر دیر میرسه مدرسه ، معلم میگه دوباره چرا دیر اومدی ؟
میگه : خواب فوتبال میدیدم ، بازی به وقت اضافه و پنالتی کشید
سلام به همگی این جمله طنز نیست از یک فیلم یادم بود شاید برای شما جالب باشه
به جای گفتن اینکه، بگید بی‌خیالش
میتونید بگید
بزن،بیخ خیالش
براثر شوخى یک احمق ۵۰ نفر کشته شدن.!! پس از تحقیقات پلیس متوجه شدند که احمقه چشماى راننده اتوبوس را گرفته بود و بهش گفته، اگه گفتى من کیم؟
کسی نزد ملا رفت و به او گفت: موی سرم درد می کند دارویی بده تا خوب شوم.
ملا از او پرسید:امروز چه خوردی؟ مرد گفت: نان و یخ؟!
ملا گفت : برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد می ماند نه دردت!؟
---------
یکروز ملانصرالدین وارد اطاق بچه کوچکش شد و دید که او در حال گریه کردن است. ملا ناراحت شد جلو رفت و دستی بر سر بچه اش کشید و گفت: برای چه گریه میکنی؟ بچه ملا همانطور گریه کنان گفت: هیچی پدرجان .... تنها بودم و برای خودم قصه میگفتم ولی در قصه ام دیو داشت ترسیدم بیاید مرا بخورد.