زمان کنونی: ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳, ۰۲:۵۰ ق.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان های آموزنده

ارسال: #۶۱
۰۸ فروردین ۱۳۹۰, ۰۱:۵۴ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۸ فروردین ۱۳۹۰ ۰۲:۱۰ ق.ظ، توسط ف.ش.)
داستانک
قضاوت عجولانه:

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت‌: ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت: ” خدایا من گفتم گره‌ام زندگی را باز کن نه گره کیسه‌ام را ”

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ‌ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.
طنز:
سه دوست در خودرویی به مسافرت رفته بودند.متاسفانه تصادف مرگباری سبب شد که هر سه نفر کشته شوند.بعد از لحظه ای روح هر سه در دروازه‌ی بهشت بود.فرشته نگهبان یک سوال از آنها پرسید:"اکنون که هر سه نفر در حال ورود به بهشت هستید،آنجا روی زمین بدنهایتان روی برانکارد در حال تشییع به قبرستان است و خانواده‌ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند.حال دوست دارید،وقتی آدم‌ها در کنار جنازه‌ی شما راه می روند،درباره‌ی شما چه بگویند؟" اولی گفت:"دوست دارم بگویند که من جزو بهترین پزشکان زمان خود بودم." دومی گفت:"دوست دارم بگویند که من جزو بهترین معلم های زمان خود بودم." و سومی گفت:" دوست دارم بگویند که نگاه کن جنازه دارد تکان می خورد مثل اینکه زنده است!!"
خیلی باحاله:

یه روز یه جوونی سرش رو می چسبونه به شیشه آرایشگاه و از آرایشگر می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده‌: حدود ۲ ساعت دیگه و جوون می ره.چند روز بعد دوباره جوونه می آد و سرش رو می چسبونه به شیشه می گه و می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟دوباره آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده‌: حدود ۳ ساعت دیگه و جوون بازم می ره.دفعه بعد که جوونه میاد و این سوال رو می پرسه‌، آرایشگره از یکی از دوستانش به نام Bill می خواد که بره دنبال طرف ببینه این آدم کجا می ره؟ ماجرا چیه که هر دفعه می پرسه کی نوبتش می شه اما می ره و دیگه نمی آد ؟!

Bill می ره و بعد از مدتی در حالی که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر می گرده. آرایشگر ازش می پرسه‌: خوب چی شد؟ کجا رفت؟

Bill جواب می ده: رفت خونه‌ی شما !!!
منبع این پنچ داستان
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.

If your success is not on your own terms, if it looks good to the world but does not feel good in your heart, it is not success at all.
(Anna Quindlen)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: fatima1537 , polarisia
ارسال: #۶۲
۰۸ فروردین ۱۳۹۰, ۰۲:۴۰ ق.ظ
RE: داستانک
(۰۸ فروردین ۱۳۹۰ ۰۱:۵۰ ق.ظ)afagh1389 نوشته شده توسط:  ببخشید که داستانهای من اکثرا اعتقادیه .
چه اشکالی داره‌، بعضی اعتقادی هاکه بهترن.هرکسی یه سلیقه ای داره
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ف.ش
ارسال: #۶۳
۰۸ فروردین ۱۳۹۰, ۰۳:۲۶ ق.ظ
داستانک
آفاق خانوم دست شما درد نکنه
قشنگه‌، شما اعتقادی بفرست‌، بقیه .....
تنوع باشه

ممنون

کسی که اندرز ارزان را رد کند طولی نمی کشد که پشیمانی را با قیمت گرانی خریداری خواهد کرد.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ف.ش
ارسال: #۶۴
۰۸ فروردین ۱۳۹۰, ۰۳:۵۰ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۸ فروردین ۱۳۹۰ ۰۴:۰۰ ق.ظ، توسط ف.ش.)
داستانک
این قضاوت عجولانه خیلی واسه خودم اتفاق افتاده Sad

شاید فردا دیر باشد

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند‌، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده‌، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه‌، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت‌، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه‌، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه‌ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

دیگر صحبتی ار آن برگه‌ها نشد

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه‌، به هر حال برایش مهم نبود .

