تالار گفتمان مانشت
داستان های آموزنده - نسخه‌ی قابل چاپ

رابطه بز و موفقیت - neilabak - 22 فروردین ۱۳۹۱ ۰۶:۰۳ ب.ظ

روزگاری پیری فرزانه و خردمند به همراه شاگردش در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد پیر فرزانه و شاگردش از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، شاگرد همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به پیر فرزانه قضیه را گفت.پیر خردمند و فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
شاگرد ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به پیر خردمند ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....
سال های سال گذشت و شاگرد همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها پیر فرزانه و شاگرد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را پیر فرزانه و شاگردش یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
شاگرد که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
منبع:
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


داستانک - yaser_ilam_com - 23 فروردین ۱۳۹۱ ۰۴:۲۶ ق.ظ

به او اعتماد کن
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ دادSad(بله))
خدمتکار پرسید:....
((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))
ارباب دوباره پاسخ دادSad(بله))
خدمتکار گفت:
((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))

به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...

داستانک - انرژی مثبت - ۲۳ فروردین ۱۳۹۱ ۰۹:۵۳ ق.ظ

نشسته بودند دور هم خرما می خوردند.
هسته خرماهایش را یواشکی می گذاشت جلوی علی(ع)
بعد از مدتی گفت: «پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.»
همه نگاه کردند. جلوی علی(ع) از همه بیشتر بود.
علی(ع) گفت: «ولی من فکر می کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.» همه نگاه کردند. جلوی پیامبر(ص) هسته خرمایی نبود. Smile
-------------------------------------

از بقراط می پرسن: فرق فلاسفه و ریاضیدانها چیه؟
میگه: ریاضی دانها هر مسئله ای رو سعی میکنن با کمک ریاضی حل کنن ولی
فلاسفه چیزهای حل شده رو هم با کمک فلسفه به مسئله تبدیل می کنن!!
-------------------------------------

روزى امیرالمؤ منین على علیه السلام به اتفاق عمر و ابوبکر به راهى مى رفت و حضرت على در مابین آن دو قرار گرفته بود چون ابوبکر و عمر هر دو بلند قد و دراز بودند و حضرت علی علیه السلام کوتاهتر بود،
عمر از روى شوخى گفت : (( انت فى بیننا کنون لنا )) یعنى تو در میان ما دو نفر مانند نون لنا هستى و این اشاره به کوتاهى قد امام بود.
ولى امام لطیفه عمر را بى جواب نگذاشت و در جوابش فرمود: (( انا ان لم اکن فانتم لا )) یعنى اگر من نباشم شما نیستید چون اگر حرف نون را از میان لنا برداریم مى شود لا که بمعنى نیستى است.
--------------------------------------------

یک روز علامه جعفری سوار تاکسی شده بودند در مسیر راه نفس عمیقی میکشه و از ته دل میگه: ای خدای من!
راننده تاکسی با اعتراض میگه یه جوری میگی ای خدای من که انگار فقط خدای شماست!!
ایشان در جواب فورا دو بیت از سعدی می خواند:

چنان لطف او شامل هرتن است / که هر بنده گوید خدای من است
چنان کار هرکس به هم ساخته / کــــه گویا به غیری نپرداخته

---------------------

نوشته اند در روزگار پیشین پادشاهى بود سخت بزرگ و کشور او وسیع ، نعمت وى تمام ، فرمان او روان ، چون عمر به آخر رسید ملک الموت ، او را قبض روح کرد و به آسمان رفت . فرشتگان از او پرسیدند: در این همه جانى که ستاندى تو را به کسى رحم آمده یا نه ؟
گفت : آرى . زنى که آبستن بود و در بیابانى مى گذشت ناگهان درد تولد کودک گرفت چون کودکش به دنیا آمد مرا فرمودند که جان مادر کودک را بستانم ، جان وى بستاندم و آن کودک را در بیابان گذاشتم ، به غریبى آن مادر مرا رحم آمد و بر آن کودک از تنهایى و بى کسى غمگین شدم .
فرشتگان گفتند، اى فرشته مرگ ، آن پادشاه را که جانش گرفتى ، همان کودک تنها و بى کسى بود که در بیابان گذاشتى .
گفت : جل الخالق

