تالار گفتمان مانشت
داستان های آموزنده - نسخه‌ی قابل چاپ

دختربچه باهوش :) - انرژی مثبت - ۰۶ تیر ۱۳۹۱ ۰۷:۳۳ ب.ظ

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"
بقال با تعجب پرسید:چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

برهان آرایشگر - hadi_m - 16 تیر ۱۳۹۱ ۱۰:۰۸ ق.ظ

برهان آرایشگر

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در
حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت
انها درباره ی موضوعات و مطالب مختلف
صحبت کردند وقتی به موضوع خدا رسیدند
آریشگر گفت من باور نمیکنم خدا وجود داشته
باشد مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟
آرایشگر گفت کافی است به خیابان بروی
تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.به من بگو اگر
خدا وجود داشت ایا این همه ادم مریض میشدند؟
بچه های بی سر پرست پیدا میشدند؟
این همه مردم رنج میکشیدند؟
اگر خدا وجود داشت این همه بدبختی در جامعه وجود داشت؟
این همه فقیر در خیابانها ؟ ظلم و ستم و...
اگر خدا وجود میداشت نباید درد و رنجی وجود
داشت.نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم
که اجازه میدهد این همه چیز ها وجود داشته باشد و نسبت به ان بی تفاوت باشد.
نمی توانم خدایی رو متصور شوم که این همه ادم های نیازمند رو میبینه اما هیچ دستگیری نمیکند.
در نتیجه خدا جز افسانه ی زائیده ذهن بشر نیست و ...
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد
چون نمیخواست جروبحث کند آرایشگر کارش
را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از آرایشگاه بیرون امد در
خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف
و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش
کثیف و ژولیده. مشتری برگشت و دوباره وارد
آرایشگاه شدو به آرایشگر گفت میدانی چیست
به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند
آرایشگر با تعجب گفت چرا چنین حرفی
میزنی؟پس من که هستم؟
مشتری با اعترض گفت:نه
آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند
هیچکس مثل مردی که ان بیرون است با
موی بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده
پیدا نمیشد. نه خیر!
آرایشگرها وجود دارند.موضوع این است
که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تایید کرد.دقیقا نکته همین است
خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه
نمیکنند!!!!!!

داستانک - hadi_m - 16 تیر ۱۳۹۱ ۱۰:۱۰ ق.ظ

حکایتی واقعی از یک مبلغ اسلامی خارج از کشور
...سالها مبلغ اسلام بودم وعمرم را گذاشته بودم برای اینکار در شهر لندن ومراکز اسلامی این شهر بودم و دریکی ازروزهای تبلیغم دراین شهر غیر اسلامی سوار تاکسی شدم.به محض سوار شدن کرایه را تقدیم راننده کرده وراننده تاکسی بقیه پول مرا پس داد اما در همان لحظه متوجه شدم که راننده ۲۰سنت اضافه تر به من داده است چند لحظه باخودم کلنجاررفتم که ۲۰سنت را برگردانم یانه....آخرالامربرخودم پیروز شدم وگفتم آقا این ۲۰سنت را اضافه داده اید.....
گذشت وبه مقصد رسیدیم .موقع پیاده شدن راننده تاکسی سرش را بیرون آورد وگفت آقاازشماممنونم.پرسیدم ازچه بابت
گفت مدتی بود می خواستم بیایم مرکز شما ومسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم وقتی سوار ماشینم شدیدخواستم شمارا که مسلما ن هستید امتحان کنم با خودم شرط کردم اگر ۲۰سنت مرا پس دادید فردا حتما خدمت شما بیایم....
حالم دگرگون شد وحالتی شبیه غش به من دست داد من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به ۲۰ سنت می فروختم.......

داستانک - hadi_m - 16 تیر ۱۳۹۱ ۱۱:۴۴ ق.ظ

بچه کفاش

آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود،پدر لینکلن کفاش سلطنتی بود و کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر و یا تمیز می کرد.آبراهام پس از سالها تلاش و شکست،در سال ۱۸۶۱ به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد.اولین سخنرانی او در مجلس سنای بدین صورت گذشت:نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند.چرا که او از یک خانواده فقیر و فاقد سطح اجتماعی بالا بود.زمانی که لینکلن برای سخنرانی پشت تریبون قرار گرفت قبل از آنکه لب باز کند و سخنی بگوید یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد:"آبراهام!حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!"

مسلما"هر فردی در جایگاه لینکلن قرار داشت با این نماینده گستاخ که او را اینگونه مورد خطاب قرار داده برخورد می کرد!اما آبراهام لینکلن این چنین نکرد.او لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد:"من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت.چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی!من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم.آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم.با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام.پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود!

یکی از اقدامات مهم و تاثیر گذار لینکلن خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری در ایالات متحده امریکا بود.

هر چه هستی همون باش،هر چه نیستی نگو کاش!

روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند
آوازی شنید که ای ابوالحسن !
خواهی که آنچه از تو می ‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: بار خدایا!
خواهی آنچه را که از "رحمت" تو می‌دانم و از "بخشایش" تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟
آواز آمد: نه از تو؛ نه از من.

«تذکره الاولیاء عطار نیشابوری»

RE: داستانک - Mansoureh - 16 تیر ۱۳۹۱ ۰۲:۱۸ ب.ظ

(۱۶ تیر ۱۳۹۱ ۱۱:۴۴ ق.ظ)hadi_m نوشته شده توسط:  هر چه هستی همون باش،هر چه نیستی نگو کاش!

واقعا فوق العاده بود...

