تالار گفتمان مانشت
نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی - نسخه‌ی قابل چاپ

نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی - mohamad_62 - 23 خرداد ۱۳۹۲ ۰۹:۲۰ ب.ظ

سلام.
این داستانو که مینویسم به نقل از یه دختر خانومه. لطفا بخونیدش و در پایان نظر خودتونو بگید. ممنون
تابستون پارسال بود که عقد کردیم. همسرم تقریبا ۵ سالی ازم بزگتره. نسبت فامیلی خیلی دوری با هم داریم. یعنی جوری که من و همسرم تا روز قبل از خواستگاری هیچوقت همدیگرو ندیده بودیم.
همسرم تحصیلاتش دیپلم و من لیسانس. من عقیدم این بود که همه چیز که تحصیلات نمیشه اگه خواستگارم ملاکهایی رو که من واسه یه همسر ایده آل در نظر دارمو داشته باشه میتونه گزینه مناسبی واسه ازدواج باشه.
ما با هم یه چند جلسه ای که خونمون میومدن صحبت کردیم همه چیز خیلی خوب بود تو خیلی از موارد با هم تفاهم داشتیم . خونواده هامونم خیلی از همدیگه خوشون اومده بود. خلاصه بهونه ا ی از سمت من واسه جواب رد دادن نبود.
یه ۲ ماهی گذشت. تو این مدت خیلی به هم علاقمند شده بودیم. طور یکه خیلی ها حسرت مارو میخوردن.
من همیشه خدارو شکرگزار بودم که همسرخوبی نصیبم کرده.
با اینکه سطح تحصیلاتش ازم پایین تر بود اما همیشه تشویقم میکرد که ادامه تحصیل بودم.
یه ۲ماهی گذشت. دیگه داشتیم کم کم جهیزیه رو جور میکردیم. آخه تصمیم گرفته بودیم که تا چند ماه دیگه بریم سرخونه زندگیمون.
۲ ماه و اندی شد... یه چند روز بود رفتار همسرم به کلی تغییر کرده بود. تلفن هاش خیلی کم شده بود. طول تماس ها خیلی کوتاه بود. دیر به دیر میومد خونمون. تو این مدت چندباری دلیل این تغییر رفتاراشو ازش پرسیدم . میگفت یه مساله کاریه و درست میشه نگران نباش...
من دوسش داشتم. اونم اینو چند بار بهم گفته بود.اما هر روز که میگذشت اون با رفتارش بیشتر آزارام میداد. حتی بهش گفتم یه مساله کاری هر چقدرهم حاد باشه نمی تونه دلیل محکمی باشه واسه این طرز رفتارت با من. چون اگه واقعا دلیلش همین بود خوب با خودش میگفت من یکیو دارم که میتونم باهاش حرف بزنم و لااقل یه بیرونی برم باهاش تا حالو هوام عوض شه.. خدا هم بزرگه بالاخره درست میشه....
یه شب که داشتم از کلاس برمیگشتم تصمیم گرفتم برم باهاش حرف بزنم و بهش بگم که آخه تو چته؟ من از این رفتارت از این کم محلیات خسته شدم و ....
قبل رفتنم بهش زنگ زدم اونم بهم گفت آره فکر خوبیه بیا تا باهم حرف بزنیم.
اون شب قیافش خیلی عصبی بود حتی جواب سلامم نداد. یه جورایی ازش ترسیده بودم...
همش با خودم میگفتم چرا اینجوری شده؟؟
اولش گوشیمو ازم خواست منم بدون هیچ معطلی بهش دادم. یه چند دقیقه ای گذشت بهم گفت بگو که کی تو زندگیته؟؟؟؟ من داشتم شاخ درمیاوردم. خدا ی من یعنی چی این حرف؟؟!!!
قبلش گفتم که خیلی ها به ما حسادت میکردن. گفتم حتما کسی هست که داره پاپوش درست میکنه این وسط. میخواد یه کاری کنه که زندگیمون بهم بریزه. چشم نداره خوشبختی مارو ببینه.
بهم گفت حرف آخرو اول بزن. بگو با کی بودی و از این حرفا...