برگرفته از :
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


RE: داستانک - blackhalo1989 - 23 فروردین ۱۳۹۱ ۱۱:۲۳ ق.ظ

(۲۳ فروردین ۱۳۹۱ ۰۹:۵۳ ق.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط:  نوشته اند در روزگار پیشین پادشاهى بود سخت بزرگ و کشور او وسیع ، نعمت وى تمام ، فرمان او روان ، چون عمر به آخر رسید ملک الموت ، او را قبض روح کرد و به آسمان رفت . فرشتگان از او پرسیدند: در این همه جانى که ستاندى تو را به کسى رحم آمده یا نه ؟
گفت : آرى . زنى که آبستن بود و در بیابانى مى گذشت ناگهان درد تولد کودک گرفت چون کودکش به دنیا آمد مرا فرمودند که جان مادر کودک را بستانم ، جان وى بستاندم و آن کودک را در بیابان گذاشتم ، به غریبى آن مادر مرا رحم آمد و بر آن کودک از تنهایى و بى کسى غمگین شدم .
فرشتگان گفتند، اى فرشته مرگ ، آن پادشاه را که جانش گرفتى ، همان کودک تنها و بى کسى بود که در بیابان گذاشتى .
گفت : جل الخالق
این رو من جور دیگه ای شنیده بودم و مقداریی متفاوت. فکر کنم اون پادشاه شداد بود.

RE: رابطه بز و موفقیت - eris229 - 23 فروردین ۱۳۹۱ ۰۷:۲۹ ب.ظ

(۲۲ فروردین ۱۳۹۱ ۰۶:۰۳ ب.ظ)neilabak نوشته شده توسط:  روزگاری پیری فرزانه و خردمند به همراه شاگردش در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می
نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
منبع:
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.

کاش میدونستم بز من کجاست. اگر دستم بهش برسه..................

داستانک - yaser_ilam_com - 23 فروردین ۱۳۹۱ ۰۷:۴۵ ب.ظ

جالبه دوستان .

بز مملکت ما ایرانیا " نفت و گاز " .

آتیش بگیره این چاه های نفت و گاز !!!!Big Grin

داستانک - yaser_ilam_com - 23 فروردین ۱۳۹۱ ۱۱:۵۷ ب.ظ

صحبت شما کاملا درسته .Smile
البته مطلب من تا حدودی طنز بود.Big Grin
اما دوست من این نفت هم شده عامل تنبلی ما ایرانیا ،سالهاست به بهانه اینکه نفت داریم تنبل شدیم،اصطلاحا نفت بیماری هلندی اقتصاد ماست .
جالبه تو پرونده هسته ای غربیا به ما میگفتن نفت دارید هسته ای می خوایید برای چه .
اما قبول دارم مشکل ما از جای دیگس .
بهتر این موضوع رو در این بخش که مربوط به موضوع"داستانک" هست ادامه ندیم .
از این که این موضوع رو به انحراف کشیدم عذر می خوام .Blush

RE: داستانک - Breeze - 24 فروردین ۱۳۹۱ ۰۴:۴۵ ب.ظ

روزی یک مرد با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

RE: داستانک - انرژی مثبت - ۲۴ فروردین ۱۳۹۱ ۰۴:۵۱ ب.ظ

فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا می بودم ، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.
--------------------------------

گویند روزى داود (علیه السلام ) از خدا خواست رفیق خودش را در بهشت نشانش دهند. از اهل ایمان که خدا او را دوست مى دارد، ندا رسید فردا بیرون دروازه برو او را مى بینى . فردا که جناب داود از دروازه خارج شد با متى پدر یونس پیغمبر برخورد کرد، مقدارى هیزم به دوش گرفته است دنبال مشترى مى گردد، یک نفر آمد و خرید او جلو رفت با او مصافحه و معانقه کرد، گفت :
امروز ممکن است میهمان شما باشم ، متى گفت زهى سعادت بفرمایید برویم جناب متى از همان پول هیزم آرد و نمک خرید به مقدار سه نفر خودش و داود و سلیمان ، بالاخره نان تهیه کرد، پیش از خوردن متى سر به آسمان بلند کرد و گفت : پروردگارا هیزمى که من کندم ، درختش را تو رویانده بودى ، نیرو و قدرت بازو تو به من عنایت کرده بودى ، توانایى حمل آن را تو دادى ، مشترى را تو فرستادى ، آردى که جلوى ما هست گندمش را تو آفریدى ، دستگاهى براه انداختى که حالا ما بتوانیم نعمت تو را مصرف کنیم ، مى گفت و اشک در گوشه هاى چشمانش مى ریخت داود رو به سلیمان کرد و گفت همین شکر است که انسان را به مقامات عالى مى رساند. و این طور بود که داود (علیه السلام ) همنشین خود را در بهشت یافت.
------------------------

