زمان کنونی: ۲۹ فروردین ۱۴۰۳, ۱۲:۰۲ ق.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان های آموزنده

ارسال: #۶۱۶
۱۸ دى ۱۳۹۶, ۰۷:۲۳ ب.ظ
داستان های آموزنده
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

آدم های کوچک و حقیر با عقده های بزرگ ترسناکند،
زیرا از صدمه زدن به دیگران...
هراسی ندارند!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: hamedmohsenee , عزیز دادخواه
ارسال: #۶۱۷
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۷, ۰۹:۱۵ ق.ظ
داستانک
شانزده سالم بود که از "مرضیه" خوشم اومد؛
چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن؛
اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلو
و اقرار کنی ... که عاشق شدی؛
عشق رو باید ذره ذره میرختی تو خودت؛
شب ها باهاش گریه میکردی
صبح ها باهاش بیدار میشدی
و گاهی می بردیش سرکلاس؛
"مرضیه" دو سال بعدش شوهر کرد
۲۰ سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد
خیلی شبیه "مرضیه" بود
رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم؛
ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود
تو ۲۵ سالگی از همکارم خوشم اومد؛
تن صداش عجیب شبیه "مرضیه" بود
تو ۳۰ سالگی از دختر مستاجرمون؛ که شبیه "مرضیه" می خندید
تو ۴۰ سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان
که موهاشو مثل "مرضیه" ...
از یه طرف میریخت تو صورتش

می ترسم "مرضیه"
خیلی می ترسم
هشتاد یا صد سال ام بشه
همش تو رو ببینم
که هر بار یجوری داری دست به سرم میکنی

- حمید جدیدی

آدم های کوچک و حقیر با عقده های بزرگ ترسناکند،
زیرا از صدمه زدن به دیگران...
هراسی ندارند!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: عزیز دادخواه
ارسال: #۶۱۸
۲۸ تیر ۱۳۹۷, ۱۱:۰۷ ق.ظ
داستان های آموزنده
ممنون خیلی خوب بود.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۶۱۹
۲۸ تیر ۱۳۹۷, ۱۱:۲۰ ق.ظ
داستان های آموزنده
خیلی جالب بود ممنون.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۶۲۰
۲۸ تیر ۱۳۹۷, ۱۲:۵۹ ب.ظ
داستان های آموزنده
مرسی داستان خیلی زیبایی بود.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۶۲۱
۰۵ مرداد ۱۳۹۷, ۱۰:۵۴ ب.ظ
RE: داستان های آموزنده
خیلی خوشگل نبود... یه صورت معمولی داشت، با چشمای معمولی و مهربون.
اما؛
اما قشنگ می خندید...
انقد قشنگ می خندید که آدم احساس می کرد هیچکس تو دنیا مثل اون بلد نیست بخنده!
راستش همه کار کردم که به دستش بیارم...
چند سالی هم بودیم با هم.
دروغ چرا! همه چی هم خوب بود.
دوسم داشت؛ دوسش داشتم.
اما انگار آدم وقتی داره به آرزوهای بزرگش می رسه یادش میره که چقد آرزوهای کوچیک هم داشته!
یادمه یه بار خسته از سر کلاس برمی گشتم خونه که تو راه زنگ زد و گفت بریم بیرون!
عدسی پخته بود... خودش کلاسش رو نرفته بود که درستش کنه و بیاره تا بتونیم با هم بخوریم.
یکم شور شده بود؛
به شوخی غر زدم بهش که چرا انقد شور آخه دختر! گلوم سوخت!
ولی بعد فوری نوک دماغشو گرفتم کشیدم و گفتم: با این حال، باورکن این خوشمزه ترین عدسی بود که تا حالا خورده بودم !
می دونستم بلده خوب غذا درست کنه؛
فقط چون عجله ای بوده این یه دفعه اینطوری شده.
اون موقع ها آرزوم همین چند لحظه نشستنا کنارش بود.

یه مدت که گذشت الکی بهانه گیر شدم؛
هر بار سر یه چیزی ناراحتش می کردم؛
همه کارم کرد واسه موندنما!
اما من دیگه رویاهای جدید تو سرم داشتم؛
و از نظر من اون سد راه تک تکشون بود.
واسه همین یه روز بی دلیل گذاشتم و رفتم.

