تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

شعر - Mina_J - 20 خرداد ۱۳۹۲ ۰۷:۲۸ ب.ظ

صرفا جهت مزاح


روزی به رهی مرا گذر بود
خوابیده به ره جناب خر بود

از خر تو نگو که چون گهر بود
چون صاحب دانش و هنر بود

گفتم که جناب در چه حالی
فرمود که وضع باشد عالی

گفتم که بیا خری رها کن
آدم شو و بعد از این صفاکن

گفتا که برو مرا رها کن
زخم تن خویش را دوا کن

خر صاحب عقل و هوش باشد
دور از عمل وحوش باشد

نه ظلم به دیگری نمودیم
نه اهل ریا و مکر بودیم

راضی چو به رزق خویش بودیم
از سفرۀ کس نان نه ربودیم

دیدی تو خری کشد خری را؟
یا آنکه برد ز تن سری را؟

دیدی تو خری که کم فروشد ؟
یا بهر فریب خلق کوشد ؟


دیدی تو خری که رشوه خوار است؟
یا بر خر دیگری سوار است؟

دیدی تو خری شکسته پیمان؟
یا آنکه ز دیگری برد نان؟

دیدی تو خری حریف جوید؟
یا مرده و زنده باد گوید؟

دیدی تو خری که در زمانه؟
خرهای دیگر پیش روانه

یا آنکه خری ز روی تزویر
خرهای دیگر کشد به زنجیر؟


هرگز تو شنیده ای که یک خر؟
با زور و فریب گشته سرور

خر دور ز قیل و قال باشد
نارو زدنش محال باشد

خر معدن معرفت کمال است
غیر از خریت ز خر محال است

تزویر و ریا و مکر و حیله
منسوخ شدست در طویله

دیدم سخنش همه متین است
فرمایش او همه یقین است

گفتم که ز آدمی سری تو
هرچند به دید ما خری تو

بنشستم و آرزو نمودم
بر خالق خویش رو نمودم

ای کاش که قانون خریت
جاری بشود به هر ولایت


فیروز بشیری

شعر - Somayeh_Y - 22 خرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۲۱ ب.ظ

من و تو تا نفس باشد من و تو
من و تو در قفس باشد من و تو

من و تو حرف مان حرف هوس نیست
من و تو از هوس باشد، من و تو

من و تو نیمه ای از روحمان کم
دو تنها و دو سرگردان عالم

غریبی، بیشتراز اینکه یک عمر
من و تو زندگی کردیم بی هم!

من و تو بی قرار بی قراری
برای هم دو عکس یادگاری

تمام روز بی تابیم و بی خواب
به امید شب و شب زنده داری

من و تو خار چشم سرنوشتیم
که این خط را از او خوش تر نوشتیم

جهنم جای سرافکندگان است
من و تو سربداران بهشتیم

من و تو این هجا را می شناسیم
زبان واژه ها را می شناسیم

سکوت از جنس فریاد است اینجا
چه خوب این هم صدا را می شناسیم.

RE: شعر - SaMiRa.e - 28 خرداد ۱۳۹۲ ۰۸:۴۷ ب.ظ

ماه من، غصه چرا ؟
آسمان را بنگر ، که هنوز ، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر ، به ما می‌خندد !
یا زمینی را که دلش ، از سردی شب‌های خزان
نه شکست و نه نگرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست !
ماه من !
دل به غم دادن و از یأس سخن‌ها گفتن
کار آن‌هایی نیست که خدا را دارند
ماه من !
غم و اندوه، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه‌ای‌ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود ، که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تارترین لحظه شب ، راه نورانی امید نشانم می‌داد
او همانی است که هر لحظه دلش می‌خواهد ، همه زندگی‌ام ،
غرق شادی باشد
ماه من !
غصه اگر هست، بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است …!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین
ولی از یاد مبر ؛
پشت هر کوه بلند ، سبزه‌زاری است پر از یاد خدا !
و در آن باز کسی می‌خواند ؛
که خدا هست، خدا هست
و چرا غصه؟! چرا؟

( قیصر امین پور )

شعر - azad_ahmadi - 30 خرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۴۰ ق.ظ

ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌رود...........وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او...........گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون...........پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان...........کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود
او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان...........دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم...........چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود
با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او...........در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین...........کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود
شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم...........وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل...........وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من...........گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا...........طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

غزلیات سعدی.

RE: شعر - silver_0255 - 30 خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۵۸ ق.ظ

اهل دانشگاهم
رشته ام علافی‌ست
جیب‌هایم خالی‌ست
پدری دارم
حسرتش یک شب خواب!
دوستانی همه از دم ناباب
و خدایی که مرا کرده جواب
اهل دانشگاهم
قبله ام استاد است
جانمازم نمره!
خوب می‌فهمم سهم آینده من بی‌کاریست
من نمی‌دانم که چرا می‌گویند
مرد تاجر خوب است و مهندس بیکار
و چرا در وسط سفره ما مدرک نیست
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
باید از مردم دانا ترسید!
باید از قیمت دانش نالید!
وبه آن‌ها فهماند
که من اینجا فهم را فهمیدم
من به گور پدر علم و هنر خندیدم!
کار ما نیست شناسایی هر دمبیلی
کار ما این است که مدرک در دست
فرم بیکاری هر شرکت بی پیکری را پر بکنیم

RE: شعر - javadjj - 30 خرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۲۶ ب.ظ

این شعر مخصوص برا بچه های دهه ۵۰ و ۶۰

باز با باران با ترانه میخورد بر بام خانه ....
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟...
فصل خوب سادگی کو؟
یادت اید روز باران گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر کجا رفت خاطرات خوب و رنگین؟
در پس ان کوی بن بست در دل تو ارزو هست؟
کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد ارزوها رفته بر باد