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال

بعد‌، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

او تابحال‌، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده‌، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی‌، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود‌، به سوی او آمد و پرسید‌: ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد‌: ” چرا”

سرباز ادامه داد‌: ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین‌، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز

که در آنجا بودند‌، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید‌، به معلم گفت: ”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ

فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها‌، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

مادر مارک گفت‌: ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “

همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت‌: ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “

همسر چاک گفت‌: ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “

مارلین گفت‌: ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته‌ام . “

سپس ویکی‌، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه‌ها نشان داد و گفت: ” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه

نداشته باشد .. “

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده‌، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند‌، گریه می کرد .

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید‌، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد

افتاد .

بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند‌، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید‌، به نظرشما این اولین باری خواهد بود

که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟

هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید‌، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند‌، بهتر و راحت‌تر خواهد بود .

بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید


داستان آموزنده ” نیروی باور و تلقین “

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان…

این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید «هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید.

If your success is not on your own terms, if it looks good to the world but does not feel good in your heart, it is not success at all.
(Anna Quindlen)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: polarisia , fatima1537 , **sara** , Helmaa , انرژی مثبت
ارسال: #۶۵
۰۸ فروردین ۱۳۹۰, ۰۲:۲۸ ب.ظ
داستانک
تیمارستان

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: fatima1537 , ف.ش , **sara** , Helmaa , nasrolah
ارسال: #۶۶
۰۸ فروردین ۱۳۹۰, ۰۴:۱۱ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۸ فروردین ۱۳۹۰ ۰۴:۳۶ ب.ظ، توسط ف.ش.)
داستانک
همیشه آنطور که فکر میکنید نیست‌:

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم،از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس،کاغذهای رنگی خیلی قشنگی دستشه،ولی به هر کسی نمی ده!خانم‌ها رو که تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند،اهل حروم کردن تبلیغات نبود.احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره،لابد فقط به آدمهای با کلاس و شیک پوش و با شخصیت می ده!از کنجکاوی قلبم داشت میمود توی دهنم!خدایا،نظر این تبلیغاتچی خوشتیب و باکلاس راجع به من چه خواهد بود؟!آیا منو تائید می کنه؟ کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه! شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم!دل تو دلم نبود.یعنی منو می پسنده؟یعنی به من هم از این کاغذهای خوشکل می ده؟! همین طور که سعی کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند،نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت:"آقای محترم!بفرمایید" قند تو دلم آب شد!با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی کاغذ رو گرفتم.چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود!وایسادم و با کنجکاوی تمام به کاغذ نگاه کردم،نوشته بود:"دیگر نگران طاسی سر خود نباشید،پیوند مو با جدیدترین روشهای روز جهان"
بادگیر:
بادگیر به باد گفت:خداوند تو را لعنت کند،چقدر سنگین و خسته کننده ای!آیا در توان تو نیست به سمت دیگری غیر از سمت من بوزی؟! آیا نمی دانی که با این کارت ثبات مرا به هم میزنی،ثبات و قراری که خدا به من ارزانی داشته است؟ باد کلامی بر زبان نیاورد،اما در فضای بیکرانش خنده ای سر داد[زیرا وجود باد بود که نیاز به بادگیر را فراهم آورده بود].

جبران خلیل جبران
یه روز یه پادشاهی با کمبود نقدینگی در دربار دچار شد. با وزیر مشورت کرد، وزیر گفت از هر کسی که از دروازه شهر می گذرد ۵ سکه بگیریم درست می شود. پادشاه برآشفت و مخالفت کرد که مردم در تنگدستی هستند وشورش می کنند اما وزیر تمام مسئولیت را بر عهده گرفت. سکه را از مردم گرفتند و کسی صدایش در نیامد.این ۵ سکه شد ۱۰ سکه ولی اتفاقی نیفتاد.شد ۲۰ - ۳۰ - ۵۰ سکه باز هم اتفاقی نیفتاد.پادشاه دلیل رو از وزیر پرسید و وزیر پاسخ را به پادشاه گفت همچنین درخواست کرد که اجازه بدهید به کسانی که از دروازه شهر عبور می کنند و ۵۰ سکه می پردازند تجاوز هم بکنیم!
پادشاه باز هم برآشفت ولی به وزیر اطمینان پیدا کرده بود و موافقت کرد.
پس از چندی پیرمردی برای اعتراض نزد پادشاه آمد و پادشاه خوشحال شد که حداقل یک نفر اعتراض کرد. پادشاه به او امان داد. پیرمرد گفت‌: عالیجناب تقاضایی دارم لطف بفرمایید تعداد کسانی رو که تجاوز می کنند زیاد کنید تا ما اینقدر در دروازه شهر معطل نشویم.