آورده اند که شبى دزدى به خانه بهلول زد و هستى او را به سرقت برد ناگاه دیدند بهلول عصاى خود را برداشت و رفت در اول قبرستان شهر نشست از او پرسیدند اینجا چرا نشسته اى ؟ گفت : خانه ام را دزد زده است . دنبال او مى گردم و منتظرم تا بیاید چون مى دانم که آخرش دزد خانه مرا اینجا مى آورند.
نشسته ام جلو او را بگیرم و اثاث خانه خود را از او مطالبه کنم گفتند آخر او چیزى همراه خود به قبرستان نمى آورد که تو از او بگیرى پرسید پس اموالى که دزدیده چه مى کند؟ گفتند زنده ها تمامى آنها را از او مى گیرند بهلول گفت آه مردم شهرى که دزدها را لخت مى کنند من چگونه در میان آنها بیایم و زندگى نمایم در این اثنا جنازه اى را به طرف قبرستان آوردند بهلول برخواست و با عصا جلو آمده و گفت دزد خود را پیدا کردم به او گفتند آهسته که این جنازه حاج آقاى متولى است که مى آورند گفت مى دانم دزد روز من همین شخص است و همین جا مى نشینم تا اینکه دزد شبم را نیز بیاورند زیرا قبرستان بهترین دروازه هاى دزد بگیر است پرسیدند چه طور این شخص ثروتمند دزد روز تو است براى اینکه زکات مال ما فقرا است و این شخص چون زکات مال خود را نداده است پس یک عمر در روز روشن مال ما فقرا را دزدیده است .

داستانک - fo-eng - 25 فروردین ۱۳۹۱ ۰۴:۴۷ ب.ظ

رفته بودم فروشگاه ..
یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی زِر زٍر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!
جلوی قفسه ی خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد ..
پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.
دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!
... من کفم بُرید.
بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!
پیرمرده با این قیافه :| منو نگاه کرد و گفت:
عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون بچه ی زبون نفهم اسمش سیامکه

داستانک - yaser_ilam_com - 26 فروردین ۱۳۹۱ ۱۲:۳۱ ق.ظ

خونه مشغول کار بودم که دخترم بدو بدو اومد پرسید :

دخترم: مامان، تو زنی یا مردی؟

من: زنم دیگه، پس چی ام؟

دخترم: بابا، چی؟ اونم زنه؟

من: نه مامانی، بابا مرده.

دخترم: مامان تو زنی یا مردی؟

من: زنم دیگه پس چی ام؟

دخترم: راست میگی مامان؟

من: آره چطور مگه؟

دخترم: هیچی مامان! دیگه کی زنه؟

من: خاله مریم، خاله آرزو، مامان بزرگ

دخترم: دایی سعید هم زنه؟

من: نه اون مرده!

دخترم: از کجا فهمیدی زنی؟

من: فهمیدم دیگه مامان، از قیافه ام.

دخترم: یعنی از چی؟ از قیافه ات؟

من: از اینکه خوشگلم.

دخترم: یعنی هر کی خوشگل بود زنه؟

من: آره دخترم.

دخترم: بابا از کجا فهمید مرده؟

من: اونم از قیافش فهمید. یعنی بابایی چون ریش داره و ریشهاشو میزنه و زیاد خوشگل نیست مرده!

دخترم: یعنی زنا خوشگلن مردا زشتن؟

من: آره تقریبا.

دخترم: ولی بابایی که از تو خوشگل تره.

من: اولا تو نه، شما، بعدشم باباییت کجاش از من خوشگل تره؟

دخترم: چشاش.

من: یعنی من زشتم مامان؟

دخترم: آره.

من: مرسی.

دخترم: ولی دایی سعید هم از خاله خوشگلتره!!

من: خوب مامان بعضی وقتها استثنا هم هست.

دخترم: چی؟ اون حرفه که الان گفتی چی بود؟

من: استثنا، یعنی بعضی وقتها اینجوری میشه.

دخترم: مامان من مردم؟

من: نه تو زنی.

دخترم: یعنی منم زشتم

من: نه مامان، کی گفت تو زشتی؟ تو ماهی، ولی تو الان کودکی.

دخترم: یعنی من زن نیستم؟

من: چرا جنسیتت زنه ولی الان کودکی.

دخترم: یعنی چی؟

من: ببین مامان، همه ی آدما شناسنامه دارن که توی شناسنامه شون جنسیتشون مشخص میشه. جنسیت تو هم توی شناسنامه ات زنه.

