تالار گفتمان مانشت
جک و طنز - نسخه‌ی قابل چاپ

RE: جک و طنز - Masoud05 - 16 مرداد ۱۳۹۰ ۰۲:۲۱ ق.ظ

(۱۶ مرداد ۱۳۹۰ ۰۱:۲۹ ق.ظ)مورتن نوشته شده توسط:  وقتی تو مملکتمون مسولین بی ضابطه برای کاری که صلاحیتشو ندارن انتخاب میشن دیگه چه انتظاری دارید از یک سایت که معلوم نیست براساس چه معیاری غلاف حذف و طرد رو به بعضی افراد میده اونهم به خاطر یک دلیل . سایت خودمه دلم میخواد اینجوری باشه و این ادمین باشه.
موضوع جک قشنگ بود اما یه اشکالاتی هم داشت‌، بهتره من و شما اول فکر کنیم و بعد قضاوت کنیم و نظرمون رو بگیم

RE: جک و طنز - nimaaa - 16 مرداد ۱۳۹۰ ۰۲:۲۵ ق.ظ

(۱۶ مرداد ۱۳۹۰ ۰۱:۴۹ ق.ظ)Potential نوشته شده توسط:  نه جدی .... این جک ای که ساعت ۱:۱۹ صبح ارسال کردی‌، خیلی خیلی بامزه بود. ابتکارت عالیه .

این جک قبلا تو تایپیک بود‌، ابتکاری به خرج ندادم‌، واسه قضاوت گذاشته بودم‌!
خیلی جک‌ها با مزه هستند اما به نظرم عرف این سایت ایجاب میکنه که واسه هر جکی مناسب نیست .
حتی تو آزادترین کشورهای دنیا هم بر جسب سطح خودشون‌، خیلی چیزها رو رعایت می کنند !

دیگه این بحث رو ادامه ندیم .

RE: جک و طنز - summer_66 - 16 مرداد ۱۳۹۰ ۰۹:۲۳ ق.ظ

به یکی میگن اگه تو دریا کوسه بهت حمله کنه چکار می کنی؟ می گه می رم بالای درخت .می گن‌: تو دریا که درخت نیست یارو می گه: مجبورم می فهمی ؟ مجبورررررم Big Grin

اینم برای تلطیف فضا Tongue

RE: جک و طنز - موج - ۱۶ مرداد ۱۳۹۰ ۰۷:۳۷ ب.ظ

(۱۶ مرداد ۱۳۹۰ ۰۹:۲۳ ق.ظ)summer_66 نوشته شده توسط:  به یکی میگن اگه تو دریا کوسه بهت حمله کنه چکار می کنی؟ می گه می رم بالای درخت .می گن‌: تو دریا که درخت نیست یارو می گه: مجبورم می فهمی ؟ مجبورررررم Big Grin

اینم برای تلطیف فضا Tongue

یه نفر داشته هی سطل ماست توی دریا خالی میکرده
میان ازش میپرسن داری چه کار میکنی؟
میگه میخوام دوغ درست کنم
میگن اینچوری که نمیشه
میگه میدونم ولی اگه بشه هم چی میشه

جک و طنز - ملیکا - ۱۷ مرداد ۱۳۹۰ ۱۲:۳۷ ب.ظ

غضنفر میره پرنده فروشی طوطی بخره یه جغد میکنن تو پاچش. میاد خونه بعد یه مدتی دوستش میاد پیشش میگه: طوطیت حرف هم میزنه؟ میگه: حرف نمیزنه، خوب دقت میکنه!!

RE: جک و طنز - summer_66 - 17 مرداد ۱۳۹۰ ۰۸:۳۸ ب.ظ

از یکی میپرسن فرق کچل با هواپیما می دونی چیه؟ میگه بابا ما سرمون میشه. کچل که اصلا فرق نداره‌، هواپیما هم نکته انحرافیه Tongue

RE: جک و طنز - summer_66 - 18 مرداد ۱۳۹۰ ۰۶:۵۶ ب.ظ

یارو داشت واسه دوستش تعریف میکرد: آره، چند وقت پیش داشتم توی جنگل می رفتم، که یک دفعه یک شیر وحشی بهم حمله کرد، منم نتونستم فرار کنم اونم منو گرفت و خورد.
دوستش میگه: آخه چطوری میشه؟ تو که الان زنده ای و داری زندگی می کنی!!
یارو میگه: ای بابا، کدوم زندگی؟ تو هم به این میگی زندگی Exclamation