منبع:آپ هورسیم.میهن بلاگ.کام
کارآموزی‌، پس از یک مراسم طولانی و خسته کننده دعای صبحگاهی در صومعه‌ی پیدرا، از پدر روحانی پرسید:
-"آیا همه‌ی این نیایش هایی که به ما یاد می دهید‌، خدا را به ما نزدیک می کند؟"
پدر گفت:"با سوال دیگری جواب سوالت را می دهم.آیا همه این نیایش هایی که انجام می دهی‌، باعث می شودکه خورشید فردا طلوع کند؟"
-"البته که نه! خورشید طبق قانون کیهانی طلوع می کند."
-"جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است‌، چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم."
شاگرد عصبانی شد: "یعنی می گویید تمام این دعاها بی فایده است؟"
-"نه‌! اگر صبح زود از خواب بلند نشوی‌، طلوع خورشید را نمی بینی . اگر دعا نکنی‌، با این که خدا همواره نزدیک است‌، اما هـــرگز متوجــــه حضورش نمی شوی."

منبع:آپ هورسیم.میهن بلاگ.کام
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.
اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید، فقط بخاطر صحبت کردن با اون...
بعد از یک ماه پسرک مرد...
وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد...
دخترک دید که تمامی سی دی‌ها باز نشده...
دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد...
میدونی چرا گریه میکرد؟
چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد...!



منبع:فوژان.میهن بلاگ.کام

If your success is not on your own terms, if it looks good to the world but does not feel good in your heart, it is not success at all.
(Anna Quindlen)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: arshad90 , **sara** , ronaldo , polarisia , sina_n , Helmaa , fatima1537 , انرژی مثبت , nasrolah
ارسال: #۶۷
۰۹ فروردین ۱۳۹۰, ۱۰:۵۱ ق.ظ
داستانک
هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد

آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند (جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد...)

برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند ...

تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، ۱۲ میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت، و از دمای زیر صفر تا ۳۰۰ درجه سانتیگراد کار می کرد !!!

اما روس‌ها راه حل ساده تری داشتند

آنها از مداد استفاده کردند!


نتیجه:
این داستان مصداقی برای مقایسه دو روش در حل مسئله است:

۱/ تمرکز روی مشکل( نوشتن در فضا‌! )

۲/ یا تمرکز روی راه حل (نوشتن در فضا با خودکار !!!)

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ف.ش , Maryam-X , fatima1537 , Fardad-A , **sara** , انرژی مثبت , nasrolah
ارسال: #۶۸
۱۰ فروردین ۱۳۹۰, ۰۴:۱۳ ب.ظ
داستانک
گویند‌: صاحب دلى‌، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران‌، همه او را شناختند ؛ پس‌، از او خواستند که پس ازنماز‌، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ‏ها همه بهسوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا ورسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت:
مردم! هر کس از شما که مى ‏داندامروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد‌، برخیزد !
کسى برنخاست. گفت:
حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است‌، برخیزد !
باز کسى برنخاست. گفت‌: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید !

-----------------------------

گویند در بنى اسرائیل‌، مردى بود کهمى ‏گفت‌: من در همه عمر‌، خدا را نافرمانى کرده‏‌ام و بس گناه و معصیت که از من سرزده است ؛ اما تاکنون زیانى و کیفرى ندیده ‏ام. اگر گناه‌، جزا دارد و گناهکار بایدکیفر بیند‌، پس چرا ما را کیفرى و عذابى نمى ‏رسد! ؟
در همان روزها‌، پیامبرقوم بنى اسرائیل‌، نزد آن مرد آمد و گفت:
خداوند‌، مى‏ فرماید که ما تو راعذاب‏ هاى بسیار کرده ‏ایم و تو خود نمى ‏دانى‌! آیا تو را از شیرینى عبادت خود ،محروم نکرده ‏ایم ؟ آیا در مناجات را بر روى تو نبسته ‏ایم ؟ آیا امید به زندگى خوشدر آخرت را از تو نگرفته ‏ایم ؟ عذابى بزرگ‏تر و سهمگین ‏تر از این مى ‏خواهى؟

-----------------------------

ابوسعید را گفتند‌: کسى را مى‏شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى ‏رود.
شیخ گفت‌: کار دشوارىنیست ؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى ‏نهند و راه مى ‏روند.
گفتند‌: فلان کس در هوا مى ‏پرد. گفت‌: مگسى نیز در هوا بپرد.
گفتند‌: فلان کس در یکلحظه‌، از شهرى به شهرى مى‏ رود.
گفت‌: شیطان نیز در یک دم‌، از شرق عالم بهمغرب آن مى ‏رود. این چنین چیزها‌، چندان مهم و قیمتى نیست.
مرد آن باشد که درمیان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یکلحظه از خداى غافل نباشد.

-----------------------------

مردى از اهلحبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد وگفت‌: یا رسول الله‌! گناهان منبسیار است. آیا در توبه به روى من نیز باز است ؟
پیامبر (ص) فرمود‌: آرى‌، راهتوبه بر همگان‌، هموار است. تو نیز از آن محروم نیستى.
مرد حبشى از نزد پیامبر (ص) رفت. مدتى نگذشت که بازگشت و گفت:
یا رسول الله‌! آن هنگام که معصیت مى‏کردم‌، خداوند‌، مرا مى ‏دید ؟
پیامبر (ص) فرمود‌: آرى‌، مى ‏دید.
مرد حبشى، آهى سرد از سینه بیرون داد و گفت‌: توبه‌، جرم گناه را مى ‏پوشاند ؛ چه کنم باشرم آن ؟
در دم نعره ‏اى زد و جان داد

منبع cloob

If your success is not on your own terms, if it looks good to the world but does not feel good in your heart, it is not success at all.
(Anna Quindlen)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: fatima1537 , sina_n , انرژی مثبت , nasrolah
ارسال: #۶۹
۱۰ فروردین ۱۳۹۰, ۰۵:۵۸ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۰ فروردین ۱۳۹۰ ۰۶:۰۹ ب.ظ، توسط ف.ش.)
داستانک
یک داستان واقعی:

همین دیروز ۹/۱/۱۳۸۹ ساعت ۷ صبح یک پیرمرد که فراموشی داشت بدون آنکه همسرش متوجه شود از خانه خارج شده و در کوچه‌ها گم شده بود فرزندانش در خیابانهای شهر به این بزرگی داشتند به دنبال او میگشتند بعد از ظهر همان روز برادرزاده مرد در خانه نشسته بود و از گم شدن عمویش خبر نداشت همسرش به او گفت که برای رفتن به فروشگاه و خرید از خانه بیرون برود مرد گفت فروشگاه مورد نظر تعطیل است اما همسرش اصرار کرد که مرد به خرید برود و مرد به ناچار پذیرفت!!
در راه فروشگاه عمویش را دید که در خیابان سرگردان است با خانه عمویش تماس گرفت و آنها را از نگرانی نجات داد و آنها گفتند چقدر از صبح نذر و نیاز کرده اند و چه چیزی جز قسمت میتوانسته این گمشده را به خانه بازگرداند در این شهر به این بزرگی و گمشده ای که حتی نمیداند نامش چیست،در خیابانها دورتر از منزلش ؟!؟!!؟!؟!؟!؟ در حالیکه هوا داشت تاریک میشد و اگر پیرمرد از شهر خارج میشد احتمالا با حیوانات وحشی نیز مواجه میشد.

