تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

شعر - azad_ahmadi - 04 اسفند ۱۳۹۱ ۱۰:۳۰ ب.ظ

می‌برزند ز مشرق، شمع فلک زبانه **** ای ساقی صبوحی! دردِه مِیِ شَبانه

عقلم بِدُزد لَختی، چند اختیارِ دانش؟ **** هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه؟

گر سنگ فتنه بارد، فرق منش سپر کن **** ور تیر طعنه آید، جان منش نشانه

گر مِی به جان دهندت، بستان، که پیش دانا **** ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه

آن کوزه بر کفم نِه کآب حیات دارد **** هم طعم نار دارد، هم رنگ ناردانه

صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی؟ **** گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه

دیوانگان نترسند از صُولت قیامت **** بشکیبد اسب چوبین از سیف و تازیانه

صوفی و کنج خلوت، سعدی و طرف صحرا ****صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه

سعدی غزلیات...

شعر - nina69 - 05 اسفند ۱۳۹۱ ۱۱:۲۷ ب.ظ

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

RE: شعر - virtual girl - 07 اسفند ۱۳۹۱ ۰۵:۲۱ ب.ظ

از این چشمایی که خوابمو تعبیر کرد
از این دل که یک روز یه جا گیر کرد
از این پا که وقتی رسید دیر کرد
خسته ام .............

شعر - desatir7316 - 07 اسفند ۱۳۹۱ ۰۷:۳۶ ب.ظ

تو مو می بینی و من پیچش مو
تو ابرو من اشارت های ابرو
تو قد می بینی و من جلوه ناز
تو دیده من نگاه ناوک انداز

شعر - Manix - 11 اسفند ۱۳۹۱ ۱۰:۴۷ ب.ظ

دور و بس نزدیک

از پس این پرده لرزنده میبینم
که میخندی چو میگریم
نیز میبینم،
- به نا دلخواه -
که چو هر باریدن و تابیدن دیگر
اشک من بی سود و لبخند تو بیهوده ست.

بی خیال از ما ، جهان سرگرم کار خویش:
هرچه از او امروز بینی،
ور به دیگر سانی و گونی،
نیز دی بوده ست.

و اینک اینجا ما نشسته ایم،
با همه دوری ز یکدیگر، به هم نزدیک:
همچو گامی پیشتر زآغاز و گامی پستر از فرجام.

و من انگار از پس این پرده میبینم
که میخندی چو میگریم.
و نمیدانم چرا آن خنده خوش حالت شیرین ؟
و نمیدانم چرا این گریه بی حال بی تسکین؟

و نمیدانم...........
باری

ای از گریه اینجا که من تا خنده آنجا که تو
گمنای هر شب راه !

هیچ میدانی؟

که ستاره ی بامدادان و ستاره ی شام
تک ستاره ای ست با دو نام؟

.........

اسماعیل خویی

RE: شعر - SaMiRa.e - 17 اسفند ۱۳۹۱ ۰۱:۱۱ ق.ظ

باغبان گرپنج روزی صحبت گل بایدش
برجفای خار هجران ،صبر بلبل بایدش

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آنچه تدبیر و تحمل بایدش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش

شعر - nina69 - 17 اسفند ۱۳۹۱ ۰۲:۴۹ ب.ظ

من درد تو را زدست اسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
مولوی

شعر - maryami - 17 اسفند ۱۳۹۱ ۰۸:۴۶ ب.ظ

تو نیستی که ببینی ،
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است


هنوز پنجره باز است
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن تبسم شیرین
به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند


تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
تو را به نام صدا می کنند


هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها
لب حوض
درون آینه ی پاک آب می نگرند
.
.
.
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت تو را شناخته ام


به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند


چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار ...
جواب می شنوم !


تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه در این خانه است
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده ی من
بجز تو ، یاد همه چیز را رها کرده است
.
.
.
تو نیستی که ... ببینی ...

شعر - azad_ahmadi - 18 اسفند ۱۳۹۱ ۱۱:۴۳ ب.ظ

یـار مـرا , غار مـرا , عشق جگر خـوار مـرا
یـار تـوئی , غار تـوئی , خواجه نگهدار مـرا

نوح تـوئی , روح تـوئی , فاتح و مفتوح تـوئی
سینه مشروح تـوی , بر در اسرار مـرا

نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی
مرغ کــه طور تـوئی , خسته به منقار مـرا

قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی
قند تـوئی , زهر تـوئی , بیش میازار مـرا

حجره خورشید تـوئی , خانـه ناهیـد تـوئی
روضه اومید تـوئی , راه ده ای یار مـرا

روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در یـوزه تـوئی
آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده این بار مـرا

دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی
پخته تـوئی , خام تـوئی , خام بمـگذار مـرا

این تن اگر کم تندی , راه دلم کم زنـدی
راه شـدی تا نبـدی , این همه گفتار مـرا

مولانا.
"پیشنهاد می کنم آلبوم شورانگیز (از آقای شهرام ناظری) رو گوش بدید. بینهایت زیباست".