خدایا من دختری نبودم که وصله ها به من بچسبن. من ۴ سال تو دانشگاه بودم به هیچکدوم از همکلاسی های پسرمون حتی سلامم نمیدادم. اصلا بهشون محل نمیذاشتم. هیچوقت تو زندگیم با کسی سروسری نداشتم. هیچ وقت تو چشم هیچ پسری نگاه نکردم(اینا تعریف نیست خدا میدونه که واقعیته) حالا همسر من داره منو اینطور مواخذه میکنه و اینجوری بهم بدوبیراه میگه!!!
بهش گفتم هیچوقت کسی تو زندگی من نبوده و نیست. کدوم به همه چیزی این حرفارو بهت زده توهم باورت شده؟ گفت من ازت مدرک دارم. خنده تمسخرآمیزی بهش کردمو گفتم مدرکتو رو کن ببینم گفت میزارم پیش چندتا بزرگتر...
تو پرانتز: من ۲ سال پیش که میخواستم واسه ارشد بخونم تو نت دنبال منابع بودم. یه وبلاگی رو پیدا کردم. که مربوط میشد به کنکوریهای ارشد. دیگه جزوه و کتابو اینطور چیزا بچه ها گذاشته بودن. من یه چندتایی ازاین کتابا+جزوه هارو خریدم. انصافا خوب بودن. مدیر وبلاگ خیلی خوب به بچه ها مشاوره میداد. آدرس ایمیل و تلفنشم گذاشته بود تا هرکس برای دریافت جزوه ها اون مبلغی رو که پرداخت کرده بهش ایمیل بزنه تا واسش بفرسته. منم جزوه هارو از این طریق ازش خریدم.آخه تو شهرستان این کتابا اصلا گیر نمیومد.
من از طریق تلفن و پیام کوتاه هم در رابطه با جزوه ها و کامل یا ناقص بودنشون و مشاوره باهاش
یه چندباری ارتباط داشتم. فقط همین
اینو هم به همسرم گفتم. حالا اون فقط این موضوع رو بهانه کرده که تو دوست پسر داشتی. تو دروغ میگی اصلا ندیدیش. شما همش با هم بودین. و از این حرفا...
آهان راستی این خانوم میگه که: حدود ۲ سال پیش یکی از دوستام که رشتش با من یکی نبود یکی از هم رشته ایهاش ازش خوشش اومده بوده و قصد ازدواج باهاش داشته. یه روز که اینو بهم گفت. گفت که قرار شده بیشتر همدیگرو بشناسیم تا ببینیم مناسب هم هستیم یا نه. یه روز که قرار بود باهم برن بیرون ازم خواست که منم باهاش برم تا تنها نباشه منم که نیتم خیر بود باهاش رفتم.
وقتی دیدم همسرم تا این اندازه داره پافشاری میکنه و میگه که من از تو چیزایی شنیدم . من یاد این موضوع افتادم و با خودم گفتم شاید کسی منو اون روز همراه اونا دیده و حالا تصادفا از آشناهای همسرم دراومده و قضاوت نادرستی کرده بخاطر همین اینو هم بهش گفتم.
حالا بهونش بدتر شده که اون آقایی که میگی با دوستت قرار بوده باهم ازدواج کنن داری دروغ میگی و اون دوست تو بوده...
خلاصه تقریبا یه سالی میشه که گذاشته رفته و حرفش اینه که باید از هم جداشیم...
خیلی ازش خواستم که باهم منطقی حرف بزنیم حتی باهم یه چندباری پیش مشاور رفتیم اما لجباز تر از این حرفاست...
خونوادش هم اصلا دخالتی نمیکنن. تو این مدت اصلا ازشون خبری نیست که نیست.
حالا به نظر شما حق با کیه؟
با این خانوم یا همسرش؟؟؟
اون یه ساله که صبر کرده تاشاید سرعقل بیاد. آیا به صبرش ادامه بده؟؟؟ یا....
این خانوم میگه خسته شدم از این بلاتکلیفی . اما یه چیز دیگه هم میگه. میگه نمیدونم چرا هنوزم دوسش دارم. میگه دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط. میگه حق من این نبود.شرمنده از این که طولانی شد. یا علی

