زمان کنونی: ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳, ۱۲:۵۱ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان های آموزنده

ارسال: #۲۱۱
۱۲ شهریور ۱۳۹۰, ۱۱:۴۸ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۲ شهریور ۱۳۹۰ ۱۱:۵۰ ب.ظ، توسط انرژی مثبت.)
حکایت
آیا ملا نصرالدین همیشه اشتباه می‌کرد ؟

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا همیشه سکه‌ی نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه‌ی نقره را انتخاب می‌کرد.

تا این که مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصرالدین را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه‌ی میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه‌ی طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.

ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه‌ی طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق‌تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.
---------------------------------------------------------------------
نکات حکایت:

۱/ملا نصرالدین با بهره‌گیری از استراتژی ترکیبی بازاریابی، قیمت کم‌‌تر و ترویج، کسب و کار «گدایی» خود را رونق می‌بخشد.
او از یک طرف هزینه‌ی کمتری به مردم تحمیل می‌کند و از طرف دیگر مردم را تشویق می‌کند که به او پول بدهند .
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند."

۲/ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است.
او به خوبی می دانست که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانست که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه‌ی خود، فرصت دریافت پول را بدست می آورد.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی، آن‌ها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »

۳/ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشت.
او به خوبی می دانست هنگامی که از دو سکه‌ی طلا و نقره‌ی مردم، شما نقره را بر می دارید آن‌ها احساس می کنند که طلا را به آن‌ها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه‌ی طلا هم از اول مال خودشان بوده است و این زمان به اندازه‌ی آگاهی و درک مردم می تواند کوتاه شود.
«اگر بتوانی ضعف های مردم را بفهمی می توانی سر آن‌ها کلاه بگذاری‌! و آن‌ها هم مدتی لذت خواهند برد! »

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: summer_66 , blackhalo1989 , barca
ارسال: #۲۱۲
۱۳ شهریور ۱۳۹۰, ۱۲:۲۱ ق.ظ
RE: حکایت
انرژی مثبت‌، داشتیییییییییییم؟؟؟!!!
آخه بد آموزی تو روز روشن!!! Big GrinAngry

برای آنکه ایمان دارد ، ناممکن وجود ندارد.
با داشتن اراده قوی ، مالک همه چیز هستید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۱۳
۱۳ شهریور ۱۳۹۰, ۱۲:۴۰ ق.ظ
RE: حکایت
(۱۳ شهریور ۱۳۹۰ ۱۲:۲۱ ق.ظ)summer_66 نوشته شده توسط:  انرژی مثبت‌، داشتیییییییییییم؟؟؟!!!
آخه بد آموزی تو روز روشن!!! Big GrinAngry

حقیقته ولی خوب تلخه اگه مشکل داره پاکش کنم؟

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۱۴
۱۳ شهریور ۱۳۹۰, ۱۲:۵۴ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۳ شهریور ۱۳۹۰ ۱۲:۵۵ ق.ظ، توسط summer_66.)
RE: حکایت
(۱۳ شهریور ۱۳۹۰ ۱۲:۴۰ ق.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط:  
(13 شهریور ۱۳۹۰ ۱۲:۲۱ ق.ظ)summer_66 نوشته شده توسط:  انرژی مثبت‌، داشتیییییییییییم؟؟؟!!!
آخه بد آموزی تو روز روشن!!! Big GrinAngry

حقیقته ولی خوب تلخه اگه مشکل داره پاکش کنم؟
نه بابا خیلی هم جالبهSmile شوخی میکنم باهاتون

برای آنکه ایمان دارد ، ناممکن وجود ندارد.
با داشتن اراده قوی ، مالک همه چیز هستید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت
ارسال: #۲۱۵
۱۳ شهریور ۱۳۹۰, ۱۰:۵۲ ق.ظ
RE: حکایت
"داستان مرد نمازگزار و چراغ راهنمای شیطان"

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجدبخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد.بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست خواست تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند .مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد.

مرد اول سوال کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد Sad(من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح داد:
من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد،بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من از سالم رسیدن شما به مسجد مطمئن شدم.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: goodzila , shahryar , blackhalo1989 , barca
ارسال: #۲۱۶
۱۳ شهریور ۱۳۹۰, ۰۳:۲۴ ب.ظ
حکایت
دوست عزیز تاپیکی به نام"داستانک" بود.بهتره که حکایتها رو اونجا ادامه بدید

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت
ارسال: #۲۱۷
۱۳ شهریور ۱۳۹۰, ۰۳:۳۹ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۳ شهریور ۱۳۹۰ ۰۴:۰۴ ب.ظ، توسط انرژی مثبت.)
RE: داستانک
یک (روز) خانواده‌ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت‌ها به صورت طبیعی در همه‌ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تابرای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده‌ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیزکردند، و سبد پیک نیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیک نیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعداز یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه اوسریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره.خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،«دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!!

نتیجه اخلاقی: بعضی از ما ،زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن.آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون عملا هیچ کاری انجام نمی دهیم...
-------------------------------------------------------------------------------------
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن‌، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند‌، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد‌، از او خواست تا به عنوان آخرین کار‌، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی‌، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی‌، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت‌، کار را تمام کرد.او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید‌، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!نجار‌، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.