دخترم: یعنی منم مامانم؟

من: آره دیگه تو هم مامان عروسک هاتی.

دخترم: نه، مامان واقعی ام؟

من: خوب تو هم یه مامان واقعی کوچولو برای عروسک هات هستی دیگه.

دخترم: مامان مسخره نباش دیگه من چی ام؟

من: تو کودکی.

دخترم: کی زن میشم؟

من: بزرگ شدی.

دخترم: مامان من نفهمیدم کیا زنن؟

من: ببین یه جور دیگه میگم. کی بتو شیر داده تا خوردی بزرگ شدی؟

دخترم: بابا!

من: بابات کی به تو شیر داد؟!!!!!!!!!!

دخترم: بابا هر شب تو لیوان سبزه بهم شیر میده دیگه!

من: نه الان رو نمی گم، کوچولو بودی؟

دخترم: نمی دونم.

من: نمی دونم چیه؟ من دادم دیگه.

دخترم: کی؟

من: ای بابا ولش کن، بین مامان، زنها سینه دارن که باهاش به بچه ها شیر میدن، ولی مردا ندارن

دخترم: خب بابا هم سینه داره.

من: آره داره ولی باهاش شیر نمی ده!! فهمیدی؟

دخترم: خوب منم سینه دارم، ولی شیر نمی دم پس مردم.

من: ای بابا، ببین مامان جون، خودت که بزرگ بشی کم کم می فهمی.

دخترم: الان می خوام بفهمم.

من: خوب هر کی روسری سرش کنه، زنه هر کی نکنه مرده.

دخترم: یعنی تو الان مردی، میریم پارک زن میشی؟

من: نه ببین، من چیه تو میشم؟

دخترم: مامانم.

من: خوب مامانا همشون زنن و باباها همشون مردن.

دخترم: آهان فهمیدم.

من: خدا خیرت بده که فهمیدی، برو با عروسکهات بازی کن

نیم ساعت بعد...

دخترم: مامان یه سوال بپرسم؟

من: بپرس ولی در مورد زن و مرد نباشه ها.

دخترم: در مورد ماهی قرمزه است.

من: خوب بپرس.

دخترم: مامان، ماهی قرمزه زنه یا مرده ؟!!!!!!

داستانک - Bache Mosbat - 26 فروردین ۱۳۹۱ ۱۱:۲۳ ق.ظ

رفته بودم فروشگاه...
یکی از این فروشگاه بزرگا, اسم نمیبرم تبلیغ نشه براش!
یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی ور ور و غرغر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!
جلوی قفسه خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد...
پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.
دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!
من بسیار تعجب کرده بودم.
بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!
پیرمرده با این قیافه :| منو نگاه کرد و گفت:


عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون اسمش سیامکه!

داستانک - انرژی مثبت - ۲۶ فروردین ۱۳۹۱ ۰۲:۴۰ ب.ظ

یک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى میان سفیدپوستان و سیاه‌پوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.

زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون:

«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران دعا می‌کنم.»
--------------------------------------