RE: حق من این نبود!!! - SaMiRa.e - 23 خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۳۸ ب.ظ

تنها مطلبی که میشه گفت این هست که سوظن و شک داشتن برای هردو طرف خیلی بده ،
و این مورد که هنوز اول راه هستند و وارد زندگی هم نشدند .
یکسال هم گذشته و آقا هیچ تلاشی برای برطرف کردن سوظنشون نکرده ؟!!

حق من این نبود!!! - انرژی مثبت - ۲۳ خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۴۸ ب.ظ

به نظرم من به یه مشاور مراجعه کنند. من برداشتم اینه که ازدواج کردند. اگر ازدواج کرده باشن خیلی فرق می کنه تا این که دوران نامزدی باشه. چون این که دو ماه بعد از ازدواج یا اشنایی همسرشون همچین شکی کردند و تا بحال هم روش پافشاری می کنند، کار رو سخت می کنه. به نظرم یکی از پایه های مهم زندگی اعتماده.

کلا قضیه مشکوکه (یعنی به نوعی همسرشون تمایلی به ادامه یا تشکیل این زندگی ندارند و بهونه هست) یا این که همسرشون خیلی سوظن دارند که در هر دو صورت باید بیشتر روی این مساله فکر کرد.

حق من این نبود!!! - ۵۹soldier - 23 خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۵۳ ب.ظ

بدترین چیز سوظنه و مهم ترین چیز اعتماد ...
هر چه جلوتر هم برود احتمال بدتر هم می شود ... پسره که انقدر بی منطقه رفته رفته بهانه میگیرد که دختره می خواهد خارش کند و عقائدش رو مثلا به پسره تحمیل کند و از این حرف ها چون دختره بیشتر درس خونده ....
هستن مردها و زنانی که با اختلاف تحصیلاتی میتونن کنار بیان ولی خیلی نیستن ...

RE: حق من این نبود!!! - atenaa - 24 خرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۰۶ ق.ظ

(۲۳ خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۴۸ ب.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط:  ......

کلا قضیه مشکوکه (یعنی به نوعی همسرشون تمایلی به ادامه یا تشکیل این زندگی ندارند و بهونه هست)
....

با این قسمت از صحبتتون خیلی موافقم

نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی - esi - 24 خرداد ۱۳۹۲ ۰۱:۴۰ ق.ظ

من متن رو کامل نخوندم و فقط ۲و۳ خط اول رو خودنم. چون علاقه ای ندارم تو زندگی کسی سرک بزنم یا فضولی کنم تا صالا زیر و بمشو دربیارم
چند تا توصیه دوستانه در حد یه برادر و طبق تجربیات خودم : برای زندگی شخصی خودتون تصمیم بگیرید و تو این راه به هیچ وجه از توصیه های مجازی استفاده نکنید، الان کسی اینجا یه حرفی میزنه و البته داره نظر خودشو میگه و کاملا هم محترمه و ممکنه تو تصمیمات تو تاثیر بذاره، اما اون طرف با عدم آگاهی درست از زندگی شما و فقط اطلاعاتی در حد چند خط به شما توصیه ای کرده، اما این منطقی نیست. بهتر با کسانی که شما رو دقیق میشناسن صحبت کنید، بهترین دوست پدرو مادر هستن و همواره هم خیرخواه ترین افراد برای شما، بعدش اقوام نزدیک و بعدش دوستان و آشنایان. صحبت کردن با یه مشاوره هم خیلی عالیه ، شما باید ساعت ها باهاشون صحبت کنید و تمام شرایط ممکنه رو براش توضیح بدین نه در حد یه صفحه تو نت، بعد ایشون هم مطمئنا جهت حل مشکلات شما پیشنهادات سازنده رو طبق شرایط زندگی که براش توضیح دادین میگه.
من خودم به شخصه اعتقاد دارم، تو دنیا مجازی واقعا نمیشه زندگی خصوصی اقراد رو دخالت داد، چون آگاهی کامل نیست و این توصیه و پیشنهادات کاملا سطحی و گذری هستش. صحبت یه زندگیه نه یه کنکور و کلاس زبان.
با خودتون رو راست باشید، دنبال راه کارهای درست و منطقی باشید تا مشکلاتتون رو از طریق یه راه درست حل کنید، با حفظ حریم شخصی خودتون. از افراد مورد اطمینان مشاوره بگیرید و مشکل رو در میون بذارید تا دچار گمراهی یا شک و دودلی نشید.
ان شاالله مشکلتون به بزودی حل بشه
من احساس می کنم از این قبیل مشکلات مخصوصا تو تصمیمات ازدواج داره تو جامعه خیلی زیاد میشه، من که آمار و ارقام دقیق ندارم اما حس و شهوادی که دارم می بینم این رو میگه، به نظر من که خیلی از اینا ناشی از مشاوره های غیر منطقی افراد(مثل دوستان و رفیقان به ظاهر بامرام و لوتی، افراد مجازی و ...)، عدم آگاهی و برخورد صحیح با احساسات گذری، عدم توجه عمقی و دقیق به عواقب و آینده تصمیمی که میخواهد گرفته شود، مشکلات مالی که بسیار هم دخیل هست و همه می دونن و خیلی فاکتور های دیگه. واقعا نمی دونم آخرش چه میشه اما امیدوارم با کنترل احساسات و اتخاذ تصمیمات منطقی، مشاوره از افراد شایسته و کلیه کارهایی که حداقل در توان کنترل ما هستند، این مشکلات کاهش پیدا کنه و ان شاالله کسی دچار این مشکلات نشه در آینده.