شعر - GoodStudent67 - 02 تیر ۱۳۹۲ ۱۰:۵۶ ق.ظ

هله نومید نباشی که تو را یار براند *** گرت امروز براند نه که فردات بخواند

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا *** ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها *** ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد *** نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند

چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر *** تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند

به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او *** نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند

همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد *** بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش *** به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند

هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را *** بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

RE: شعر - SaMiRa.e - 03 تیر ۱۳۹۲ ۰۹:۱۳ ق.ظ

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌ خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

RE: شعر - silver_0255 - 05 تیر ۱۳۹۲ ۱۰:۲۸ ق.ظ

خدایا ! دلم باز امشب گرفته
بیا تا کمی با تو صحبت کنم
بیا تا دل کوچکم را
خدایا فقط با تو قسمت کنم
***
خدایا ! بیا پشت آن پنجره
که وا می شود رو به سوی دلم
بیا،پرده ها را کناری بزن
که نورت بتابد به روی دلم
***
خدایا! کمک کن به من
نردبانی بسازم
و با آن بیایم به شهر فرشته
همان شهر دوری که بر سردر آن
کسی اسم رمز شما را نوشته
***
خدایا! کمک کن
که پروانه شعر من جان بگیرد
کمی هم به فکر دلم باش
مبادا بمیرد
***
خدایا! دلم را
که هر شب نفس می کشد در هوایت
اگرچه شکسته
شبی می فرستم برایت
***

شعر - Mänu - 06 تیر ۱۳۹۲ ۰۹:۱۳ ق.ظ

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

RE: شعر - SaMiRa.e - 21 تیر ۱۳۹۲ ۱۰:۰۸ ب.ظ

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای
وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

Re: شعر - Autumn.Folio - 24 تیر ۱۳۹۲ ۰۱:۲۱ ق.ظ

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.
حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.
و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

Sent from my GT-I9100 using Tapatalk 4 Beta

شعر - Mina_J - 24 تیر ۱۳۹۲ ۰۲:۳۶ ب.ظ

این شعر حکایت از سیرت پاک حضرت علی (ع) داره
و یه درس بسیار مهمه واسه اساتید بزرگواری که تواضع و فروتنی رو فراموش کردن
جالب اینکه جناب سعدی اشاره کرده که اگه امروز یکی از ما توی شرایط مشابه باشیم
از روی غرور حتی حاضر نیستیم به طرف مقابل گوش کنیم " گر امروز بودی خداوند جاه.....نکردی خود از کبر در وی نگاه"
و بامزه اینکه توصیه کردن پلیز خودتون از خودتون تعریف نکنین و بذارین بقیه تعریف کنن
" مگو تا بگویند شکرت هزار....چو خود گفتی از کس توقع مدار "

کسی مشکلی برد پیش علی
مگر مشکلش را کند منجلی

امیر عدو بند مشکل گشای
جوابش بگفت از سر علم و رای

شنیدم که شخصی در آن انجمن
بگفتا چنین نیست یا باالحسن

نرنجید از او حیدر نامجوی
بگفت ارتو دانی از این به بگوی


بگفت آنچه دانست و بایسته گفت
به گل چشمهٔ خور نشاید نهفت

پسندید از او شاه مردان جواب
که من بر خطا بودم او بر صواب

به از من سخن گفت و دانا یکی است
که بالاتر از علم او علم نیست

گر امروز بودی خداوند جاه
نکردی خود از کبر در وی نگاه


بدر کردی از بارگه حاجبش
فرو کوفتندی به ناواجبش

که من بعد بی آبرویی مکن
ادب نیست پیش بزرگان سخن

یکی را که پندار در سر بود
مپندار هرگز که حق بشنود


ز عملش ملال آید از وعظ ننگ
شقایق به باران نروید ز سنگ

نبینی که از خاک افتاده خوار
بروید گل و بشکفد نوبهار

مریز ای حکیم آستینهای در
چو می‌بینی از خویشتن خواجه پر

به چشم کسان در نیاید کسی
که از خود بزرگی نماید بسی

مگو تا بگویند شکرت هزار
چو خود گفتی از کس توقع مدار

RE: شعر - Lover Of Science - 24 تیر ۱۳۹۲ ۰۳:۴۲ ب.ظ

بغل میگیرم عکساتو شاید آروم شه آغوشم
لباسی رو که دوست داشتی برای آینه می پوشم

میخوام باور کنم رفتی میخوام خالی شم از رویات
همش چشمامو می بندم شاید یادم بره چشمات

بغل میگیرم عکساتو شاید آروم شه آغوشم
لباسی رو که دوست داشتی برای آینه می پوشم

هنوز وسایل خونه سر ِ جاشه … کسی نیست که سلیقه ش مثل تو باشه
هنوز عکس دوتامون روی دیواره … هنوز دستام بوی عطر تورو داره

روزا با قرص میخوابم شبا تا صبح بیدارم
همه میگن حالم خوش نیست همه میگن جنون دارم

بغل میگیرم عکساتو شاید آروم شه آغوشم
لباسی رو که دوست داشتی برای آینه می پوشم...
علی عبدالمالکی

برایت چه بخواهم ز”خدا”؟
بهترازاینکه خودش پنجره باز اتاقت باشد……
عشق,محتاج نگاهت باشد……
خلق,لبریز دعایت باشد……
دلت تابه ابد وصل خدایی باشد که در”همین نزدیکیست...

RE: شعر - ehsan2010 - 24 تیر ۱۳۹۲ ۱۱:۱۳ ب.ظ

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل پیام ما که رساند مگر نسیم شمال
به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال
جماعتی که نظر را حرام می‌گویند نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود عجب فتادن مردست در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست که ترک دوست بگویم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود ز سر به درنرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال
(سعدی)