یه روز پر ماجرا
صبحی که دنبال کار پزشکی بودم، بعدش از اونجا لپ تاپم رو بردم برای دوستم، یکی زنگ زد که دکتری قبول شدم و باید تا ۳۱ دفاع کنم که دانشگاه نمیگذاره و دوستم داشت راهنماییش میکرد چه کنه، کلی هم گریه کرده بود
بعد خواهش کرد که بیاین پیش من با هم بریم من نمیتونم تنهایی برم و نمیدونم چیکار کنم، منم کار داشتم دوستمم با من کار داشت :| خلاصه دلم سوخت، گفت بچه ام خونه است ساعت ۵ بلیت دارم برای برگشت از اهواز اومده بود، رفتیم با دوستم اون سازمان و اون خانم هم اومد، کارش رو انجام دادیم و دوستم هم همونجا کارش رو انجام داد، موقع برگشت هم تو خیابون استادمون ما رو دید یه دوساعت سرپاااااااااااااا با هم گرم صحبت شدیم... له لهما. ولی خوب بود این استادمون رو خیلی دوست دارم تازه آخر صحبتمون با مسئول خط بی آر تی هم صحبت شدیم، از پسرش راضی نبود ولی از دوتا دختراش راضی بود، امان از این پسراا
نتیجه: برو کار کن مگو چیست کار که سرمایه زندگیست کار
دست خودتو بگیر و منتظر معجزه نباش، هیچ کس نمیتونه نجاتت بده جزء خودت
پ.ن: دوستم نرم افزار نوشته بود، و من نقش موش آزمایشگاهی رو داشتم
ورژن به ورژن برنامه اش رو اجرا کردم و باهاش کار کردم و نتیجه رو یادداشت کرد، ورژن آخرش خوب بود واقعا، با من داشت یوزبیلیتی برنامه اش رو چک میکرد... خیلی خیلی براش خوشحال شدم و ذوق کردم، انشاالله که خوب بفروشه و مسیر رشد براش باشه
پ.ن: به بعضیام باید گفت: می خندم اما خنده ام تلخ ِ می دونی