RE: نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی - lafille - 18 تیر ۱۳۹۲ ۰۸:۲۱ ب.ظ

سلام
من اگه به جای این خانم بودم حتما به هم می زدم.با توجه به حرفهای این خانوم:

۱- ممکن هست این اقا می خواد به هم بزنه و این حرفها بهونه است.
۲- ممکن هست این آقا خیلی شکاک باشه.

در هر دو صورت به نظر من اگه این خانم و آقا با هم ازدواج کنن زندگی شون دوامی نداره، چون بین شون بی اعتمادی هست.حتی با اینکه پیش مشاور هم رفتن مشکل شون حل نشده.شاید یه جورایی بین شون اختلاف سطح فکری وجود داشته باشه.

هرچند که ما فقط جریان رو از زبان خانم شنیدیم.

RE: نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی - Maryam-X - 04 مهر ۱۳۹۲ ۱۱:۲۱ ب.ظ

یه جورایی ناراحت شدم از خوندن متن....SadSadSad
به نظر من تو این مرحله دیگه پافشاری خانم بر صلاحیتش تاثیری نداره هیچ...تاثیر منفی هم می ذاره. چرا که هرچه اصرار بیشتر بشه انکار مرد و یکدندگی اش بیشتر میشه.
پیشنهاد می کنم به جای این که خانم به مغزش فشار بیاره قبلا با چه کسانی نشست و برخاست می کرده.اول مخفیانه یه سرچی بزنه تو زندگی آقا که ببینه چه دختر دیگه ای تو زندگیش وارد شده که داره این جوری خانم را دک می کنه ...یا کدوم یکی از بستگان یا آشنایان گوشش را با ساز مخالف پر کرده.مثلا خانم حتما باید بپرسه از آقا که این اطلاعات را کی بهش رسونده؟؟؟؟ که در اون صورت انگشت اتهام به جهت مخالف می چرخه.

برخلاف نظریه دوستان به این راحتی طلاق را پیشنهاد نمی کنم.ازدواج که خاله بازی نیست که اگه دو تا بچه با هم قهر کردند اسباب بازی هاشون را بردارند و بازی را بهم بزنند.در ضمن با توجه به اینکه این دو نفر با هم عقد کردند ازدواج دوم خانم خیلی راحت نیست.اگر ازدواج اول با یه سوظن به هم خورده مرد ازدواج دوم دلایل محکمتری برای به هم زدن ازدواجش داره (میگه تو قبلا با یکی نامزد بودی!!)

در پایان اگر هنوز روزنه ای برای ادامه ی این ازدواج می بینید بهتره از بزرگ فامیل بخواهید که با پسر صحبت کنه و حرف ته دلش رو بخونه وازش بخواد که از خر شیطون بیاد پایین.

و بعد...
فقط به خدا توکل کنه....یه جاهایی حتی یوسف پیامبر هم نمی تونه معصومیت خودش رو به اثبات برسونه!کار فقط کار اوستا کریمه و بس

RE: نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی - KK.Leily - 08 مهر ۱۳۹۲ ۱۱:۱۶ ب.ظ

