تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

RE: شعر - SaMiRa.e - 15 فروردین ۱۳۹۲ ۰۷:۳۷ ب.ظ

از نوشکفت نرگس چشم انتظاریم
گل کرد خار،خارشب بی قراری ام


تاشد هزار پاره دل از یک نگاه تو

دیدم هزارچشم درآیینه کاری ام


گرمن به شوق دیدنت ازخویش می روم

ازخویش می روم که باتو خود بیاری ام


بودو نبود من همه ازدست رفته است
باری مگر تو دست براری به یاری ام


کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام


تاساحل نگاه تو چون موج بی قرار
بارود رو به سوی تو دارم که جاری ام


باناخنم به سنگ نوشتم بیا بیا

زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام

" قیصر امین پور "

شعر - Autumn.Folio - 16 فروردین ۱۳۹۲ ۰۲:۲۶ ب.ظ

صبا به شوق در ایوان شهریار آمد
که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد

ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار
که پرده های شب تیره تار و مار آمد

به شهر چند نشینی شکسته دل برخیز
که باغ و بیشه شمران شکوفه زار آمد

به سان دختر چادرنشین صحرائی
عروس لاله به دامان کوهسار آمد

فکند زمزمه گلپونه ئی به برزن وکو
به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد

گشود پیر در خم و باغبان در باغ
شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد

دگر به حجره نگنجد دماغ سودائی
که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد

بزن صبوحی و برگیر زیر خرقه سه تار
غزل بیار که بلبل به شاخسار آمد

برون خرام به گلگشت لاله زار امروز
که لاله زار پر از سرو گل عذار آمد

به دور جام میم داد دل بده ساقی
چهاکه بر سرم از دور روزگار آمد

به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترک
بخوان که عیدی عشاق بی قرار آمد

*شهریار*

شعر - azad_ahmadi - 19 فروردین ۱۳۹۲ ۱۰:۴۸ ب.ظ

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست ... منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش ... آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد ... در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند ... نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ... ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش ... کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو ... دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی ... عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج ... فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

حافظ.

RE: شعر - Masoud05 - 29 فروردین ۱۳۹۲ ۰۹:۵۲ ق.ظ

حال من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

شعر - Autumn.Folio - 03 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۱۱:۰۰ ق.ظ

منم که شعر و تغزل پناهگاه من است
چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است

صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست
که این وظیفه محول به اشک و آه من است

صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر
چه روزها که سپید از شب سیاه من است

به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند
عجب مدار اگر عاشقی گناه من است

اگر نمانده کس از دوستان من بر جا
وفای عهد مرا دشمنان گواه من است

هر آن گیاه که بر خاک ما دمیده ببوی
اگر که بوی وفا می دهد گیاه من است

کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست
هر آنکه شمع دلی برفروخت ماه من است

تو هرکه را که چپ و راست تاخت فرزین گوی
پیاده گر به خط مستقیم شاه من است

نگاه من نتواند جمال جانان جست
جمال اوست که جوینده نگاه من است

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی
که دلپسند تو ای دوست دل بخواه من است

چه جای ناله گر آغوشم از سه تار تهی است
که نغمه قلمم شور و چارگاه من است

خطوط دفتر من سیم ساز را ماند
قلم معاینه مضراب سر به راه من است

کلاه فقر بسی هست در جهان لیکن
نگین تاج شهان در پر کلاه من است

شکستن صف من کار بی صفایان نیست
که “شهریارم” و صاحبدلان سپاه من است

شعر - Mina_J - 09 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۰۷:۳۴ ب.ظ

فقط اندکی تأمل...


برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود

گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن


گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانیم و میدانی چه شد

گفت، پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین

دزدی پنهان و پیدا، کار تست
مال دزدی، جمله در انبار تست

تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار و تو از در میبری

حد بگردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی

میزنم گر من ره خلق، ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق

می‌برم من جامهٔ درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور


دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سیهدل مدرک و حکم و سند

دزد جاهل، گر یکی ابریق برد
دزد عارف، دفتر تحقیق برد

دیده‌های عقل، گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند

دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید


من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را

میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب، عیب خود مپوش

چیره‌دستان میربایند آنچه هست
میبرند آنگه ز دزد کاه، دست

در دل ما حرص، آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود

دزد اگر شب، گرم یغما کردنست
دزدی حکام، روز روشن است

حاجت ار ما را ز راه راست برد
دیو، قاضی را بهرجا خواست برد

پروین اعتصامی

RE: شعر - SaMiRa.e - 10 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۰۸:۴۵ ب.ظ

سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی

درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی

نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی

ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل گشایی

عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد می‌برد شیوه بی‌وفایی

دل خسته من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی

می صوفی افکن کجا می‌فروشند
که در تابم از دست زهد ریایی

رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبوده‌ست خود آشنایی

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی

بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی

مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی

( حافظ )

شعر - azad_ahmadi - 13 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۱۲:۰۸ ب.ظ

دوش بدیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف و ملکوت
با من راه نشین باد مستانه زدند

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

ما بصد خرمن پند و اندرز ره چون نرویم
چون ره آدم خاکی بیکی دانه زدند

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند

شعر - maryami - 13 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۰۴:۳۵ ب.ظ

خدایا !

دلم باز امشب گرفته

بیا تا کمی با تو صحبت کنم

بیا تا دل کوچکم را

خدایا فقط با تو قسمت کنم

خدایا !

بیا پشت آن پنجره

که وا می شود رو به سوی دلم

بیا پرده ها را کناری بزن

که نورت بتابد به روی دلم

خدایا !

کمک کن که من نردبانی بسازم

و با آن بیایم به شهر فرشته

همان شهر دوری که بر سر در آن

کسی اسم رمز شما را نوشته

خدایا !

کمک کن که پروانه شعر من جان بگیرد

کمی هم به فکر دلم باش ...... مبادا بمیرد

خدایا !

دلم را که هر شب نفس میکشد در هوایت

اگر چه شکسته

شبی می فرستم برایت

RE: شعر - Dark Knight - 13 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۰۶:۱۷ ب.ظ


تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت

اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت



بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما

-برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت



ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را

که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت



«سیاوش» وار بیرون آمدم از امتحان گرچه

-دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشت



مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو

بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت


شعر - azad_ahmadi - 15 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۰۶:۱۲ ب.ظ

ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم

ما از آن جا و از این جا نیستیم
ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم

لااله اندر پی الالله است
همچو لا ما هم به الا می رویم

قل تعالوا آیتیست از جذب حق
ما به جذبه حق تعالی می رویم

کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بی‌دست و بی‌پا می رویم

همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا می رویم

راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته یکتا می رویم

هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدانک هر دمی ما می رویم

خوانده‌ای انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها می رویم

اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا می رویم

همت عالی است در سرهای ما
از علی تا رب اعلا می رویم

رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا می رویم

ای سخن خاموش کن با ما میا
بین که ما از رشک بی‌ما می رویم

ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا می رویم

مولانا.

شعر - azad_ahmadi - 17 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۱۱:۵۲ ب.ظ

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند.........چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم .........رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را.........کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است.........چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود.........که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه.........که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور.........که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر.........که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ.........که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

شعر - nina69 - 19 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۰۸:۴۲ ق.ظ

باز می خواهم ترا پیدا کنم
با تو شاید خویش را معنا کنم
من کی ام؟ گر خودشناسی داشتم
کی ز خود بودن هراسی داشتم؟
های... ای آئینه معنا کن مرا
گم شدم در خویش پیدا کن مرا
فرصتی تا رود را پیدا کنم
قطره قطره خویش را دریا کنم
اهرمن دارد مجابم می کند
لای لای اش گاه خوابم میکند
آه... اگر این قطره در شن گم شود
ظاهرم در چاه باطن گم شود
شیشه این دیو در دست من است
همت اما وای... با اهریمن است
های... ای آئینه تصویرم مکن
آن چه میخواهد "منِ" پیرم مکن
های... ای آئینه حاشا کن مرا
گم کن و آزاد، پیدا کن مرا
با من دریاییِ من موج باش
در حضیض من هوای اوج باش
می توانی می توانی آنِ من
بازگردانی منِ انسانِ من
شیخ ما دیریست شبها با چراغ
دیگر از انسان نمی گیرد سراغ
الفتی تا ما چراغ او شویم
خانه خانه در سراغ او شویم

شعر - Autumn.Folio - 19 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۱۱:۰۹ ب.ظ

چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری

نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب، به تاریکی شبها، تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها، تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر، هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها، تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

فریدون مشیری

RE: شعر - SaMiRa.e - 20 اردیبهشت ۱۳۹۲ ۰۹:۱۸ ق.ظ

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور