تالار گفتمان مانشت
سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - نسخه‌ی قابل چاپ

RE: سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - metallica.r - 20 فروردین ۱۳۹۳ ۰۸:۱۶ ق.ظ

سلام
من بازم هشت بیدار شدم:|

Sent from my LT22i using Tapatalk

سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - mcse2010 - 20 فروردین ۱۳۹۳ ۱۰:۵۲ ق.ظ

من از انجایی که صبحانه چیزی میل ندارم و زود گرسنه میشود.ترجیح میدهم صبح زود بیدار نشوم ولی شب تا ۲ بیدارم شایدم۳/
صبح ساعت۸بیدار میشم و تا درس زا شروع کنم ۹ میشه

سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - ریحان - ۲۳ فروردین ۱۳۹۳ ۰۷:۱۶ ق.ظ

صبح بهاریتون بخیر.صبحانه ی لذیذی میل کردم.برم اماده شم واسه کلاس ورزش تا ۹ و بعد هم کتابخونه......

RE: سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - ashkan_d13 - 23 فروردین ۱۳۹۳ ۰۹:۳۳ ق.ظ

صباح الخیر!

بالاخره فردا باید برگردم خوابگاه و به این تعطیلات خاتمه بدم Big Grin
خوابگاه هم که می‌دونین دیگه اسمش روشه، باید با سحرخیزی خداحافظی نمود Tongue

یادم باشه دکترو دیدم بهش بگم ساعت انجمنو دیگه نکشه جلو، خودش آخر شهریور درست میشه

RE: سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - SaMiRa.e - 24 فروردین ۱۳۹۳ ۰۵:۲۶ ق.ظ

سلام به همه دوستان سحر خیز Smile

عجب سحــــــــــــر خیزانی !! Dodgy
الان دقیقا فقط من و Google، Alexa Internet بیداریم Big GrinTongue

سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - ریحان - ۲۴ فروردین ۱۳۹۳ ۰۷:۳۱ ق.ظ

صبح بخیر دوستان...برم اماده شم واسه کتابخونه...

RE: سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - vesta - 25 فروردین ۱۳۹۳ ۱۰:۵۸ ق.ظ

من ساعت نمیزنم، بقیه هم خوب میخوابیداااااااا، فکر نکنید حواسم نیست، حواسم به همتون هست خوابالوهاTongueBig Grin
فردا هر کی بیدار نشه یه پارچ آب یخ، مهمون من... البته نه برای نوشیدنBig Grin ساعت ۶ در حالی که در خواب ناز تشریف دارید غافل گیرتون میکنم
حالا فردا نگید نگفتم که گفتمAngel

سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - ریحان - ۲۵ فروردین ۱۳۹۳ ۰۸:۳۴ ب.ظ

من دیروز رفتیم واسه سنگ قبر دخترم...خیلی دیشب حالم بود.صبح هم دلم میخواست اونقدر از تخت بیرون نیام تا بمیرم....به زور ۱۰ بلند شدم.۱۲ در کتابخونه شروع به درس خوندن کردم تا ۵////
اما فردا بهتر عمل میکنم...دعام کنین...دوراهیه درس یا بچه داره خفم میکنه.عقلم فقط میگه درررررس..اونم با شرایطی که دارم و فقط درس راهگشامه و گرنه یه عمر باید بشینم خونه بچه بزرگ کنم و به موفقیتهای همسرم لبخند بزنم.و اوج نبوغم بشه انتخاب شام که چی درست کنم. و با همسرم برم مهمونیای سنتی و خاله زنکی.و سایر اوقات بمونم توی خووونه....این یه حقیقته...واز طرفی تا فرزندی همسن دخملم ادمیبینم و سفیدالو و ناز بدنم شروع میکنه به لرزیدن....همه هم سکوت مسخره ای کردن و منتظرن من دست بردارم از درس ام...
اونم با اون ادمهای سنتی ای که دور و برم...مخصوصا اقوام همسررررم...خدایا کمکم کن...نمیخوام اطرافیانم را محروم کنم از این نعمت...اما اخه خودم چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ۳ سال بس نیست؟ بهترین دوران عمرم ...مامانم دیروز توی لاین یه عکس واسم فرستاده توش ده تا نی نی یه..نوشته من اینقدر نوه میخوام.....خخخخخ.اونم مامانی که مدرنه و تا هم بهش خبر دادیم داره مادربزرگ میشه جلوی همسرم کوبید روی دستش که واییییی.نههههه.چرا اخه؟و روکرد به من که... درست چی میشه؟ اخه۳ ماه به کنکور بود ومن قبلش کلی تلاش کرده بودم اما....
من واقعا عاشق درس خوندنم اما میشه یکی دوسال بعد بعد از قبولی در کنکور هم مادر شد.نه؟

سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - mcse2010 - 25 فروردین ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ

هر کس به خدا توکل کند خدا او را بس است.(ایه؟ سوره بقره)
حتما برات دعا میکنم اگر خدا قبول کند!!!!