آیا اینها تصادفی است ؟!!؟!؟ اگر برادرزاده ۵ دقیقه دیرتر به سمت فروشگاه رفته بود دیگر عمویش را نمیدید!!!!! اگر روز قبل که به فروشگاه رفته بود و فروشگاه بسته نبود و آنروز دیگر به فروشگاه نمیرفت چه کسی عمو را پیدا میکرد!؟؟!؟!!

من این داستان رو جز با اعتقاد به خدا نمیتونم توجیه کنم اگه میشه شما واسه من توجیه کنید.ممنون
البته میدونم اگه توی خود شهر بود بالاخره پیدا میشد اما اگه از شهر خارج میشد دیگه یا توی بیابون خوراک گرگ میشد یا از گرسنگی و تشنگی تلف میشد.

If your success is not on your own terms, if it looks good to the world but does not feel good in your heart, it is not success at all.
(Anna Quindlen)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Helmaa , fatima1537 , انرژی مثبت , nasrolah
ارسال: #۷۰
۱۰ فروردین ۱۳۹۰, ۰۸:۴۶ ب.ظ
داستانک
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند
پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت .

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود‌، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد
یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب .

کشیش پیش خود گفت‌: « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد

اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست، اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست، امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد، کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد، سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت

خداى من! چه فاجعه بزرگی !

پسرم سیاستمدار خواهد شد !

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: sina_n , Maryam-X , انرژی مثبت
ارسال: #۷۱
۱۰ فروردین ۱۳۹۰, ۱۰:۲۶ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۰ فروردین ۱۳۹۰ ۱۰:۳۸ ب.ظ، توسط fatima1537.)
داستانک
امیرکبیر و ماجرای نکوبیدن آبله و مرگ دو بچه

در سال ۱۲۶۴ هجری قمری، نخستین برنامه ‌ی دولت ایران برای واکسیناسیون به فرمان امیر کبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبله ‌کوبی می ‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله ‌کوبی به امیر کبیر خبر دادند که مردم از روی ناآگاهی نمی‌ خواهند واکسن بزنند! به ‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس ‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می ‌شود .

هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته اند، امیر بی‌ درنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می کرد که با این فرمان همه مردم آبله می ‌کوبند.اما نفوذ سخن دعانویس ‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله ‌کوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبار‌ها پنهان می ‌شدند یا از شهر بیرون می ‌رفتند.

روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه ‌ی شهر تهران و روستا های پیرامون آن فقط سی ‌صد و سی نفر آبله کوبیده اند.در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند.

امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچه هایتان آبله ‌کوب فرستادیم.

پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده می‌ شود.

امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی.

پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمی‌ گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود.

این بار امیر کبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده اند.

میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می ‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین های ‌های می‌ گرید. سپس به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه ‌ی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید.

امیر اشک ‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.

میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده اند. امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس ‌ها بساطشان را جمع می ‌کنند. تمام ایرانی ‌ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می‌ گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: polarisia , **sara** , ف.ش , arshad90 , inteligentium , انرژی مثبت , فوژان , nasrolah
ارسال: #۷۲
۱۱ فروردین ۱۳۹۰, ۰۱:۴۹ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۱ فروردین ۱۳۹۰ ۰۲:۰۵ ب.ظ، توسط fatima1537.)
داستانک
داستان‌: متشکرم
اثر‌: آنتوان چخوف


همین چند روز پیش‌، " یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا " پرستار بچه ‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم‌: بنشینید " یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا "‌! می ‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رو دربایستی دارید و آن را به زبان نمی ‌‌‌آورید . ببینید‌، ما توافق کردیم که ماهی سی ‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست ؟

_ چهل روبل .

_ نه من یادداشت کرده‌ ‌‌‌ام‌، من همیشه به پرستار بچه ‌‌هایم سی روبل می ‌‌‌دهم . حالا به من توجه کنید .
_ شما دو ماه برای من کار کردید .

_ دو ماه و پنج روز

_ دقیقاً دو ماه‌، من یادداشت کرده ‌‌‌ام . که می شود شصت روبل . البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد . همان طور که می دانید یکشنبه‌‌‌‌ها مواظب " کولیا " نبودید و برای قدم زدن بیرون می ‌‌رفتید .