الآن یک ماهی میشه که برگشتم ایران.
دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارک دیدمش.
برعکس من که هر دفعه یه چیز می گفتم و هر روز یه رنگ عوض می کردم؛اون انگار خیلی عوض نشده بود...
فقط یه ذره پیر شده بود، یه ذره هم آروم تر.
با همون تیپ و قیافه!
نمیدونم چرا با وجودی که ازش فاصله داشتم، ولی انگار بوی عطرشو حس میکردم. نمیدونم شایدم خیالاتی شده بودم…
گاهی وقتا لبخند می زدا اما خنده هاش دیگه اون شکلی نبود...
چشاشم هنوز مثل قبل مهربون بود اما برق اون سالها رو نداشت.
همین طوری زل زده بودم به صورتش؛
یه تیکه از موهای جو گندمیشو دزدکی دیدم از زیر روسریش؛
همون روسری که من براش خریده بودم؛
باورم نمی شد هنوز نگهش داشته
باشه!
داشت یه دختر بچه رو توی تاب هل می داد که مامان صداش می زد.

میدونی من آدمای زیادی رو شناختم تو این مدت...
اما انگار هیشکی مثل اون دوست دارماش بوی موندن نمی داد.
یه لحظه دلم خواست زمان برگرده و بشیم همون دو تا دانشجوی ٢٢ ٢٣ ساله که عصرا بعد کلاس از ذوق و شوق بودن کنار همدیگه همه کوچه ها و خیابونای شهر و قدم می زدن، بدون اینکه حتی یه لحظه خسته بشن
اما...
الان ساعت ۱۰ شبه و اون احتمالا داره کنار خانوادش عدسی خوش نمک می خوره. منم همچنان روی صندلی پارک نشستم و به اون سالها فکر می کنم؛ اما نه مثل اون خانواده ای دارم و نه کسی حتی توی خونه منتظرم باشه.
می دونی یه چیزایی هست که آدم سال ها بعد می فهمه!
سال ها بعدی که دیگه خیلی دیره...

آدم های کوچک و حقیر با عقده های بزرگ ترسناکند،
زیرا از صدمه زدن به دیگران...
هراسی ندارند!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۶۲۲
۲۶ شهریور ۱۳۹۷, ۰۶:۱۸ ب.ظ
RE: داستانک
یک بار هم زنگ زده بودم منزل نقى‌زاده
اسمش فرامرز بود و با یکى دیگر که هیچ یادم نیست، سه نفرى روى یک نیمکت مى‌نشستیم.
مادرش که گوشى را برداشت،اسمش یادم رفت،
_منزل نقى‌زاده؟
از بابام یاد گرفته بودم بگویم منزلِ فلانى
مادرش شاکى و عصبى گفت:با کى کار دارین؟
_ با...پسرتون .
_ کدومشون؟
تک پسر بودم و فکر اینش را نکرده بودم که در یک خانه شاید بیش از یک پسر وجود داشته باشد.
شاکى‌تر و عصبى‌تر پرسید:کدومشون؟ با کدومشون کار دارى؟
هول شدم. یادم نیامد که مثلن بگویم اونى که اول راهنمایى‌ست.
من‌من‌کنان گفتم : « اونى که موهاش فرفریه، حرف بد مى‌زنه، قشنگ مى‌خنده...» اونى که قشنگ مى‌خندید خانه نبود...تق !
فردایش گفت: «من قشنگ مى‌خندم؟» و ریسه رفت...
من حرصم درآمده بود چون دفتر مشقم را نیاورده بود، ولى از قشنگ خندیدنش خنده‌ام گرفت .
بعدترها فکر کردم آدم باید هر از گاهى اسم هم‌ خانه‌ هایش را، رفقایش را، بغل ‌دستى هایش را فراموش کند، بعد زور بزند توى سه جمله توصیف‌شان کند ؛
بدو بدو بگوید مثلا
آنى که خنده‌اش قشنگ است،
آنى که حرف زدنش مثل قهوه‌ ی تازه دم است،
آنى که سینه ‌اش حال عاشقى دارد!