RE: سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - SaMiRa.e - 26 فروردین ۱۳۹۳ ۰۵:۳۶ ق.ظ

صبح همه سحر خیـــــــــــزان بخیر Smile

من که از پارچ آب یخ نجات پیدا کردم Big Grin Tongue
الان همه بیدارهستید دیگه ؟! Dodgy

سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - mcse2010 - 26 فروردین ۱۳۹۳ ۰۷:۵۲ ق.ظ

صبح بخیر مانشتی های خابالو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

RE: سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - vesta - 26 فروردین ۱۳۹۳ ۰۹:۵۵ ق.ظ

چه بچه های خوبیShy ببین اگر پارچ آب رو عملی کنم چی میشهBig Grin
***********************************************

ریحان جان من هم با حرفهای پاریس موافقم
فقط یه جا نوشتی
(۲۵ فروردین ۱۳۹۳ ۰۸:۳۴ ب.ظ)ریحان نوشته شده توسط:  و گرنه یه عمر باید بشینم خونه بچه بزرگ کنم و به موفقیتهای همسرم لبخند بزنم.و اوج نبوغم بشه انتخاب شام که چی درست کنم.

بنظرم موفقیت زن و شوهر برای هردوشون هست نه یکیشون، خوبه که میخوای خودت هم به چیزایی که میخوای برسی ولی پیشرفت همسرت رو جدای از موفقیت های خودت ندون، قشنگ بشینید با هم حرف بزنید چون مهم شما دو تا هستین و برای آینده اتون بر طبق اهدافی که دارید برنامه ریزی کنید، اینطوری خیلی بهتره و همسرت هم میدونه که در دو سال پیش رو مثلا شما میخوای درس بخونی و تکلیفتون با خودتون مشخص میشه. البته ببخشیدا جسارت نباشه، نظرم این بود امیدوارم راهگشا باشه
و اینکه زمان برای فراموشی استرسهای گذشته براتون خیلی لازمه و الان واقعا مناسب نیست به یکباره تصمیم برای آوردن فرشته جدید داشته باشیدShy آدم فراموش نمیکنه ولی عادت میکنه

سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - ریحان - ۲۶ فروردین ۱۳۹۳ ۱۰:۳۷ ق.ظ

سلام عزیزان...میدونم راه درست همینه.اتفاقا به خاطر مریضی ای که کوچولوم داشتن ما هر روز دکتر و بیمارستان بودیم.حتی یه روز ۳ تا دکتر میرفتیم.پزشک قانونی واسه شکایت. دادسرا...و...یه جاهایی که استرس کنکور در برابرش زانو میزنه.فکر کن نشستی پشت در اتاق تا دکتر بیاد بی پروا بگه بچتون نابیناست..فرداش بگن ناشنوا.پس فردا بگن دیگه راه نمیفته.روز بعد بگن کنترل سیستم گوارش نداره. بعلاوه ی بستری شدنهای مکررش...روز بعد بگن بایدنه دیگه ولش کن...ای یکی از طاقت هممون خارجه...بیخیال.میخوام بگم تازه من این ۲///۳ سالمم عادی نگذروندم...همسرمم همینطور.خوشبختانه ایشون موافقت کرذد تا من امسالو فقط به کنکورم برسم...اخه با اینکه خیلی سخت گیرن دیدن من چطور نابود شدم....اما میترسم حرف اطرافیان اونو مردد کنه....از بس همه دور و برم یا نادانن یازیادی زرنگ و میخوان بچه بیاد تا من......افسوس....هرچند من همیشه اقتدارمو حفظ کردم واسه همین میدونن تا میگم درس دیگه نمیتونن چیزی بگن...من تصمیممو گرفتم.کمی شک کرده بودم اما حالا فهمیدم تحلیلهای خودمم درست بوه.بازم ممنون میشم نظراتتونو بشنوم ولو یک کلمه...امیدوارترم یکنه.اخه خیلی تنهام...التماس دعا...

سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - ریحان - ۲۷ فروردین ۱۳۹۳ ۱۰:۵۳ ق.ظ

سلام دوستان.پیش از ظهر بخیر.فرداشب یه مهمونی دارم و دستم حسابی بنده.بی حرف پیش از شنبه میچسبم به درس...تاحالام ۲ فصل سیستم عاملو خوندم

سحر خیــــــــــــــــــزان مانشت - ریحان - ۳۰ فروردین ۱۳۹۳ ۰۸:۰۷ ق.ظ

صبح بخیر...مامانها روزشون مبارکککک