در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود‌، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست. ما زندگیمون را می سازیم. هر روز میگذره.گاهی ما کمترین توجهی به اونچه که می سازیم نداریم‌، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته‌ها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشیم‌، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود می کنیم. فرصت‌ها از دست می رند و گاهی بازسازی اونچه ساختیم، ممکن نیست.شما نجار زندگی خودتونید و روزها، چکشیند که بر میخی از زندگی شما کوبیده میشند.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: shahryar , fatima1537 , barca , Maryam-X , ایرسا
ارسال: #۲۱۸
۱۳ شهریور ۱۳۹۰, ۰۵:۰۰ ب.ظ
RE: داستانک
زن وشوهری بیش از ۶۰ سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد .
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ ۹۵ هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت: هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک‌ها به دست اورده ام.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: fatima1537 , Maryam-X , **sara**
ارسال: #۲۱۹
۱۳ شهریور ۱۳۹۰, ۱۱:۳۷ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۶ تیر ۱۳۹۲ ۱۱:۰۱ ق.ظ، توسط انرژی مثبت.)
RE: داستانک
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد‌: شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید. مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند: مونیتورینگ خط بسته بندی با اشعه ایکس.Idea
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاه های کوچک تولیدی پیش آمده بود اما یک کارمند معمولی و غیرمتخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده‌تر و کم خرجتر حل کرد: تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد از خط تولید دور کند!!!Exclamation

*نکته:*معمولا در بسیاری از موارد راههای ساده تری نیز برای حل هر مسئله و یا مشکلی وجود دارد. همیشه به دنبال ساده ترین راه حلها باشید.
-----------
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست.
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین‌تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.

نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Morteza_s , blackhalo1989 , summer_66 , Maryam-X , ف.ش , barca , ایرسا , yas67 , **sara** , mis masi
ارسال: #۲۲۰
۱۷ شهریور ۱۳۹۰, ۱۲:۳۷ ب.ظ
Rainbow داستان پندآموز در مورد مداد و زندگی
[تصویر:  1307641926.jpg]
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .بالاخره پرسید:
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره‌ی من می نویسید ؟

پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت:
- درسته درباره‌ی تو می نویسم اما مهم‌تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده‌ام .

بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری‌، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

صفت اول:

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .اسم این دست خداست .او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

صفت دوم:

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار‌، نوکش تیزتر می شود .پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم:

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .بدان که تصیح یک کار خطا‌، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم:

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست‌، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

صفت پنجم:

همیشه اثری از خود به جا می گذارد .بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۲۱
۱۷ شهریور ۱۳۹۰, ۱۲:۳۹ ب.ظ
Lightbulb داستان طرز نگاه
[تصویر:  1360843023.jpg]
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده…

شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.
زنش آن را جابه جا کرده بود.

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.»

————————————————————

امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر:

ای مالک!

اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , hsh88 , ف.ش
ارسال: #۲۲۲
۱۷ شهریور ۱۳۹۰, ۱۲:۴۱ ب.ظ
Heart داستان زیبای و شنیدنی حکایت خدا و گنجشک
[تصویر:  1353381144.jpg]
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: ” می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
” فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

” با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
” گنجشک گفت:
” لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
” ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. ” گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: ” و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی. ” اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: javadjj , shahryar , erkin
ارسال: #۲۲۳
۱۷ شهریور ۱۳۹۰, ۰۱:۳۶ ب.ظ
داستان زیبای و شنیدنی حکایت خدا و گنجشک
قبلا تاپیک "داستانک" ایجاد شده
لطف کنید داستانها و حکایتها تون رو اونجا بگذارید.

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۲۴
۱۷ شهریور ۱۳۹۰, ۰۱:۳۸ ب.ظ
داستان پندآموز در مورد مداد و زندگی
این داستانها را در تاپیک زیر قرار بدید:

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۲۵
۱۷ شهریور ۱۳۹۰, ۰۱:۴۰ ب.ظ
داستان طرز نگاه
لطف کنید داستانها و حکایتها رو اینجا بگذارید.

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ف.ش


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۲,۷۶۳ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۶,۶۸۳ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  معرفی منابع و گرایش های مرتبط با فایل های صوتی و تصویری و پخش کننده های صوت و تصویر R.g- ۴ ۳,۷۲۴ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ۰۹:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: blackhalo1989
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۴,۱۴۳ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  اطلاعاتی درمورد رشته های سیستم های تکنولوژی اطلاعات ، سیستم های چند رسانه هایی و... elahehma ۰ ۱,۸۶۵ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: elahehma
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۲,۸۶۴ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۳,۹۴۲ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk
  الگوریتم های داده کاوی مقاوم در برابر داده های نویزی و داده های پرت AmiriManesh ۶ ۷,۲۰۷ ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: AmiriManesh
  داستان پایان نامه نویس شدن نخبگان دانشگاهی! hnarghani ۰ ۲,۱۷۲ ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی mohamad_62 ۹ ۶,۸۳۱ ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mohamad_62

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close