RE: جک و طنز - summer_66 - 19 مرداد ۱۳۹۰ ۱۱:۴۷ ق.ظ

یارو ۲ تا دزد میگیره زنگ میزنه به ۲۲۰ Big Grin

جک و طنز - malekinasab - 19 مرداد ۱۳۹۰ ۱۲:۰۹ ب.ظ

یه روز اینشتین و نیوتن داشتن با هم قایم موشک بازی می کردن. انیشتن چشم می ذاره و نیوتن میره پشت سر انیشتن یه مربع به ضلع یک متر می کشه و توی اون مربع می ایسته!
وقتی شمارش انیشتن تموم میشه بر می گرده و نیوتن رو می بینه! میگه: نیوتن! سوک سوک!
نیوتن میگه: من نیوتن نیستم! الان ثابت می کنم: مساحت این مربع ۱ متر در ۱ متر میشه ۱ متر مربع و من هم که روی این مربع ایستادم!
بنابراین نیوتن بر متر مربع میشه پاسکال
تلویزیون داشته گل خداداد عزیزی رو به استرالیا نشون میداده، فلانی تماشا می‌کرده. دو سه بار که صحنه آهسته گل رو نشون میدن، فلانی شاکی میشه، میگه: ‌حالا اونقدر نشون بده تا اون دروازه بان بگیردش!
رئیس: خجالت نمی‌کشی تو اداره داری جدول حل می‌کنی؟ کارمند: چکار کنیم قربان، این سروصدای ماشینها که نمی‌ذاره آدم بخوابه!

جک و طنز - مورتن - ۱۹ مرداد ۱۳۹۰ ۰۹:۵۴ ب.ظ

یه روز یه دختره از بالای یه دره بسیار بزرک می افته تو دریا داشته غرق میشده، بعد آدما بالای دره جمع میشن هی بهم میگن چی کار کنیم کی حاضره بپره نجاتش بده، هیچکی حاضر نمیشده چون ارتفاع خیلی زیاد بوده یهو وسط اینهمه بحث یه یارو بدون حرف شیرجه میزنه تو آب و دختررو نجات میده. بعد که میاد بیرون، خبرگزاریها و غیره میان سراغش میگن انگیزت از نجات این دختر چی بود، میگه اول بذارین اون بیشرفی که منو هل داد رو پیدا کنم بعد میام میگم. Tongue

جک و طنز - ملیکا - ۲۰ مرداد ۱۳۹۰ ۰۲:۲۰ ب.ظ

غضنفر میره استادیوم، جای اینکه فوتبال نگاه کنه مرتب سمت راست و چپ بالای سرش رو با تعجب نگاه می کرده! بهش میگن: چرا فوتبال نگاه نمیکنی؟ میگه: دنبال کلمه زنده میگردم .

--------------------------------

غضنفر میره تو صف نونوایی، شاطره میگه: نون تا اینجا بیشتر نمی‌رسه، بقیه برن. غضنفر میگه: ببخشید میشه جمع‌تر وایسین نون به ما هم برسه .

RE: جک و طنز - summer_66 - 20 مرداد ۱۳۹۰ ۰۴:۰۶ ب.ظ

یارو سکه میندازه صندوق صدقات ٬ سوارش میشه Big Grin

RE: جک و طنز - summer_66 - 21 مرداد ۱۳۹۰ ۱۲:۳۶ ب.ظ

یه یارو زنگ میزنه پیتزا فروشی میگه یه پیتزا می خواستم. فروشنده میگه . به نام ... ؟ یارو میگه . آخ آخ . ببخشید .به نام خدا , یه پیتزا می خواستم Big Grin

RE: جک و طنز - summer_66 - 22 مرداد ۱۳۹۰ ۰۱:۳۳ ب.ظ

از طرف می پرسند چرا پرنده‌ها زمستان از شمال به جنوب پرواز می کنن ؟ میگه‌: آخه من امتحان کردم..... پیاده خیلی راهه Exclamation

جک و طنز - انرژی مثبت - ۲۵ مرداد ۱۳۹۰ ۰۷:۵۹ ب.ظ

اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بی هوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم.
مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم.
اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی‌ترسی؟
مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.
اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟
مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم.
اسکندر با خشم می‌پرسد: رهبرتان، بزرگتان؟
مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.
اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.
لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!
اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند، با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند.
اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟
پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمتگزار این مردم هستم.
اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟
پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خوب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!
اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟
پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.
اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد! من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم.
پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.
اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا می‌روم.
پیرمرد می گوید: بپرس!
اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟
پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!
اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!
پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!
از او چند سوال می‌کنیم:
چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟
چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟
برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چه قدر وقت برای آن گذاشتی؟
او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا می‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!
بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!
یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!
بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!
اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد: هیچ‌گونه تعدی به مردم نکنند و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود!

نامه‌ی عاجزانه‌ی کارمند برای رئیس

Dear Bo $$

In thi$ life, we all need $ome thing mo$t de$perately. I think you $hould be under$tanding of the need$ of u$, worker$ who have given $o much $upport including $weat and $ervice to your company. I am $ure you will gue$$ what I mean and re$pond

$oon.


Your$ $incerely,

$teven


The next day, the employee received this letter of reply:


I k NO w you have been working very hard. NO wadays, NOthing much has changed. You must have NO ticed that our company is NOt doing NO ticeably well as yet. NOw the newspaper are saying the world`s leading eco NOmists are NO t sure if South Africa may go into a NO ther recession. I have NO thing more to add NOw. You k NOw what I mean .


Yours truly,
Manager

NOrman

منبع:۳jokes.com