تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

شعر - mamat - 21 آذر ۱۳۹۰ ۰۲:۴۸ ب.ظ

از همه سوی جهان جلوه‌ی او می‌بینم
جلوه‌ی اوست جهان کز همه سو می‌بینم

*****
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره‌ی اوست که با دیده‌ی او می‌بینم

*****
تا که در دیده‌ی من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می‌بینم
*****
او صفیری که ز خاموشی شب می‌شنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو می‌بینم
*****
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می‌بینم
*****
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه‌ی قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می‌بینم
*****
زشتی نیست به عالم که من از دیده‌ی او
چون نکو مینگرم جمله نکو می‌بینم

*****
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینه‌ی او می‌بینم
*****
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو می‌بینم

*****
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم

*****
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می‌بینم
*****
با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو می‌بینم

*****
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربده‌جو می‌بینم
*****
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه‌ی قهرش به گلو می‌بینم
*****
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو می‌بینم


RE: شعر - firouzi.s - 21 آذر ۱۳۹۰ ۰۵:۳۲ ب.ظ

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم

بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم
بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم

زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم
وجدی نه که در گرد خرابات برآییم

نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم
اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم

حلاج وشانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم

ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم

ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست
گر سر برود سر تو با کس نگشاییم

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم

دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز
رحم آر که ما سوخته‌ی داغ خدایی

(مولانا)

شعر - maryami - 22 آذر ۱۳۹۰ ۱۲:۵۵ ب.ظ

واعظی پرسید از فرزند خویش

هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟

صدق و بی آزاری و خدمت به خلق

هم عبادت هم کلید معنویست

گفت از این معیار اندر شهر ما

یک مسلمان هست آن هم ارمنی است

شعر - mamat - 22 آذر ۱۳۹۰ ۰۵:۱۳ ب.ظ

قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
*****
جوانی‌ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس

*****
قراری نیست در دور زمانه بی‌قراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس

*****
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
*****
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس

*****
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
*****
به هر زادن فلک آوازه‌ی مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
*****
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس

*****
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
*****
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس


شعر - Manix - 23 آذر ۱۳۹۰ ۰۱:۲۱ ب.ظ

تـاب بنـفـشه می دهد طـره مشـک سـای تو

پــرده غـنـچـه مـی درد خـنــده دلـگـشـای تو

عشق تو سرنوشت من،خاک درت بهشت من

مهر رخـت سرشـت من،راحـت جان رضـای تو

شـاه نشـین چـشم من، تـکیه گه خیال تـست

جـای دعـاست شـاه مـن بـی تـومـبـاد جای تو

شور شـراب عشـق تـو آن نفـسـم رود به سر

کـایـن سـر پر هـوس شود خـاک در سـرای تو

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهارحسن


حـافـظ خوش سخن بود مرغ سخن سرای تو

شعر - Donna - 23 آذر ۱۳۹۰ ۰۳:۱۵ ب.ظ

یادمان باشد به دل کوزه آب، که بدان سنگ شکست...
بستی از روی محبت بزنیم!

تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند...آبرویش نرود...!
یادمان باشد فردا حتما، ناز گل را بکشیم..

حق به شب بو بدهیم...
و نخندیم دیگر به ترکهای دل هر گلدان...!!
وبه انگشت نخی خواهیم بست، تا فراموش نگردد فردا..!
زندگی شیرین است! زندگی باید کرد...
و بدانم که شبی، خواهم رفت..!!!!!!!!
و شبی هست که نباشد پس از آن، فردایی.....!!!!

" فروغ فرخزاد"

شعر - mamat - 23 آذر ۱۳۹۰ ۰۳:۴۲ ب.ظ

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

*****
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی

*****
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
*****
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

*****
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی‌گرمی بازار کسی
*****
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
*****
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
*****
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

*****
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

*****
شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه‌ی دیوار کسی
*****


باز باران بی ترانه... - Manix - 23 آذر ۱۳۹۰ ۱۱:۵۰ ب.ظ

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه
می‌خورد بر مرد تنها
می‌چکد بر فرش خانه
باز می‌آید صدای چک چک غم
باز ماتم


من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی‌دانم، نمی‌فهمم
کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟


نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمی‌فهمم


کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمی‌دانم


نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمی‌فهمم


یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
می‌دویدم زیر باران، از برای نان


مادرم افتاد
مادرم در کوچه‌های پست شهر آرام جان می‌داد
فقط من بودم و باران و گل‌های خیابان بود
نمی‌دانم
کجای این لجن زیباست؟


بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می‌داند
که این عدل زمینی، عدل کم دارد

کارو

عاقبت باید رفت - ۲۰۰ - ۲۷ آذر ۱۳۹۰ ۱۲:۴۹ ق.ظ

عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
که خداحافظ تو . . .
گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت بشکست
گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست
باید از کوی تو رفت
دانم از داغ دلم بی خبری
و ندانی که کدام جام شکست
که کدام رشته گسست
گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
که خداحافظ تو . .