(۲۳ خرداد ۱۳۹۲ ۰۹:۲۰ ب.ظ)mohamad_62 نوشته شده توسط:  سلام.
این داستانو که مینویسم به نقل از یه دختر خانومه. لطفا بخونیدش و در پایان نظر خودتونو بگید. ممنون
تابستون پارسال بود که عقد کردیم. همسرم تقریبا ۵ سالی ازم بزگتره. نسبت فامیلی خیلی دوری با هم داریم. یعنی جوری که من و همسرم تا روز قبل از خواستگاری هیچوقت همدیگرو ندیده بودیم.
همسرم تحصیلاتش دیپلم و من لیسانس. من عقیدم این بود که همه چیز که تحصیلات نمیشه اگه خواستگارم ملاکهایی رو که من واسه یه همسر ایده آل در نظر دارمو داشته باشه میتونه گزینه مناسبی واسه ازدواج باشه.
ما با هم یه چند جلسه ای که خونمون میومدن صحبت کردیم همه چیز خیلی خوب بود تو خیلی از موارد با هم تفاهم داشتیم . خونواده هامونم خیلی از همدیگه خوشون اومده بود. خلاصه بهونه ا ی از سمت من واسه جواب رد دادن نبود.
یه ۲ ماهی گذشت. تو این مدت خیلی به هم علاقمند شده بودیم. طور یکه خیلی ها حسرت مارو میخوردن.
من همیشه خدارو شکرگزار بودم که همسرخوبی نصیبم کرده.
با اینکه سطح تحصیلاتش ازم پایین تر بود اما همیشه تشویقم میکرد که ادامه تحصیل بودم.
یه ۲ماهی گذشت. دیگه داشتیم کم کم جهیزیه رو جور میکردیم. آخه تصمیم گرفته بودیم که تا چند ماه دیگه بریم سرخونه زندگیمون.
۲ ماه و اندی شد... یه چند روز بود رفتار همسرم به کلی تغییر کرده بود. تلفن هاش خیلی کم شده بود. طول تماس ها خیلی کوتاه بود. دیر به دیر میومد خونمون. تو این مدت چندباری دلیل این تغییر رفتاراشو ازش پرسیدم . میگفت یه مساله کاریه و درست میشه نگران نباش...
من دوسش داشتم. اونم اینو چند بار بهم گفته بود.اما هر روز که میگذشت اون با رفتارش بیشتر آزارام میداد. حتی بهش گفتم یه مساله کاری هر چقدرهم حاد باشه نمی تونه دلیل محکمی باشه واسه این طرز رفتارت با من. چون اگه واقعا دلیلش همین بود خوب با خودش میگفت من یکیو دارم که میتونم باهاش حرف بزنم و لااقل یه بیرونی برم باهاش تا حالو هوام عوض شه.. خدا هم بزرگه بالاخره درست میشه....
یه شب که داشتم از کلاس برمیگشتم تصمیم گرفتم برم باهاش حرف بزنم و بهش بگم که آخه تو چته؟ من از این رفتارت از این کم محلیات خسته شدم و ....
قبل رفتنم بهش زنگ زدم اونم بهم گفت آره فکر خوبیه بیا تا باهم حرف بزنیم.
اون شب قیافش خیلی عصبی بود حتی جواب سلامم نداد. یه جورایی ازش ترسیده بودم...
همش با خودم میگفتم چرا اینجوری شده؟؟
اولش گوشیمو ازم خواست منم بدون هیچ معطلی بهش دادم. یه چند دقیقه ای گذشت بهم گفت بگو که کی تو زندگیته؟؟؟؟ من داشتم شاخ درمیاوردم. خدا ی من یعنی چی این حرف؟؟!!!
قبلش گفتم که خیلی ها به ما حسادت میکردن. گفتم حتما کسی هست که داره پاپوش درست میکنه این وسط. میخواد یه کاری کنه که زندگیمون بهم بریزه. چشم نداره خوشبختی مارو ببینه.
بهم گفت حرف آخرو اول بزن. بگو با کی بودی و از این حرفا...
خدایا من دختری نبودم که وصله ها به من بچسبن. من ۴ سال تو دانشگاه بودم به هیچکدوم از همکلاسی های پسرمون حتی سلامم نمیدادم. اصلا بهشون محل نمیذاشتم. هیچوقت تو زندگیم با کسی سروسری نداشتم. هیچ وقت تو چشم هیچ پسری نگاه نکردم(اینا تعریف نیست خدا میدونه که واقعیته) حالا همسر من داره منو اینطور مواخذه میکنه و اینجوری بهم بدوبیراه میگه!!!
بهش گفتم هیچوقت کسی تو زندگی من نبوده و نیست. کدوم به همه چیزی این حرفارو بهت زده توهم باورت شده؟ گفت من ازت مدرک دارم. خنده تمسخرآمیزی بهش کردمو گفتم مدرکتو رو کن ببینم گفت میزارم پیش چندتا بزرگتر...