شعر - Mina_J - 20 اسفند ۱۳۹۱ ۱۰:۲۴ ب.ظ

یکی از شعرهای پر مفهوم و زیبای اختر چرخ ادب، پروین اعتصامی
به زبان ساده و بیانی شیوا گفتن آقاجان، وقتی وسعت میرسه و توانایی داری
وظیفته که به دیگران کمک کنی و موقع بخشش: نباید داشت در دل جز خدا را


بزرگی داد یک درهم گدا را
که هنگام دعا یاد آر ما را

یکی خندید و گفت این درهم خرد
نمی‌ارزید این بیع و شرا را

روان پاک را آلوده مپسند
حجاب دل مکن روی و ریا را

مکن هرگز بطاعت خودنمائی
بران زین خانه، نفس خودنما را

بزن دزدان راه عقل را راه
مطیع خویش کن حرص و هوی را

چه دادی جز یکی درهم که خواهی
بهشت و نعمت ارض و سما را

مشو گر ره شناسی، پیرو آز
که گمراهیست راه، این پیشوا را

نشاید خواست از درویش پاداش
نباید کشت، احسان و عطا را

صفای باغ هستی، نیک کاریست
چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را

به نومیدی، در شفقت گشودن
بس است امید رحمت، پارسا را

تو نیکی کن بمسکین و تهیدست
که نیکی، خود سبب گردد دعا را


از آن بزمت چنین کردند روشن
که بخشی نور، بزم بی ضیا را

از آن بازوت را دادند نیرو
که گیری دست هر بیدست و پا را


از آن معنی پزشکت کرد گردون
که بشناسی ز هم درد و دوا را

مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا را


ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری
چراغ دولت و گنج غنا را

بوقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را


شعر - azad_ahmadi - 10 فروردین ۱۳۹۲ ۰۱:۵۵ ب.ظ

[تصویر:  170618_1_1379084881.jpg]

RE: شعر - انرژی مثبت - ۱۰ فروردین ۱۳۹۲ ۰۵:۵۱ ب.ظ

یک جزیره‌ای سبز هست اندر جهان /
اندرو گاویست تنها خوش‌دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب ////---/ //
تا شود زفت و عظیم و منتجب

شب ز اندیشه که فردا چه خورم
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت

اندر افتد گاو با جوع البقر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود

باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سالها اینست کار آن بقر

هیچ نندیشد که چندین سال من
می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزیم
چیست این ترس و غم و دلسوزیم

باز چون شب می‌شود آن گاو زفت
می‌شود لاغر که آوه رزق رفت
نفس آن گاوست وآن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان

که چه خواهم خورد مستقبل عجب
لوت فردا از کجا سازم طلب
سالها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر

لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار

مولانا

شعر - diligent - 10 فروردین ۱۳۹۲ ۰۶:۰۷ ب.ظ

آن‌جا که تویی، غم نبود، رنج و بلا هم
مستی نبود، دل نبود، شور و نوا هم
این‌جا که منم، حسرت از اندازه فزون‌ست
خود دانی و، من دانم و، این خلق خدا هم
آن‌جا که تویی، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را هم
این‌جا که منم، عشق به سرحد کمال‌ست
صبر است و سلوک‌ست و سکوت‌ست و رضا هم
آن‌جا که تویی باغی اگر هست ندارد
مرغی چو من، آشفته و افسانه‌سرا هم
این‌جا که منم جای تو خالی‌ست به هر جمع
غم سوخت دل جملۀ یاران و مرا هم
آن‌جا که تویی جمله سر شور و نشاطند
شه‌زاده و شه، باده به دستند و گدا هم
این‌جا که منم بس که دورویی و دورنگی‌ست
گریند به بدبختی خود، اهل ریا هم........
<<رحیم معینی کرمانشاهی>>

شعر - Autumn.Folio - 10 فروردین ۱۳۹۲ ۰۸:۵۴ ب.ظ

از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل

گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ
از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل

تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن
غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل

دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز
نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل

این غم غبار یار و خود از ابر این غبار
سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل

ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل

غم صیقل خداست خدا یا ز مامگیر
این جوهر جلی که جلا می دهد به دل

قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش
با همتی که بال هما می دهد به دل

تسلیم با قضا و قدر باش شهریار
وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل

*شهریار*

شعر - azad_ahmadi - 14 فروردین ۱۳۹۲ ۰۱:۱۸ ب.ظ

ای عاشقان , ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
وی مطربان , وی مطربان دف شما پر زر کنم

باز آمدم , باز آمدم , از پیش آن یار آمدم
در من نگر , در من نگر , بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم , شاد آمدم , از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من بگفتار آمدم

آنجا روم , آنجا روم , بالا بدم بالا روم
بازم رهان , بازم رهان کاینجا بزنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم , دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر , نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم , من در شهوار آمدم

ما را بچشم سر مبین , ما را بچشم سر ببین
آنجا بیا , ما را ببین کاینجا سبکسار آمدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاینجا بدیدار آمدم

یارم به بازار آمدست , چالاک و هشیار آمدست
ورنه ببازارم چه کار ویرا طلب کار آمدم

ای شمس تبریزی , نظر در کل عالم کی کنی
کندر بیابان فنا جان و دل افکار آمدم

دیوان اشعار - مولانا