چند روز پیش اتفاق عجیبی افتاد
من و خواهرام ازخواب بیدار شده بودیم تا سحری بخوریم (مامان و بابام نمیتونن روزه بگیرن )
ما هم واسه اینکه تو آشپزخونه زیاد سرو صدا ایجاد نکنیم و مزاحم بالایی ها نشیم ، تصمیم گرفته بودیم از سال جدید ، طبقه پایین اتاق خودمون سحری بخوریم...
هیچی دیگه اونروز هم مثل بقیه روزا بیدار شدیم
مشغول خوردن بودیم که خواهرم یه حرف خنده داری گفت ، از بس خندیدم که داشتم غش میکردم که یهو دیدیم یه صدایی میاد و در یهو باز شد من از ترس جمع شدم یه گوشه و همینجوری به بابام که هراسون درو باز کرده بود خیره شدیم ، که میگفت : چی شده؟؟؟
بعد صدای مامانمو از بالا شنیدیم که داد میزدم " ای خدا چی سر بچه هام اومد؟؟!! "
بعد بابا که دید ما داشتیم میخندیدیم سرمون داد زد که شما خجالت نمیکشید ، اونجور بلند بلند میخندید؟؟
ما هم فکر کردیم دارید گریه میکنید.فکر کردیم اتفاقی افتاده ، خجالت هم خوب چیزیه
بعد منم که بعد از زلزله سال پیش (رمضان_آذربایجان) خیلی ترسیده بودم و این بار هم فکر کردم باز هم زلزله شده و چون ما مشغول خندیدن هستیم نفهمیدیم ، بدجور ترسیدم و از ترس شروع کردم به گریه کردن ، حالت تهوع بهم دست داد رفتم نشستم حیاط تا باد بخوره بهم (این حالات هم متاسفانه بعد زلزله های سال پیش بهم دست میده)
هیچی دیگه فکر کنم اون اندازه که خندیدیم همون اندازه هم گریه کردم .
تو این اتفاق همه خونواده ترسیدن ولی باز هم ثابت شد که واسه والدینمون خیلی مهم هستیم ، خدا سایشون رو از سرمون کم نکنه.