_ سه تعطیلی ... " یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا " از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین ‌‌های لباسش بازی می‌ ‌‌کرد ولی صدایش در نمی ‌‌‌آمد .
_ سه تعطیلی‌، پس ما دوازده روبل را می ‌‌‌گذاریم کنار . " کولیا " چهار روز مریض بود آن روز‌ها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب " وانیا " بودید فقط " وانیا " و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه ‌‌‌ها باشید .
_ دوازده و هفت می شود نوزده . تفریق کنید . آن مرخصی‌ ‌‌ها ؛ آهان‌، چهل و یک‌ ‌روبل‌، درسته ؟

چشم چپ " یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا " قرمز و پر از اشک شده بود . چانه‌ ‌‌اش می ‌‌لرزید . شروع کرد به سرفه کردن ‌‌‌‌های عصبی . دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت .

_ و بعد‌، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید . دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی ‌‌‌تر از این حرف ‌‌‌ها بود‌، ارثیه بود‌، امّا کاری به این موضوع نداریم . قرار است به همه حساب ‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم .

_ موارد دیگر بخاطر بی ‌‌‌‌مبالاتی شما: " کولیا " از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد . ۱۰ تا کسر کنید . همچنین بی ‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش ‌‌‌های " وانیا " فرار کند شما می ‌‌بایست چشم‌‌ هایتان را خوب باز می ‌‌‌‌کردید . برای این کار مواجب خوبی می‌ ‌‌گیرید .
_ پس پنج تا دیگر کم می‌ ‌کنیم .
در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید ...

" یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا " نجواکنان گفت‌: من نگرفتم .

_ امّا من یادداشت کرده‌‌‌‌ام .

_ خیلی خوب شما‌، شاید …

_ از چهل و یک بیست و هفت تا برداریم‌، چهارده تا باقی می ‌‌‌ماند .

چشم‌ ‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می ‌‌‌درخشید . طفلک بیچاره !

_ من فقط مقدار کمی گرفتم .

در حالی که صدایش می‌ ‌‌لرزید ادامه داد‌: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم ...‌! نه بیشتر .

_ دیدی حالا چطور شد ؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم . سه تا از چهارده تا به کنار‌، می ‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا‌، این هم پول شما سه ‌‌‌تا‌، سه‌ ‌‌تا‌، سه ‌‌‌تا ... یکی و یکی .

یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
به آهستگی گفت‌: متشکرم !

جا خوردم‌، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق .

پرسیدم‌: چرا گفتی متشکرم ؟

_ به خاطر پول .

_ یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌ ‌گذارم ؟ دارم پولت را می ‌‌‌خورم ؟ تنها چیزی می‌ ‌‌توانی بگویی این است که متشکرم ؟

_ در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند .

_ آن‌‌‌ها به شما چیزی ندادند‌! خیلی خوب‌، تعجب هم ندارد . من داشتم به شما حقه می ‌‌زدم‌، یک حقه ‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌ ‌‌‌دهم . _همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده .
_ممکن است کسی این قدر نادان باشد ؟ چرا اعتراض نکردید ؟ چرا صدایتان در نیامد ؟
_ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد ؟

لبخند تلخی به من زد که یعنی بله‌، ممکن است .

بخاطر بازی بی ‌‌رحمانه ‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود به او پرداختم .
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس‌، گفت‌: متشکرم !

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می شود زورگو بود .
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ف.ش , polarisia , **sara** , arshad90 , انرژی مثبت
ارسال: #۷۳
۱۱ فروردین ۱۳۹۰, ۰۷:۲۶ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۱ فروردین ۱۳۹۰ ۰۷:۲۷ ب.ظ، توسط ف.ش.)
داستانک
من توی دوره راهنمایی که بودم یه خواب دیدم واسه خودم خیلی جالب بود:


ما پنج شنبه‌ها و شنبه‌ها درس علوم داشتیم ۵ شنبه من تب داشتم و به مدرسه نرفتم و شنبه هم امتحان علوم داشتیم یکی از سوالات امتحان این بود که دستگاه تقطیر آب رو رسم کنید و من هم رسم کردم بعد از امتحان شروع کردم توی کتاب بگردم و ببینم که آیا شکل دستگاه تقطیر رو درست رسم کردم یا نه اما دیدم که شکل دستگاه توی کتاب نیست از همکلاسی هام سوال کردم و اونها گفتند که پنج شنبه که نبودی معلم شکل رو پای تابلو کشید.به شکلی که بچه‌ها از روی تابلو کشیده بودن نگاه کردم و دیدم که شکل رو درست رسم کردم در این فکر بودم که شکل رو از کجا بلد بودم که یادم اومد که خواب دیدم که به یه آزمایشگاه رفته بودم و اونجا دستگاه تقطیر رو بهم نشون داده بودند!! کاش همیشه از این خوابهای به درد بخور میدیدم.

If your success is not on your own terms, if it looks good to the world but does not feel good in your heart, it is not success at all.
(Anna Quindlen)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ronaldo , **sara** , nasrolah
ارسال: #۷۴
۱۱ فروردین ۱۳۹۰, ۰۷:۵۶ ب.ظ
داستانک
آفاق خانم منم از این خوابا زیاد میبینم .
کاش میشید جواب سوالای کنکور سراسری رو هم تو خواب دید .

کسی که اندرز ارزان را رد کند طولی نمی کشد که پشیمانی را با قیمت گرانی خریداری خواهد کرد.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۷۵
۱۱ فروردین ۱۳۹۰, ۰۸:۰۹ ب.ظ
داستانک
مردی تخم عقابی یافت و آن را در آشیانه‌ی یک مرغ کرچ گذاشت. عقاب به همراه جوجه های دیگر از تخم بیرون آمد و با آنها شروع به رشد نمود. عقاب در طول تمام زندگیش همان کارهای را می کرد که جوجه‌ها می کردند، چون تصور می کرد که او نیز جوجه مرغی بیش نیست!!!
او برای پیدا کردن کرم و حشره روی زمین را با ناخن می کند، قدقد می کرد و صدای مرغان کرچ را در می آورد. بال های خود را بر هم می زد و چند قدمی در هوا می پرید.
سال‌ها بدینسان گذشت و عقاب بسیار پیر شد. روزی عقاب بالای سر خود، در گودی آسمان بی ابر، پرنده‌ی با شکوهی دید که با وقار هر چه تمام‌تر در میان جریان پر تلاطم باد، بی آن که حتی حرکتی به بال های طلائیش دهد، در حال پرواز است. او با بیم و وحشت به آن نگریست و از مرغ کنار دستی اش پرسید‌ Sad( اون کیه؟ )) همسایه اش پاسخ داد‌: اون یه عقابه، پادشاه پرندگان. اون به آسمان تعلق داره و ما به زمین؛ ما جوجه هستیم

و بدینسان بود که عقاب جوجه زیست و جوجه مرد؛ چون فکر می کرد که جوجه است

آنتونی دو ملو

To live is to suffer, to survive is to find some meaning in the suffering.
Friedrich Nietzsche
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ف.ش , sina_n , fatima1537 , **sara** , javadjj , انرژی مثبت , nasrolah


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۲,۷۰۳ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۶,۵۴۲ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  معرفی منابع و گرایش های مرتبط با فایل های صوتی و تصویری و پخش کننده های صوت و تصویر R.g- ۴ ۳,۶۵۸ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ۰۹:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: blackhalo1989
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۳,۸۵۵ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  اطلاعاتی درمورد رشته های سیستم های تکنولوژی اطلاعات ، سیستم های چند رسانه هایی و... elahehma ۰ ۱,۸۴۷ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: elahehma
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۱,۹۳۵ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۳,۷۵۹ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk
  الگوریتم های داده کاوی مقاوم در برابر داده های نویزی و داده های پرت AmiriManesh ۶ ۷,۱۳۶ ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: AmiriManesh
  داستان پایان نامه نویس شدن نخبگان دانشگاهی! hnarghani ۰ ۲,۱۵۵ ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی mohamad_62 ۹ ۶,۷۵۵ ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mohamad_62

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close