حسین وحدانی

آدم های کوچک و حقیر با عقده های بزرگ ترسناکند،
زیرا از صدمه زدن به دیگران...
هراسی ندارند!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: diligent , عزیز دادخواه
ارسال: #۶۲۳
۱۶ دى ۱۳۹۷, ۱۲:۵۰ ق.ظ
RE: داستان های آموزنده
ما چندتا دوست بودیم
یکی مون اونقدر لب پنجره نشست که سیگاری شد ، اونقدر سیگار کشید که مادرش بوی دود گرفت و اون آخر یه بار اشتباهی جای اینکه ته سیگارشو از پنجره پرت کنه بیرون ، خودشو پرت کرد...
یکی مون اونقدر منتظر وایساد که بلندش کردن گذاشتنش پشت ویترین یه مغازه و لباس های نو تنش کردن و شد تنها مانکنی که بلده خواب ببینه...
یکی مون اونقدر رگشو زد که حالا بدون خون راه میره ، بدون خون میخنده ، بدون خون عاشق میشه...
یکی مون اونقدر کتاب خوند که کلمه ها سرریز شدن ازش، کف اتاقشو پوشوندن، جفت گیری کردن زیاد شدن و یه شب جای غذا خوردنش...
یکی مون اونقدر پولدار شد که زمان خرید ، زمین خرید ، زن خرید ، بچه خرید ، خدا خرید...
یکی مون اونقدر پول نداشت که دستاشم یه روز ولش کردن رفتن ، که پاهاشم یه روز ولش کردن رفتن...
یکی مون اونقدر عطسه کرد که فکرهاش و خواب هاش و خنده هاش بیرون پاشیدن...
یکی مون اونقدر گریه کرد که بچه شد و حالا همه لباس هاش براش بزرگ ن ، حالا همه جاده ها براش طولانی ن...
یکی مون اونقدر کتک خورد که اگه بوسشم کنی کبود میشه...
یکی مون اونقدر مرد ، اونقدر همه جا مرد که فقط تو عکس دسته جمعی مون زنده ست...
یکی مون اونقدر عاشق تو شد که یادش رفت نیستی ، که یادش رفت مرده ، که یادش رفت ما یه روزی چندتا دوست بودیم...

پ.ن: ببخشید که آموزنده نیست.

آدم های کوچک و حقیر با عقده های بزرگ ترسناکند،
زیرا از صدمه زدن به دیگران...
هراسی ندارند!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۶۲۴
۰۳ بهمن ۱۳۹۷, ۰۲:۱۴ ب.ظ
داستان های آموزنده
ممنون از دوستان خیلی عالیه این تاپیک
کلی سرگرم شدم
مشاهده‌ی وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۶۲۵
۰۸ اسفند ۱۳۹۷, ۱۰:۳۲ ب.ظ
داستانک
شنیدم دیگه تو یه آقا مهندس شدی...
یه آقا مهندس شیک!
از اونا که کت شلوار میپوشن...
از اونا که بوی ِ ادکلنشون دنیارو بر میداره...
از اون مهندسا که یه ابروشون بالاتر از اون یکیه...
از اونا که وقتی عصبانی میشن دست میکشن به صورتشون!
از اونا که موبایلشونو دیر به دیر جواب میدن‌‌...
از اون مهندسا که یه خودکار ِ گرون گوشه سمت چپ کتشون دارن...
از اون مهندسا که قهوه‌شونو رو میز کارشون میخورن...
این روزها اطرافیانت، چه بسا غریبه های دورو برت ضعف میکنن وقتی تو رو اینجوری میبینن...
ولی من، هنوزم بعد این همه سال و این همه رفتن و این همه دوری از دستات‌‌‌...
دلم واسه اون قیافه ی ژولیده و نامرتب و بامزه ی دوران دانشجوییت تنگ میشه...
من اون عکسایی‌و بین کاغذای کتابام دارم که توشون کت تنت نبود!
اما کاپشنت چون هوا سرد بود تنم بود...
من وقتی اونجوری بودی و هیچ ژست و سبک مهندسی‌ای نداشتی عاشقت شدم...
حتی بی کت و شلوار، بدون ِ سیگار و دسته چک!
دلم واست تنگ میشه گاهی!
عشق ساده پوشِ من!
کاش میشد
عطر ِ جدیدت به مشامم برسه...
آقا مهندس ِ روزهای ِ دور؛ اما خوب ِ من!

- شهرزاد پاییزی

آدم های کوچک و حقیر با عقده های بزرگ ترسناکند،
زیرا از صدمه زدن به دیگران...
هراسی ندارند!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: big cloud , nlp@2015 , عزیز دادخواه
ارسال: #۶۲۶
۰۸ اسفند ۱۳۹۷, ۱۰:۵۵ ب.ظ
RE: داستان های آموزنده
(۰۸ اسفند ۱۳۹۷ ۱۰:۳۲ ب.ظ)αɾια نوشته شده توسط:  شنیدم دیگه تو یه آقا مهندس شدی...
یه آقا مهندس شیک!
از اونا که کت شلوار میپوشن...
از اونا که بوی ِ ادکلنشون دنیارو بر میداره...
از اون مهندسا که یه ابروشون بالاتر از اون یکیه...
از اونا که وقتی عصبانی میشن دست میکشن به صورتشون!
از اونا که موبایلشونو دیر به دیر جواب میدن‌‌...
از اون مهندسا که یه خودکار ِ گرون گوشه سمت چپ کتشون دارن...
از اون مهندسا که قهوه‌شونو رو میز کارشون میخورن...
این روزها اطرافیانت، چه بسا غریبه های دورو برت ضعف میکنن وقتی تو رو اینجوری میبینن...
ولی من، هنوزم بعد این همه سال و این همه رفتن و این همه دوری از دستات‌‌‌...
دلم واسه اون قیافه ی ژولیده و نامرتب و بامزه ی دوران دانشجوییت تنگ میشه...
من اون عکسایی‌و بین کاغذای کتابام دارم که توشون کت تنت نبود!
اما کاپشنت چون هوا سرد بود تنم بود...
من وقتی اونجوری بودی و هیچ ژست و سبک مهندسی‌ای نداشتی عاشقت شدم...
حتی بی کت و شلوار، بدون ِ سیگار و دسته چک!
دلم واست تنگ میشه گاهی!
عشق ساده پوشِ من!
کاش میشد
عطر ِ جدیدت به مشامم برسه...
آقا مهندس ِ روزهای ِ دور؛ اما خوب ِ من!

- شهرزاد پاییزی
مهندسا که اینطوری نیستن. جزو اقشار آسیب پذیر هستن. Smile


مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: big cloud , αɾια
ارسال: #۶۲۷
۰۸ اسفند ۱۳۹۷, ۱۰:۵۹ ب.ظ
RE: داستان های آموزنده
(۰۸ اسفند ۱۳۹۷ ۱۰:۵۵ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  مهندسا که اینطوری نیستن. جزو اقشار آسیب پذیر هستن. Smile
مهندسای فیلمای جم تی وی را میگهSmileBig Grin
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: αɾια
ارسال: #۶۲۸
۱۰ اسفند ۱۳۹۷, ۰۵:۰۲ ب.ظ
RE: داستان های آموزنده
(۰۸ اسفند ۱۳۹۷ ۱۰:۵۵ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  مهندسا که اینطوری نیستن. جزو اقشار آسیب پذیر هستن. Smile
احتمالا فرد مذکور از تیره مرفهانِ بی درد بوده و صرف پول پدر مهندس خطاب شده!

آدم های کوچک و حقیر با عقده های بزرگ ترسناکند،
زیرا از صدمه زدن به دیگران...
هراسی ندارند!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۶۲۹
۲۳ فروردین ۱۳۹۸, ۰۹:۵۱ ق.ظ
داستانک
تا حالا به آخرین بار فکر کردی؟
به اینکه برای رسیدن به دفعه بعد چه تضمینی وجود داره!
تاکسی داشت از جلوی بستنی فروشی رد می‌شد. یادم افتاد دیروز گفت دلش بستنی میوه‌ای می‌خواد
خواستم به راننده بگم نگه دار، همون لحظه انگار یکی گفت بذار چند روز دیگه که دوباره میری عیادتش.
پنج روز بعد دیگه تو این دنیا نبود...
یکی از دنیا میره، یکی از زندگیت، یکی از حال و هوات!
از من گفتن بود
به امکانِ آخرین بار فکر کن!

آدم های کوچک و حقیر با عقده های بزرگ ترسناکند،
زیرا از صدمه زدن به دیگران...
هراسی ندارند!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۶۳۰
۱۰ آذر ۱۳۹۸, ۱۰:۵۴ ب.ظ
داستان های آموزنده
دبیرستان که بودیم یک دبیر فیزیک و مکانیک داشتیم که قدش خیلی کوتاه بود اما خیلی نجیب و مودب با حافظه خیلی خوب !
قبل این که بیاد گچ و تابلو پاک کن رو میذاشتیم بالای تابلو که قدش نرسه برشون داره، هر دفعه می گفت ؛ اقا من از شما خواهش کردم اینا رو اونجا نذارین اما باز میذارین!
یک روز سر کلاسش یه مگس گرفتیم و نخ بستیم به پاش، تا برمی گشت رو تابلو بنویسه مگس رو رها می کردیم وز وز تو کلاس و تا برمی گشت رو به ما، نخش رو می کشیدیم، بنده خدا می موند این صدا از کجاست اخر سر هم نفهمید و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار کرد! با وجود این همه شیطونیای ما، خیلی دوسمون داشت و باهامون کار می کرد که بتونیم همه مسائل فیزیک مکانیک رو حل کنیم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم که دیدم اومد، خیلی دلم براش تنگ شده بود، سلام کردم و کلی تحویلش گرفتم، که ما مدیون شماییم و از این حرفا. بعدم براش چایی اوردم و نشستیم به مرور خاطرات اونوقتا که یهو یه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ می بندی پای مگس؟
خشکم زد...
وای ، مگه شما فهمدید کار من بود؟! چرا هیچی بهم نگفتید؟
باز یه نگاه معلمی و از سر محبت بهم کرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاک کن که می گفتم نذارید اون بالا رو خیلی گوش میدادید؟! دعواتون میکردم از درس زده میشدید، حیف استعدادتون بود درس نخونید! وقتی یه معلم ببینه دانش اموز بازیگوشش دکتر شده جبران همه خستگیها و اذیتاش میشه!
کاش تنبیه میشدم اما اینطور شرمنده نمی شدم! اذیت های ما رو به روی ما نمی اورد نکنه از درس زده شیم اونوقت ما اون قد کوتاه رو میدیدیم ، این روح بزرگ رو نه ! ؟
واقعا معلمی شغل انبیاست نه برا تعلیم فیزیک و مکانیک، واسه تعلیم صبر و حلم و هزار خصلت دیگه که فقط تو اموزش انبیا میشه پیدا کرد !


در سریال معلم دهکده ؛ نامزد معلم ازش میپرسه شما که قاضی بودید چرا رها کردید و معلم شدید ؟
او جواب داد : چون وقتی به مراجعینم ومجرمینی که پیش من می آمدند دقیق می شدم می دیدم که اونها کسایی هستند که یا آموزش ندیده اند ویا آموزش درستی ندیده اند وبه خودم گفتم : به جای پرداختن به شاخ وبرگ باید به اصلاح ریشه بپردازیم .
و ما چقدر به معلم دانا بیش از قاضی عادل نیازمندیم .


محمد علی کلی که اولین مدالش را برای معلم دبیرستانش فرستاد ، چون اون بهش گفته بود ؛
تو هیچی نمیشی!!!

خداوندا ... کدام نقطه ی زمین، از تو خالیست که خلق تو را در آسمان می جویند؟! منصور حلاج
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: عزیز دادخواه , soheila-zd


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۲,۶۸۵ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۶,۵۱۳ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  معرفی منابع و گرایش های مرتبط با فایل های صوتی و تصویری و پخش کننده های صوت و تصویر R.g- ۴ ۳,۶۴۵ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ۰۹:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: blackhalo1989
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۳,۸۳۸ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  اطلاعاتی درمورد رشته های سیستم های تکنولوژی اطلاعات ، سیستم های چند رسانه هایی و... elahehma ۰ ۱,۸۴۳ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: elahehma
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۱,۸۵۳ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۳,۷۵۶ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk
  الگوریتم های داده کاوی مقاوم در برابر داده های نویزی و داده های پرت AmiriManesh ۶ ۷,۱۲۹ ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: AmiriManesh
  داستان پایان نامه نویس شدن نخبگان دانشگاهی! hnarghani ۰ ۲,۱۵۲ ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی mohamad_62 ۹ ۶,۷۲۶ ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mohamad_62

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close