یکی از آن بانوان نیکوکار و خیری بود که در جنوب شهر تهران برای مردم منطقه مدرسه ساخته بود.برای گفت و گو با این بانوی نیکوکار در محل مدرسه ای که ساخته بود قرار گذاشتم. وقتی صحبت از خاطره پیش آمد به چند تا از آجر های مدرسه اشاره کرد و گفت: آن روزهای اول که تازه کار را شروع کرده بودیم، یک بار پسر بچه ای پیش من آمد و گفت : شما در محله ما چکار می کنید؟ لبخندی به او زدم و گفتم: عزیز دلم اگر خدا بخواهد قرار است در اینجا یک مدرسه و مجتمع ورزشی برای شما و دوستانت درست کنیم.بعد دوباره آن پسر گفت : من هم میتونم کمک کنم؟ جواب دادم: اگر دوست داشته باشی استقبال می کنم.
بلافاصله آن پسر که فکر می کنم دانش آموزی دبستانی بود یک اسکناس ۱۰۰ تومانی که احتمالا" پول توجیبی اون روزش بود را از جیب شلوارش بیرون آورد و به من داد و گفت: خانم! این هم سهم من برای این مدرسه.
سرانجام کار به پایان رسید. هنوز مدرسه به بهره برداری نرسیده بود که یک روز به من گفتند یک بچه ای با شما کار دارد. وقتی به حیاط مدرسه رفتم، با همان پسر روبرو شدم.از پسرک پرسیدم که با من چکار داری؟ در حالی که با شوق و ذوق فضای مدرسه را نگاه می کرد به من گفت: یادتان هست اون روزی که داشتید اینجا را می ساختید من هم آمدم و ۱۰۰ تومان به شما دادم. حالا آمدم بپرسم که پول من را چکار کردید و از اون در کدام قسمت مدرسه استفاده کردید؟ با شنیدن این جمله بلافاصله به دو تا از آجر های دیوار مدرسه اشاره کردم و گفتم: عزیز دلم با پولی که تو به من دادی ما توانستیم این دو تا آجر را بخریم و در ساختمان مدرسه از آ نها استفاده کنیم. سوال پسرک آن قدر غافل گیر کننده بود که در آن لحظه جواب دیگری برایش پیدا نکردم و به ناچار به آجرها اشاره کردم. من آن پول را در مدرسه هزینه کرده بودم اما دقیقا" نمی دانم کجا خرج شد.
به هر حال وقتی پسرک این جواب را از من شنید بلافاصله به سمت آن آجرها رفت و بوسه ای بر آنها زد و خوشحال و خندان از مدرسه بیرون رفت.
راستی ! یادمان باشد که فرزندانمان را از کودکی به کارهای خوب و پسندیده تشویق کنیم و کوچک ترین کارشان را با عشق پذیرا باشیم. شاید همین رفتار امروز ما، فردا از آنان نیکوکارانی بزرگ بسازد که جامعه خود را متحول نمایند.
---------------------
آیت الله محمد شاه آبادی نقل می کنند :
در زمان قدیم، حمام ها عمومی و دارای خزینه بود. روزی مرحوم شاه آبادی به حمام رفته بودند و پس از شست و شوی خود، وارد خزینه شدند و بعد از آب کشیدن بدن، بیرون آمدند و چون می خواستند از سطح حمام بگذرند، احتیاط می کردند که آب های کثیف بر بدنشان نریزد.
سرهنگی که اونیز در حمام بود، چون احتیاط ایشان را دید، زبان به طعن و تمسخر گشود و به ایشان اهانت کرد.
ایشان از این تمسخر و طعن او خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راه خود ادامه دادند.
فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عده ای که جنازه ای را حمل می کردند، شنیدند. پرسیدند چه خبر شده؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سر زبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه ی دکترها هم سودی نبخشید و در کمتر از ۲۴ ساعت، از دنیا رفت...

RE: داستانک - yaser_ilam_com - 27 فروردین ۱۳۹۱ ۰۳:۱۲ ب.ظ

کوتاه اما عمیق ...

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام نیایش راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد .
بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان نیایش می رسد یک نفرگربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .
این روال سال ها ادامه پیداکرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .

سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام نیایش او را به درخت ببندند تا اصول نیایش را درست به جای آورده باشند
و سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت
در باره ی اهمیت بستن گربه به درخت هنگام نیایش....


داستانک - انرژی مثبت - ۲۷ فروردین ۱۳۹۱ ۱۱:۳۳ ب.ظ

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر باتجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست. هر بار که مرد باتجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد. ماهیگیر باتجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود.
بنابراین ماهیگیر باتجربه پس از مدتی از او پرسید: «چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟»
مرد جواب داد: آخر تابه من کوچک است!!!!
------------------------

یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعریف کرده است که:
که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود. بی اختیار ایستادم. مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل، راهش را گرفت و رفت چند متر آن طرفتر، در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد. رفتار وی گیجم کرد.
به او نزدیک شدم و پرسیدم: «مگر آن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود؟»
نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: «من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است. دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند.»
------------------------

در حال ورشکستگی بود. مغازه گز و سوهان‌فروشی در کنار جاده بین‌شهری داشت. شب عید پارچه بزرگی به در مغازه زد. نوشته بود گز و سوهان با ۴ ماه خدمات پس از فروش. مشتریان زیادی برای پرسش در مورد خدمات پس از فروش گز و سوهان به این مغازه مراجعه کردند و او با فروش بالا از ورشکستگی نجات یافت.


از مدیر موفقی پرسیدند: "راز موفقیت شما چه بود؟" گفت: «دو کلمه» است.
- آن چیست؟
- «تصمیم‌های درست»
- و شما چگونه تصمیم های درست گرفتید؟
- پاسخ «یک کلمه» است!
- آن چیست؟
- «تجربه»
- و شما چگونه تجربه اندوزی کردید؟
- پاسخ «دو کلمه» است!
- آن چیست؟
- «تصمیم های اشتباه»