تو پرانتز: من ۲ سال پیش که میخواستم واسه ارشد بخونم تو نت دنبال منابع بودم. یه وبلاگی رو پیدا کردم. که مربوط میشد به کنکوریهای ارشد. دیگه جزوه و کتابو اینطور چیزا بچه ها گذاشته بودن. من یه چندتایی ازاین کتابا+جزوه هارو خریدم. انصافا خوب بودن. مدیر وبلاگ خیلی خوب به بچه ها مشاوره میداد. آدرس ایمیل و تلفنشم گذاشته بود تا هرکس برای دریافت جزوه ها اون مبلغی رو که پرداخت کرده بهش ایمیل بزنه تا واسش بفرسته. منم جزوه هارو از این طریق ازش خریدم.آخه تو شهرستان این کتابا اصلا گیر نمیومد.
من از طریق تلفن و پیام کوتاه هم در رابطه با جزوه ها و کامل یا ناقص بودنشون و مشاوره باهاش
یه چندباری ارتباط داشتم. فقط همین
اینو هم به همسرم گفتم. حالا اون فقط این موضوع رو بهانه کرده که تو دوست پسر داشتی. تو دروغ میگی اصلا ندیدیش. شما همش با هم بودین. و از این حرفا...
آهان راستی این خانوم میگه که: حدود ۲ سال پیش یکی از دوستام که رشتش با من یکی نبود یکی از هم رشته ایهاش ازش خوشش اومده بوده و قصد ازدواج باهاش داشته. یه روز که اینو بهم گفت. گفت که قرار شده بیشتر همدیگرو بشناسیم تا ببینیم مناسب هم هستیم یا نه. یه روز که قرار بود باهم برن بیرون ازم خواست که منم باهاش برم تا تنها نباشه منم که نیتم خیر بود باهاش رفتم.
وقتی دیدم همسرم تا این اندازه داره پافشاری میکنه و میگه که من از تو چیزایی شنیدم . من یاد این موضوع افتادم و با خودم گفتم شاید کسی منو اون روز همراه اونا دیده و حالا تصادفا از آشناهای همسرم دراومده و قضاوت نادرستی کرده بخاطر همین اینو هم بهش گفتم.
حالا بهونش بدتر شده که اون آقایی که میگی با دوستت قرار بوده باهم ازدواج کنن داری دروغ میگی و اون دوست تو بوده...
خلاصه تقریبا یه سالی میشه که گذاشته رفته و حرفش اینه که باید از هم جداشیم...
خیلی ازش خواستم که باهم منطقی حرف بزنیم حتی باهم یه چندباری پیش مشاور رفتیم اما لجباز تر از این حرفاست...
خونوادش هم اصلا دخالتی نمیکنن. تو این مدت اصلا ازشون خبری نیست که نیست.
حالا به نظر شما حق با کیه؟
با این خانوم یا همسرش؟؟؟
اون یه ساله که صبر کرده تاشاید سرعقل بیاد. آیا به صبرش ادامه بده؟؟؟ یا....
این خانوم میگه خسته شدم از این بلاتکلیفی . اما یه چیز دیگه هم میگه. میگه نمیدونم چرا هنوزم دوسش دارم. میگه دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط. میگه حق من این نبود.شرمنده از این که طولانی شد. یا علی
شاید اینم یه شیوست برای اعتراف گرفتن!نباید هیچی میگفت این خانوم!!!!!

نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی - mohamad_62 - 15 مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ

[/quote]
شاید اینم یه شیوست برای اعتراف گرفتن!نباید هیچی میگفت این خانوم!!!!!
[/quote]
سلام.
باید به عرضتون برسونم که حالا این خانوم مطمین شدن که این آقا دنبال بهونه بوده . انگاری کسی تو زندگی خودش بوده و اونو به همسرش نسبت میداده. واقعا برای این آقا متاسفم که خیلی راحت و آسون تونست با دل یه دختر بازی کنه!!
مثل روز واسم روشنه که یه روزی تقاص پس میده. حالا که به این راحتی دل شکونده شک نکنه که یکی هم پیدا میشه که دل اونو بشکنه!
واسه همه خانم هایی که همچین شراطی پیش میاد و این خانوم دعا میکنم. از خدایی که جای حق نشسته میخوام که بهترین و قشنگترین آینده ی ممکن رو واسشون رقم بزنه.
امروز سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه ست. امیدوارم مثل حضرت فاطمه همسر ی شایسته نصیبشون بشه. الهی آمین