داستان پند آموز - Mänu - 17 تیر ۱۳۹۱ ۰۵:۳۱ ب.ظ

خانم جوانی در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.
از آن جایی که باید ساعات بسیاری را در انتظار می ماند، کتابی خرید. البته بسته‌ای کلوچه هم با خود آورده بود.
او روی صندلی دسته‌داری در قسمت ویژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه کند.
در کنار او بسته‌ای کلوچه بود، مردی نیز نشسته بود که مجله‌اش را باز کرد و مشغول خواندن شد.
وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به او دست داد، اما هیچ چیز نگفت. فقط با خود فکر کرد: "عجب رویی داره! اگر امروز از روی دنده چپ بلند شده بودم چنان نشانش می دادم که دیگه همچین جراتی به خودش نده!"
هر بار که او کلوچه‌ای بر می داشت مرد نیز با کلوچه‌ای دیگر از خود پذیرایی می‌کرد. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما نمی خواست از خود واکنشی نشان دهد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: "حالا این مردک چه خواهد کرد؟"
سپس، مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نیمه آن را به او داد.
"بله؟! دیگه خیلی رویش را زیاد کرده بود."
تحمل او هم به سر آمده بود.
بنابراین، کیف و کتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، و در نهایت تعجب دید که بسته کلوچه‌اش، دست نخورده، آن جاست.
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود.
خیلی از خودش خجالت کشید!! متوجه شد که کار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است.
مرد بسته کلوچه‌اش را بدون آن که خشمگین، عصبانی یا دیوانه شود با او تقسیم کرده بود...

RE: داستانک - پروفسور - ۲۰ تیر ۱۳۹۱ ۱۰:۴۳ ب.ظ

پدر زرنگ
Heart Dad: I want you to marry a girl of my choice
Son:NO Angry
Dad: The girl is Bill Gates' daughter
...Son:Then okay Smile
Dad goes to Bill Gates
Dad: I want your daughter to marry my son
Bill Gates:No Angry
Dad:My son is the CEO of World Bank
Bill Gates: Then okay Smile
Dad:goes to the President of the World Bank
Dad: Appoint my son as CEO
President:No Angry
Dad: He is the son-in-law of Bill Gates
CoolCool
َِPresident: Then okay Smile



RE: داستانک - yarandish - 22 تیر ۱۳۹۱ ۰۹:۴۹ ق.ظ

هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !
مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!

داستانک - nomad:D - 26 تیر ۱۳۹۱ ۰۹:۵۵ ب.ظ

ماجرای مسجد و ملا و شراب فروش

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد .
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید.
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست!
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند!
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم سخن هر دو را شنیدم :؟!
یک سو مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند!
وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد...!

پائولو کوئیلو

داستانک - zzsnowdrop - 27 تیر ۱۳۹۱ ۱۰:۳۶ ب.ظ

آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ ؟


مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟" استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: "این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!" مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!" استاد لبخندی زد و گفت: "پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده." استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: "شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟" استاد لبخندی زد و گفت: "من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم ...

وعـده ی پــوچ

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...

داستانک - hamed_k2 - 28 تیر ۱۳۹۱ ۰۱:۵۷ ق.ظ

داستانی از پائولوکوئیلو
شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارهانیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیریدوقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفتSad(با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند))پائولو کوئلیو

*شریف ترین دلها دلی است که اندیشه ی آزار کسان درآن نباشد

داستانک - Eternal - 28 تیر ۱۳۹۱ ۰۹:۱۸ ب.ظ

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت!!!!
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
مرد رهگذر رو به دروازه ‌بان کرد و پرسید: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: " اینجا بهشت است."
- "چه خوب ... خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند ، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت !
- بهشت ؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام افراد خودخواهی که در لحظه خوشی دیگران را فراموش می کنند، همانجا می‌مانند...

داستانک - hadi_m - 29 تیر ۱۳۹۱ ۰۵:۰۴ ب.ظ

یک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت:
- آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید.

دکتر پیل جواب داد:
- باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون می دم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره.
مرد جوان خوشحال می شه و می گه:
- باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا می¬رم.
بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. می¬تونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟
قبرستان
پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:
- اینجا۱۵۰۰ نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن. مطمئنی که می¬خوای به اینجا بیای؟

همه ما توی دنیایی زندگی می کنیم که پر از مشکلاته و تا پایان عمرمون با اونها دست و پنجه نرم می کنیم.
فقط زمانی خلاص می شیم که عمرمون توی این دنیا به پایان برسه.
پس بهتره برای پیروزی از مشکلاتمون از خدا کمک بخواهیم و زمانیکه با آنها روبرو می شیم اون رو یک چیز عادی بدونیم.

داستانک - white bird - 30 تیر ۱۳۹۱ ۰۲:۳۱ ب.ظ

شما نسل جوان را درک نمی کنید

روزی در دانشگاه کالیفرنیا کنفرانسی با حضور افراد سرشناس امریکا و عده ای از دانشجویان برتر در رشته های مختلف برگزار شد.
یکی از دانشجویان برخواست و گفت برای افرادی مثل “رونالد ریگان” امکان ندارد که نسل جوان را درک کنند و ادامه داد: شما در دنیای متفاوتی بزرگ شده اید امروزه ما تلویزیون ،هواپیما و جت و سفرهای فضایی نیروی هسته ای و کامپیوتر و…داریم.
وقتی جوانک خواست نفسی تازه کند و ادامه دهد ریگان گفت:”حق با شماست، وقتی ما جوان بودیم این چیزها را نداشتیم بلکه ما آنها را اختراع کردیم!”

داستانک - hadi_m - 30 تیر ۱۳۹۱ ۰۷:۱۶ ب.ظ

نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد

متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود :

نامه ای به خدا !!!
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.

در نامه این طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.

دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است

و من دو نفر از دوستانم ر ا برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم .

هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن…

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.

نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.

در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند…

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.

عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.

تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود:

نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم.
چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم ؟

به لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم.

من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی…

البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند …!!!