شعر - - rasool - - 29 آذر ۱۳۹۰ ۰۶:۵۳ ب.ظ

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله‌ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه‌ی مسئله هاست


(فاضل نظری)

شعر - uniquegirl - 29 آذر ۱۳۹۰ ۰۸:۲۵ ب.ظ

(توضیح: الکن یعنی کسی که لکنت زبان دارد و شعر زیر، مکالمه دونفر با هم که هر دو لکنت دارند، است)

پیـــرکی لال سـحـــرگـــاه بـــه طـفـلــی اَلــکَــن

می شنیدم کـــه بدین نـــوع همی راند ســـخـــن:

“کـــای ززلفت صُصُصُبحـم شاشاشـامِ تـــاریک

وی ز چــهــرت شـاشـاشــامم صُصُصبــحِ روشـن

تـتـتــــریـــــاکـیـَـم و از شَــشَــشــَهــدِ لــَلــَـبــَت

صـَـصــَصــَبــــر و تــاتــاتــابـم رَرَرفـــت از تــَتـَـتــن.”

طــفـــل گـفــتـا: “مَمَمـن را توتو تـقـلـیـد مـکـن

گــُگــُگــــم شــــو ز بـــَــرَم ای کـَـکَــکـَـمــتــر از زن

مـی مـی خـواهـی مُمُشتی بـه کَـکَـلـت بـزنـم

کـــه بــیــفــتــد مــمــمــغـــزت مـیـمـیـان ددهـــن.”

پـیـر گـفــتـا: “ووولله کــه مـعــلــوم است ایــن

کـــه کـــه زادم مــــن بــیــچــــاره ز مــــادر اَلــکــن

هههفـتـاد و ههشتـاد و سه سال است فزون

گــگــگـــنــــگ و لالالالــــــم بـــبـــخــــلاق زمـــــن.”

طــفــل گـفــتـا: “خخـدا را صصصد بـار ششکر

کـــه بـــرستم بــــه جــهــان از مـمــلال و مـمـحـن

مـمـمـــن هـــــم گـگـگـنـگــم مـمـمــثـــل توتوتو

توتوتو هــــــم گـگـگــنــگــی مممـــثــل مـمـمـــن.”

شعر - انرژی مثبت - ۲۹ آذر ۱۳۹۰ ۱۱:۵۳ ب.ظ

ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم

سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

فکر اسـب سیه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشـتی ارباب هنر می‌شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.

شعر - Donna - 30 آذر ۱۳۹۰ ۰۱:۴۹ ب.ظ

باز یلدا آمد
ظلمتی طولانی که به در خواهد شد

یک شبی،
که سرانجام سحر خواهد شد

و نشان خواهد داد
که سیاهی ابدی نیست

و طلوع
خبر از روز دگر خواهد داد

شعر - mamat - 02 دى ۱۳۹۰ ۱۲:۱۶ ق.ظ

این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من

*****

آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

*****

از صلای ازلی تا به سکوت ابدی
یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من

*****

اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من

*****

گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من

*****

همره همهمه‌ی گله و همپای سکوت
همدم زمزمه‌ی نای شبانی گل من

*****

دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی گل من

*****

گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من
گه به خونم خط و گه خط امانی گل من

*****

سر سوداگریت با سر سودایی ماست
وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من

*****

طرح و تصویر مکانی و به رنگ‌آمیزی
طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من

*****

شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی
چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من

*****


RE: شعر - Masoud05 - 02 دى ۱۳۹۰ ۰۲:۰۵ ق.ظ

قاصدک هان چه خبر آوردی ؟

از کجا و از که خبر آوردی؟

خوش خبر باشی اما

گرد بام و در من

بی ثمر می گردی



انتظار خبری نیست مرا

نه زیاری‌، نه ز دیار و دیاری‌، باری

برو آنجا که ترا منتظرند

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

قاصدک
در دل من‌، همه کورند و کرند



دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد، تجربه های همه تلخ ،

با دلم می گوید ،

که دروغی تو دروغ

که فریبی تو فریب



قاصدک !هان‌، ولی ...آخر... ایوای

راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام‌، آی! کجا رفتی آی ،

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی جایی؟ ،
در اجاقی -طمع شعله نمی بندم

خردک شرری هست هنوز ؟



قاصدک!

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند .