تالار گفتمان مانشت
داستان های آموزنده - نسخه‌ی قابل چاپ

داستانک - zr2358 - 05 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۵:۰۱ ب.ظ

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من‌، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است‌، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود ...!؟
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید!!

داستانک - arshad90 - 05 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۱۱:۳۸ ب.ظ

ارزش

ارزش خواهر را، از کسی بپرس که آن را ندارد

ارزش ده سال را، از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند

ارزش چهار سال را از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس

ارزش یک سال را، از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است

ارزش یک ماه را، از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است

ارزش یک هفته را، از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس

ارزش یک ساعت را، از عاشقانی بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند

ارزش یک دقیقه را، از کسی بپرس که به قطار، اتوبوس یا هواپیما نرسیده است

ارزش یک ثانیه را، از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است

ارزش یک میلی ثانیه را، از کسی بپرس که در مسابقات المپیک، مدال نقره برده است

زمان برای هیچکس صبر نمیکند

قدر هر لحظه خود را بدانید

قدر آن را بیشتر خواهید دانست، اگر بتوانید آن را با دیگران نیز تقسیم کنید

برای پی بردن به ارزش یک دوست، آن را از دست بده...

داستانک - mosaferkuchulu - 07 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۷:۳۷ ب.ظ

تمساح و کفتار (جبران خلیل جبران)

کفتاری شامگاهان بر کناره رود نیل تمساحی دید و هر کدام در برابر هم ایستادند و به همدیگر درود و سلام گفتند.

کفتار سخن آغازید و گفت‌: روزگارت را چگونه می گذرانی آقا؟

تمساح پاسخ داد: بد ترین ایام را سپری می کنم گاهی به سختی و رنجم گریه سر می دهم و آفریدگانی که پیرامون من هستند به من می گویند:

"این اشک‌ها چیزی جز اشک تمساح نیست."

این تعبیر و تلقی به حدی آزرده و زخمناکم می کند که هرگز قابل توصیف نیست.

کفتار همان هنگام به وی گفت:

درباره‌ی رنج‌ها و سختی هایت خوب داد سخن در می دهی اما لحظه ای هم در باره من اندیشه کن . من به زیباییهای جهان شگفتی‌ها شاهکارها و معجزه های بدیعش به دقت نظاره می کنم و چنان خنده سر می دهم که حکایت از شادمانی نابی دارد که دلم را آکنده می کند و خورشید را به تبسم وا می دارد.

حال آنکه دغل کاران می گویند:

"این خنده‌ها چیزی جز خنده کفتار نیست."

داستانک - Fardad-A - 07 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۱۰:۲۵ ب.ظ

دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.
یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟»
بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.
یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو…
خسرو گفت: کیه؟
: منم، بهمن.
:”تو بهمن نیستى، بهمن مرده!
:باور کن من خود بهمنم…
: تو الان کجایی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است.
و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند.
حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم
و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست.
و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم
و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچ کس آسیب نمی بیند.
خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟
بهمن گفت: مربی مون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته!
روزی روزگاری نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:
«ببخشید استادشما برای چی می نویسید ؟»
برنارد شاو: «برای یک لقمه نان.»
پسره بهش برخورد. گفت:«متاسفم. برخلاف شما من برای فرهنگ می نویسم.»
برنارد شاو گفت:
«عیبی ندارد پسرم. هر کدام از ما برای چیزی می نویسیم که نداریم.»

داستانک - fatima1537 - 08 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۱۱:۳۵ ب.ظ

الاغ و امید

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک‌ها بایستد.
روستایی‌ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
نتیجه‌: مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!
When the egg breaks by an external power, a life ends
وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو از خارج می­شکند، یک زندگی به پایان می­رسد.
When the egg breaks by an internal power, a life begins
وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیروئی از داخل می­شکند، یک زندگی آغاز می­شود
Great changes always begin with that internal power
تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می­شود
(هرچند داستان نبود ولی جالب بود و جایی بهتر از اینجا براش پیدا نکردم!)

داستانک - mosaferkuchulu - 09 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۷:۰۳ ب.ظ

یه آقایی که دکترا داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!!
میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه...!
بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکت کنید! این بنده خدا هم شرکت می کنه!!
یه روز معلم محترم در کلاس چهارم، ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک شکلی رو حساب کنه! تو این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه که می بینه همه دارن داد می زنن:
انتگرال بگیر...!!!

داستانک - fatima1537 - 10 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۹:۱۴ ب.ظ

روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی

داستانک - fatima1537 - 12 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۷:۰۴ ب.ظ

داستانی به مناسبت روز معلم
عشق: تنها نیروی خلاق
استاد دانشگاهی از دانشجویان رشته جامعه شناسی خواسته بود تا به کوچه پس کوچه های کثیف و پر جمعیت بالتیمور بروند و سوابق ۲۰۰ پسر نوجوان را گرد آورند. سپس از آنان خواسته بود که نظر و ارزیابی خود درباره آینده همان نوجوانان را در گزارشی به رشته تحریر درآورند. دانشجویان در مورد هر یک از این نوجوانان نوشته بودند: " هیچ شانسی ندارد". بیست و پنج سال پس از این واقعه، استادی دیگر از دانشگاه ضمن برخورد با مدارک و بررسی های این تحقیق از دانشجویان خود می خواهد تا مساله را پیگیری کنند و ببینند چه بر سر آن ۲۰۰ نوجوان آمده است. دانشجویان دریافتند به استثنای ۲۰ پسری که مرده و یا به محل های دیگر کوچیده بودند، ۱۷۶ نفر از ۱۸۰ نفر باقیمانده در شغل های نسبتاً خوبی چون وکالت، طبابت و تجارت مشغول بکار هستند.
استاد متعجب می شود و تصمیم می گیرد موضوع را تا اخذ نتیجه نهایی پیگیری کند. همه این مردان در منطقه تحقیق بسر می بردند و از این رو برای استاد این امکان وجود داشت تا تک به تک آنان را ملاقات کرده و بپرسد: "علت موفقیت شما چه بوده است؟" در هر مورد، ‌این پاسخ پراحساس را شنیده بود که: " یک معلمی داشتیم که..."
معلم هنوز در قید حیات بود، لذا استاد توانست وی را، که حالا دیگر کاملاً پیر شده بود ولی هنوز هشیاری و ذکاوت از سکناتش می بارید، پیدا کند و فرمول سحرآمیزش را که به وسیله آن توانسته بود این بچه های کوچه پس کوچه های کثیف پائین شهر را به چنان موفقیت هایی برساند، بپرسد.
چشمان معلم از شنیدن این سوال برق زده بود و لبانش با لبخندی ملایم به حرکت درآمده بود که:
" خیلی ساده است‌، من از صمیم قلب به یکایک آن بچه‌ها عشق می ورزیدم."
"اریک باترورث"

داستانک - fatima1537 - 16 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۱:۰۸ ب.ظ

ارزش محبت

روزی پسر فقیری زندگی می کرد که برای گذراندن زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد . از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید پولی بدست آورد . روزی تنها یک سیب در جیب داشت و شدیداً احساس گرسنگی می کرد . تصمیم گرفت با زدن درب خانه ای غذایی طلب کند . درب خانه ای را زد . دختر جوانی درب را باز کرد . پسرک با دیدن دختر جوان دستپاچه شده بود به جای غذا‌، فقط یک لیوان آب درخواست کرد . دختر که متوجه گرسنگی شدید پسر شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد . پسر با طمانینه و به آهستگی شیر را سر کشید و سپس گفت‌: چقدر باید به شما بپردازم ؟
دختر جواب داد‌: چیزی نباید بپردازی . مادر به ما آموخته که "نیکی‌، مابه ازایی ندارد "پسرک گفت‌: پس من از شما سپاسگذاری می کنم .

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد . پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند . دکتر هواردکلی جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید . بلافاصله خود را به اطاق بیمار رساند و در اولین نگاه او را شناخت . دیری نپایید که با تلاش های مستمر دکتر بیمار بهبود یافت .

سرانجام روز ترخیص بیمار فرارسید . صورتحساب دختر درون پاکتی به او تحویل داده شد . دختر از بازکردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت . مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد . با ترس و لرز درب پاکت را گشود .چند کلمه در گوشه صورتحساب توجه اش را جلب کرد .

"بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است"

داستانک - mehrdel2002 - 17 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۱:۴۲ ب.ظ

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند‌: چرا دیر می آیی؟

جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم،

برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...

_____________________________
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها

آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !

یک روز از پچ پچ همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

_______________________________

مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت‌، در زمانی که آنها می خواهند

تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !

یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ...

________________________________

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .

به فکر فرو رفت ...

باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !

ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد:

از فردا صبح‌، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می

داد، و همه‌ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!

وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با

اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه‌ی قبل را مرور می کنیم !!!

سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا

کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک

سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود...

_______________________________

حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده‌، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد

کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!

اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.

او الان یک بازیگر است. همانند بیشتر مردم!

داستانک - polarisia - 27 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۰۴:۰۶ ب.ظ

در کنگره حزب کمو‌نسیت شورو‌ی سابق در هنگام سخنرانی نیکیتا خرو‌شچف که با تقبیح جنایت‌های استا‌لین جهان را شگفت‌زده کرد یک نفر از میان جمعیت فریاد برآورد: رفیق خرو‌شچف، وقتی بی‌گناهان اعدام می‌شدند، شما کجا بودید؟ خرو‌شچف گفت: هر کس این را گفت از جا برخیزد. اما هیچ کس از جایش تکان نخورد. خرو‌شچف ادامه داد: خودتان به سوال خودتان پاسخ دادید.

در آن زمان من همان جایی بودم که الان شما هستید

داستانک - Maryam-X - 27 اردیبهشت ۱۳۹۰ ۱۱:۳۳ ب.ظ

مدیر و منشی

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن..
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن...
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن...
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام.
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم.
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه‌ام سرم بنده...
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه...
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت.
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد.
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت...

RE: داستانک - mehrdel2002 - 19 خرداد ۱۳۹۰ ۱۱:۴۵ ق.ظ

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت‌: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.

شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند:

« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»

مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .

راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند‌، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود‌، شنید.

صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند:

« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»

این بار مرد گفت «بسیار خوب‌، بسیار خوب‌، من حاضرم حتی زندگی‌ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم‌، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد.

مرد گفت: ‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶, ۲۸۴,۲۳۲ عدد است. و ۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹, ۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد»

راهبان پاسخ دادند: « تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی.
ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..»

رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت‌: «صدا از پشت آن در بود»

مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت: « ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»

راهب‌ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.

پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند..

راهب‌ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد .

پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.

و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز‌، نقره‌، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

در نهایت رئیس راهب‌ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.

.

.

.

.

.

.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید‌، چون شما راهب نیستید . Big GrinBig Grin

لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو کف دستش بگذارم

داستانک - fatima1537 - 19 خرداد ۱۳۹۰ ۰۲:۰۹ ب.ظ

شبیه داستانهاییه که پراز تکرار یک ماجرا هستند و معمولا برای بچه‌ها میخونن تا بخوابنBig Grin.مثل "موش گرسنه" و "به دنبال فلک" از صمد بهرنگی

داستانک - ف.ش - ۲۰ خرداد ۱۳۹۰ ۰۵:۲۵ ب.ظ


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.